شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

نفسم رفت خدیا ،،یک دم از عشق بده

حبس شدن نفس میدونی چیه؟

لحظه اییه که همه ی دنیا حتی عقربه های ساعت زمان هم سر جاشون خشک میشن و خیره به همون جایی که خدا نگاهش میکنه نگاه میکنن...

مثل رد شدن یه تخریب چی از میدون مین وقتی همه ی دوستاش پشت سرش ایستادن و با قلب آشوب منتظر متلاشی شدن رفیق عزیزشون هستن!!!

مثل تو که بهت زده می ایستی رو به روی چند تا تپه خاک و جلوی عظمت گذشته شون کم میاری و یادت میره نفس بکشی یا شایدم دلت نمیاد صدای مناجات قشنگشونو حتی به اندازه یه آه از دست بدی...

دقیقا همون جایی که که ربط بین یه قمقمه ی خالی بدون در و شکسته رو با یه مشک سوراخ میفهمی...یا اونجا که ربط بین یه لباس خاکی آغشته به خون که بعد از بیست و اندی سال تیکه تیکه شده رو با یه لباس کهنه ی غارت شده از قتلگاه میفهمی...یا اونجایی که بی ربطی خودت با همه ی این ماجرا مثل پتک میخوره توی سرت...

حبس شدن نفس یعنی همه اینا...


پ.ن: تا وقتی هوا رو نفس میکشی نمیفهمی هوا یعنی چی! اما همین که دیگه نیست تازه میفهمی یعنی چی !؟!؟

جای همه ی اهل دلها خالی رفته بودیم جبهه های جنوب تا کمی نفس بکشیم .همچین که پا گذاشتیم توی تهران بی هوا ،تازه فهمیدیم نفس نکشیدن یعنی چی؟! احساس خفگی به چی میگن! 

 سلامتی همه اونایی که آسم معنوی دارن صلوات......


شاخ روانی در نوجوونی

آدما از هر دوران زندگیشون یه یادگاری با خودشون دارن مثلا نوجوونی واسه هر کسی یه چیزی به یادگار میذاره واس بعضیا یه شکم گنده،بعضیا یک یا چند تا جای شکستکی و زخم توی صورت یا وسط کله شون،بعضیا یه اخلاق خاص ،بعضیام یه قد دراز....

بهله اون زمونا کله مون باد داشت اندازه باراک،اقا هر چی این مادری بد بخت نشست زیر پای ما که دختررررر برو خیاطی یادبگیر آشپزی تمرین کن و از این دست دخترونه بازیا که پس فردا اگه یه خل و چلی خورد تو سرش اومد نشست اینجا تو رو بگیره یه هنر خشک و خالی لز یه انگشتت بچکه من یه چیزی داشته باشم بگم یارو نپره ...به خرج کله ی خراب ما نرفت که نرفت،زده بودیم توخط هیجان و این حرفا چسبیده بودیم به توپ بسکتبال و سبدش... سرما رو میزدی ته ما رو میزدی تو زمین بسکتبال و باشگاه و از لین حرفا بودیم...هی مادری و خواهریا نشستن پاشدن گفتن :دختری یوقور و بد قواره میشی از ظرافت می افتی !یه نگاه به رفتارت بنداز چقد پسرونه شده؟؟؟

من:

خلاصه بندگان خدا انقدر نشستن و پاشدن واریس گرفتن ،ولی ما آدم نشدیم...خلاصه شو بگم این شد که یادگار ما از کله خرابی نوجوونی که هفت سال از عمر ناقابل رو واسش صرفیدیم این شد که یه قد بابا لنگ درازی برامون موند و چند تا انگشت کج و کوله،

البت بگمااا ما خانوادگی ژن شم داشتیم کلا قد مردای خاندانمون از 180 بیاد پایین عاااااره بهله؛

کلا از روزی که یادمه دوستامو از بالا نگاه میکنم...این کله خرابیه هم دور از جون مثل کوت(استعمال سرک از کلمه کود)حیوانی عمل کرد و ما هی رشد کردیم هی رشد کردیم هی رشد کردیم....


این زرده منم ،دور و بریا هم دوستان و بستگان و الخ از این عنوانا...



