شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

کار خیر به سبک خارجکی

توی یه خبر گزاری خوندم صاحب یه سگ ۱۹ ساله به اسم شویپ مبتلا به آرتریت یا همون 

آرتروز مفاصل خودمون ،سگشو بغل کرده برده تو آب گرم که سگه لالا کنه،بعدم دوتایی عکس دو نفره انداختن گذاشتن تو اینترنت...

مردمم که آخخخخخیییی دل رحم،واسه ی هزینه های درمان سگه برای صاحب کم درآمدش میلیاردی پول فرستادن...تازه صاحب سگه مهربونم برداشته اضافی پوله رو داده به مراکز درمانی سگا که واسه سگای دیگه خرج بشه...

اوج حرص دراری ماجرا اینجاست که مردم دلشون واسه سگه بیشتر از مردم قحطی زده ی آفریقا و بچه های سوء تغذیه گرفته ی کشورای جهان سومی و... سوخته.صاحب سگه که از اونام بهتر بوده نکرده بقیه ی پولو بده خیریه ای چیزی،برداشته پولو داده واسه سگای دیگه خرج کنن. اینجاست که خوشی زیر دل زدن مصداق پیدا میکنه هااااااا.

حکایت آمریکاست که اضافه ی تولیدات کشاورزیشو حاضره تو دریا بریزه صادر نکنه چه برسه به کمک کردن...

به قول مادربزرگا خدا عاقبتمونو به خیر کنه با این مسیری که دنیا پیش گرفته به سوی تفکرات جدید روشنفکری وما هم سرمونو انداختیم پایین همچینی بی فکر داریم مسیر رو میریم...منتظر مدل ایرانی این خبر هستیم حالا...


دکتر چند وقت؟

دکتره یه نگاه عاقل اندر سفیه تحویل داده میگه :

اضافه وزن داری....

 توم که نشستی روبه روش پاهاتو از جزبه ی شکم دکتر جفت کردی

انگاری خبر سرطان دادن بهت یهو رنگت میپره. یواشی شکمتو میدی تو که سه نشه

با استرس میپرسی چقد دکتر؟

دوباره بد نگاهت میکنه.توم شکمتو بیشتر میدی تو،طوری که نفست بند میاد.

میگه واسه سنت بده اضافه وزن داشته باشی پیر بشی آرتروز و ورم مفاصل و کمر درد میگیری،

حالا هرچقدر....

تو که دیگه به مرز سکته رسیدی حاضری خودتو از پنجره پشت دکتر بندازی پایین ولی این ننگو آب کنی 

با التماس میپرسی دکتر چقدر؟(انگار میپرسی دکتر چند وقت؟)

داره نسخه مینویسه بدون این که نگاهت کنه یواش میگه سه کیلو حدودا....

یعنی دلت میخواد از اون فحشای خانودگی بهش بدی بلند شی ...........

لا اله الا الله....

اون وقت میگن چرا شاخ روان میشی؟!!!!

خدا همین نزدیکی هاست

یه جایی رفته بودیم مهمونی.یکی از مهمونا یه زن جوون بود که یه پسر بچه دو سه ساله خیلی بانمک داشت.

موقع نماز مامانه داشت توی اتاق نماز میخوند،بچه ش که تا اون موقع داشت بیخیال مامانش بازی میکرد.یهو انگار متوجه شد 

مامانش نیست.یه دوری زد،چند باری مامی شو صدا زد.دید نه انگار نیست.انقدرم شلوغ پلوغ بود هیچ کس حواسش نبود به این بچه.من و مامانش کنار هم داشتیم نماز میخوندیم.هر دومون حواسمون رفته بود به این بچه.صدای گریه ی وحشت زده ی بچه که بلند شد نماز با طمانینه و سر فرصت مامانه یهو تند شد...مثل جت بدو بدو سلام داد یعنی رو هوا سلام داد و دوید طرف بچه ش.بچه مامانه رو که دید بیشتر گریه کرد انگار شکایت میکرد از نبودن مامانش به خود مامانش.

با خودم فکر کردم شاید الان بچه دیده مامانش نیست فک کرده 

گذاشتتش رفته.پیش خودش گفته الان باید بچه یکی دیگه باشم.

و ترس عوض شدن مامانش براش عین مرگ بوده.ترسی که این گریه ی دلخراش رو به وجود آورده...