یک مناظره ی ساده

 بی آر تی تا خرخره پر بود. آخه هشت صب آدم بایستی تو رختخواب باشه نه توی شکم این خانم بغل دستیه که بوی گند کرم پودرش خوابو که هیچی نفس آدمو میپرونه ....پیچ میپیچه اتوبوس یکم دیرتر میپیچه ،یه گله آدم همه با هم همزمان موج مکزیکی میزنیم ،آرنج دختر کناری میره میچسبه به زبون کوچیکه م

من: خخخخخخخخخ خانم لطف لطف لطفا ای این دستتونو....خخخ

یه پیرزنه: ای بابا خانم کشتیش دستتو از حلقش دربیار!!!!

خانمه : واه واه چه نازک نارنجی بی آر تیه دیگه!!!!


این چکیده ی وضعیت ...حالا تو این وضعیت یکی از این زنایی که نشسته برگشته با لحن چندشی به دختر این وری من میگه : ایششششش این چادرتو جمع کن کثیف میکنی لباسمو!!!

من:  |-:

دختره یه نگاه قشنگی‌ به زنه کرد و گفت خانم مانتو تونو چند خریدید؟

زنه: به وسع شما نمیرسه به دردت نمیخوره!

من یواشی زیر گوش دختره میگم : بیا جامونو عوض کنیم حالیش کنم وسع یعنی چی!

دختره خنده‌ش رو فرو خورده میگه: نگفتید چند خریدید؟

زنه که پلکاش از شدت افاده بال بال میزد گفت: ۲۰۰ تومن( حالا به مرگ باراک همون مانتو رو تو هفت تیر زده بودن ۱۳۰....اااا میگم به مرگ باراک ،باور کن!) 

دختره واضحتر خندید و گفت :  من هفته ی پیش چادرمو دوختم. فقط پارچه ی چادرم ۲۵۰ تومن دراومده خیاط ۲۵ تومن گرفت دوخت ،میشه ۲۷۵ تومن  فقط چادرم انقدر می ارزه ،به علاوه ی اون همه ی چیزایی که شما پوشیدید رو خریدم و پوشیدم حالا وسع کدوممون کمتره؟

من: «-:  ....  پس خانم بیزحمت مانتوتونو جمع کنید چادر ما کثیف نشه!!!

زنه: ©-:

راننده ی اتوبوس:  |-:

آرنج خانم بغل دستیه  «

 

ازدواج به سبک فرزندی

دوست جون زنگ زده مثل همیشه بعد از کلی غرغر و درود فرستادن بر خانواده ی شانس و اقبال ،

شروع کرده به تعریف ماجراهای هندی دانشگاهشون...   

خلاصه ی ماجرا و جون مطلب از این قرار میباشد که نمیدونم چرا ییهویی پسرای دانشجو احساس کردن وخت زن گرفتنشون شده 

واز اونجا که شناخت و تفاهم حرف اول رو میزنه بازم احساسیدن که این شناخت حتما سر کلاسایعلم اندوزی هنگام درس دادن استاد به صورت قلمبه به دست میاد ...القصه چشمای شهلاشون باز شده و جمال نورانی دخمل های کلاسشونو رویت کرده...بعله...چشم شما روشن باشه، احساس کردن ترمای آخره و دیگه ممکنه این زلیخاها رو نبینن ،فی الفور دست به کار شدن و زنگ زدن به ننه هاشون که ننه کجایی دلم گیر کرده دارم خفه میشم پاشو یه لیوان آب بردار از ولایت بیا تهرون (یا مثلا اگه تهرونی بودن گفتن سوار متروی صادقیه شو بیا دانشگاهمون ) 

مادری شونم گفته تو زن میخوای چشات دربیاد خودت مرد شدی برو جلو ،اینام جل بند تمبونشونو صفت کردن پاشدن اومدن توی راهروی دانشکده مثل هوخشتره پریدن جلوی دختره گفتن میخوامت ...

دخیای این دوره هم که شیرییییییین(استعمال لفظ مودبانه ی خل وضع) سریع قلبشون تاپیده و گفتن بببببببعععععله

 آقا کم کمک که توی دانشگاه زمزمه ی بادا بادا مبارک بادا پیچیده، دو سه مورد دیگه هم جرات ابراز عواطف بهاری درونی کردن و...به به عجب لیلی و مجنونکده ای شده این دانشکده...