مثل ما با خدا شاید شبیه مثل این بچه و مامانش باشه اما یه تفاوتی هست،ما هیچ وقت شبیه این بچه به خدامون وابسته نیستیم.اگه توی روزمرگی و گناهای زندگیمون گمش کنیم ترس برمون نمیداره.از فکر اینکه اون خدامون نباشه و چیزای دیگه خدامون باشن 

به گریه نمی افتیم.برعکس استقبال میکنیم از اینکه مال و فرزند و خوشی های دنیا رو جایگزین خدا بکنیم.اصلا هم سعی نمیکنیم قبل از اینکه عوضش کنیم حداقل یه بار صداش کنیم.دنبالش بگردیم.یکم گریه کنیم...نه،خدا با عجله میاد سراغ ما یعنی اصلا نرفته که برگرده ولی وقتی بهمون نگاه میکنه که جوابمونو بده میبینه منتظرش نیستیم...البته شباهت ماجرا اینجاست که خدا دقیقا مثل اون مادره که براش فرقی نمیکنه بچه ش دوسش داره یا نه آروم و صبور منتظر میمونه تا اگر یه وقتی احیانا براش گریه کردیمو بهونه شو گرفتیم آغوششو باز کنه وبگه من اینجام عزیزم نترس.

میگن مادرا به خاطر این انقدر خوبند که خدا از خودش توی وجودشون گذاشته.شاید به همین دلیله که مثل خدا رفتار میکنن.

اینو که گفتم فقط یه زن میفهمه یعنی چی.بعله...

دیدی این بازاریا رو...

امروز رفته بودیم بازار واسه جهیزیه یه بنده خدایی خرید کنیم.

یعنی از اول بازار وارد یه مغازه شدیم یه دست قاشق چنگال قیمت کنیم.

دیگه نتونستیم بیایم بیرون.به خودمون اومدیم دیدیم محاصره شدیم.

یکی بهمون گفته بود رفتید مواظب باشید.این بازاریا رفتن تو مغازه شون دست خودته بیرون اومدنش دست خداست....

بهش خندیده بودم...ولی لامصب انگاری راست میگفت

یارو نمیذاشت بریم بیرون.ماهم که لا زبون،نه تنها از مغازه خودش خرید کردیم،تا مغازه ی برادر زاده ش مشایعت کرد ما رو تا مطمعن بشه خرید بعدی مونم سهم خودشونه .سپس ما خریدهای بعدیونم از اقوام دیگر ایشون از جمله پسر عمه و شوهر خاله و الخ از فک و فامیلی که موجودیت بازاری داشتن انجام فرمودیم.و وقتی که مطمعععععععن شدن کیف پولمون خالیه و دیگه اگرم بخوایم نمیتونیم خرید کنیم ما رو رها نمودند.

البته بگم این فن خیلی قوی رو یه جوری روت میزنن که خودتم متوجه نمیشی،یعنی از یه ابزار مخوف و مرموزی استفاده میکنن که اسمش در واقع زبونه...بعله

یه چیز باحال تر اینه که تا دم غروب تو هر مغازه ای میرفتی میگفت شما دشت اولی...

اگر چادری باشی بهت حاج خانمم میگن تازه ...

خدایی قشر باحالین این بازاریا... نوع ارزنده ای از آهن رباهای پول هستن که در برخورد باهاشون هیچ وسیله ی دفاعی کارساز نیست

اینا رو گفتم گذرتون افتاد به اونجا حواستون باشه ...هر چند میدونم کار زیادی از دستتون بر نمیاد!!!بعله...


پ.ن:ینی چندتا بازاری خوندن پستو ناحارت شدن بد جور قبلا و قلبا عذر خواهی مینماییم از همه بازاریای درست کار و نون حلال خور 

متن بال هم در مذمت نبود،هجو انتقادی بود.البت بهتر بود دور از جونم تنگش میزدیم...

اما خدایی هر بار ما رفتیم بازار از این قشر خوبه ش گیر ما نیفتاده

شایدم اکشال از شانس بد ماست...

کاملا سیاسی

دیروز یه دوستی یه پیام برام فرستاد که دلم رو واقعا سوزوند دلم خواست اینجا بنویسمش.

پیشاپیش از مصادیق این پیام عذر خواهی میکنم.

۳۰ هزار دینار طلا رقمی بود که یزید به بزرگان و هر نفر خواص کوفه داد و دینشان را خرید.

هر دینار چهار و نیم گرم طلا ست. هر گرم طلا ۸۸ هزار تومان(البته خوشبینانه).

به پول امروز نزدیک به ۱۲ میلیارد تومان ....

حالا خدایی اگر ما هم آن زمان بودیم یار امام حسین می ماندیم؟ 


جواب من به دوستم:هر کیلو گوشت ۲۷ هزار تومان.هر کیلو مرغ ۶هزار تومان.هر کیلو برنج ۷هزار تومان 

(که تازه متغیر هم هست)

قیمت مردم ما در هر انتخابات اینهاست...

حالا خدایی ما ارزان تریم یا کوفیان؟

یعنی امام زمان که بیاید آمریکا ما را گران تر می خرد از قیمتی که ابن زیاد و یزید پرداختند؟ 

من که گمان نمیکنم.....

ایرانی یعنی این...

خدایی دقت کردین شیوه ی رانندگی ایرانی ها توی دنیا تکه؟یعنی یه دونه ست هاااااا

دیروز صبح زود داشتم میرفتم دانشگاه سر سیاهی صبح هنوز آفتاب نزده تو حالت خواب و بیداری 

سوار بی آر تی شدم.یعنی با اون هیکل اتوبوس همچین گاز میداد و از ماشینا سبقت میگرفت که 

خواب از سرم پرید چسبیده بودم به میله نفسم و حبس کرده بودم.فکر کن هیچ کس جیک نمی زد .

خنده م گرفته بود یاد راننده سرویس دوران دبیرستان ام افتادم آخر رارنده ها بود.سیبیل داشت آآآآآه.

از این گوش تا اون گوش.موهاشم با اینکه سفید بود ولی بد جور فرفری بود بلندشم میکرد.

وااااایییی عاشششششقش بودیم.اسمش نان کلی بود و ماشینش همیشه بوی گوشت خام میداد.

حدس میزدیم شغل اولش قصابی باشه.یه پیکان سفید قراضه داشت که با صدای موتورش از چهار تا 

کوچه اون طرف تر میفهمیدیم داره میاد....توی ذهن من معادل واژه ی راننده ی ایرانی یعنی دقیقا نان کلی.

وقتی عصبانی میشد هیچکس حاضر نبود جلو بشینه.گاهی اوقات دعوامون میشد سر عقب نشستن.یه دفعه چهارتایی عقب نشستیم....جلو خالی بود!!!!! یه دفعه وسط راه عصبانی شد.فک کنم توی کوچه پس کوچه ها 

با اونپیکانش ۹۰-۸۰تا میرفت.دوستم جلو نشسته بود یعنی تلاشش برای پیدا کردن و بستن کمربند درب و داغون ماشین واقعا دیدنی بود.رنگش عینهو گچ سفید.

توی اتوبان که شیرین ۱۳۰تا میرفت. دست انداز ها هم باعث ترمز نمیشدن.با هر دست انداز سرمون آنچنان به سقف میخورد که سرمون گیج میرفت. سبقت رو حق مسلم خودش در هر حالت (حتی توی کوچه ی یه طرفه )و گناه ماشین های دیگه میدونست.یه دفعه با یه کامیون تصادف کردیم مجبور شدیم بقیه ی راه رو خودمون پیاده بریم خونه تمام راه رو می لنگیدیم از بس تصادف شدید بود و ضربه ی شدیدی بهمون خورده بود...البته تمام راه می خندیدیم ولی ترسی که در لحظه ی افتادن سایه ی کامیون روی ماشین توی چشمای هممون افتاده بود الحق دیدنی بود.دوستم کنارم بلند بلند اشهد می خوند.همه عاشق این بودن که نان کلی رارنده شون باشه و خب این شانسی نبود که نصیب هر کسی بشه و ما حتما مورد توجه خاص خداوند قرار گرفته بودیم.واااااااای موبایلش که زنگ میخورد به جای الو گفتن نعره میزد.نمیدونم اونی که پشت خط بود کی بود اما تفاوتی نداشت به هر حال جوابش نعره بود...تلفن که زنگ میخورد تن ما میلرزید.خلاصه نمونه ی کاملی از یه راننده ی ایرونی بود.

خیلی وقت بود یادش نکرده بودم....خدا این راننده بی آر تیه رو عوض بده تجدید خاطره کرد.به علاوه ثابت کرد

نانکلی یا راننده بی آر تی مساله اینست....راننده های ایرانی همشون یه قانون دارن....بی قانونی....