من:خب ناقلا تو کدوم بد بختی رو طور کردی؟

دوست جون: برو بابا توم خوشیاااااا 

من:  :-|

دوست جون در ادامه افزود: آقا ما زبونمون کلاه گیس درآورد از بس واسه این دخی های خنگ منبر رفتیم که ای بابا این بندگان خدا هنوز فرزندند دهن مبارکشون رایحه ی شیر مادر میده اینا هنوز فرزند مادرند (استعمال مودبانه ی بچه ی ننه)... به دخلشون نرفت که نرفت ... همش گفتن نه باباااااا اینا خعلی پخته شدن،

گفتیم بابا شما بگو مرغ بریون ،شما این واقعیت رو که هر پسر هم سن شما از نظر فکری سه چهار سال از شما عقب تر تشریف داره رو کجای دلتون میذارید؟ 

گفتن :منتها علیه سمت چپ زیر بطن کوچیکه ...

ما هم دیدیم که نه انگار مهههههرررر کوریده ایشان را!؟!گفتیم بیخیال،

خلاصه چند ماهی گذشت و ترمی چند برفت،

این ازواج مجنون یکی یکی فارق شدن و مرغای بریون،نپز از آب دراومدن و از اون همه شاخه ی پر زوج یه خاشاک ناقابل هم باقی نموند... و سر منشا تمام این گسیختگی ها هم سن کم شادامادا بود!!! ای فلک بوقلمون...

ما نه که خوشحال باشیماااااا اما به درایت خویش بالیدیدم،


گفتم:خب بعد ازاون دیگه از این فرهادا ‌پیدا نشدن که با تیشه بدو بدو دنبال دخمل شیرینا شیلنگ تخته بندازن؟

گفت : چرا یکیشون اومد از دوست جون من خواستگاری کرد !

من:وااااااقعا دوس جون تو چی گفت؟

دوس جون:هیچی هنوز کلام فرزند بیچاره منعقد نشده بود دختره پرید گفت : ااااا آقای فلانی مادر بزرگتون خوبن؟!؟

پسره : بله؟ ایشونو میشناسید؟

دختره: بله ما دوست دوران دبیرستان بودیم چه دورراااانی داشتیم !!!

پسره:   ]-: 

دختره: راستی گفتید میخواید متاهل بشید؟ دختر خواهر من دیروز هفت ماهش شد میخوای با خواهرم حرف بزنم ؟!؟ 

گفتم پسره بنده خدا چی شد؟

دوست جون: هیچی الان تحت درمانه!





نتیجه نوشت: فرزندان من خوب نرید خواستگاری دخترای همکلاسیتون!مجبورید؟

آقا من به گور باراک خندیدم اگه گفتم ازدواج زود بده نههههههه

خعلیم خوبه .....اما فرزند! همه محققین در همه ی علوم صابت کردن که فاصله ی سنی یک عامل حیاتیه برای ازواج درست مثل هوااااا

به جون باراک راست میگم!!!

این همه دخمل دبیرستانی و کنکوری و سال اولی بابا گیر نده به ورودیای خودتون...روی این مادر سال خوردتونو زمین نندازید ،جون باراک!


دوست سنگی

روبه روی خونه مون یه تپه ی بزرگ بود 

روبه روی خونه مون درست مقابل پنجره ی اتاق من ،

توی افق روبه روی چهارچوب اتاق من به دنیای بیرون،

اون دور دورا یه تپه ی بزرگ بود که خعلی بزرگ و قشنگ بود 

عین دماوند قشنگ و باصلابت انگار نه انگار که فقط 

یه تپه ست،با چند تا تپه های کناریش شده بودن یه رشته کوه ،

بهار که می اومد سبز میشدن؛ تابستونا سخره های قهوه ایشون چشمو پر میکرد،

و من 

و من خعلیییییی دوسش داشتم 

هر وقت عصبانی بودم ،هر وقت دل گرفته بودم ،هر وقت احتیاج به خلوت و یواشکی اشک ریختن داشتم،

به بهانه ی نگاه کردن این تپه رو به روییه میرفتم پشت پنجره خلوت میکردم،

هر وقت باید فکر میکردم ،هر وقت توی نوشتن داستانم هنگ میکردم،

میرفتم پشت پنجره و زل میزدم بهش انقدر نگاهش میکردم تا یه حس قشنگی تبدیل به یه فکر آرامش بخش میشد و میریخت توی رگهام و جاری میشد روی لبهام و میشد یه لبخند قشنگ؛

وقتی بارون می اومد و پنجره مو باز میکردم بوی نم سنگهاشو با تمام وجود از این همه فاصله حس میکردم؛

خلاصه انقد دوسش داشتم که فکر میکردم اگر یه روز از خونه ی پدرم برم وقرار باشه دوستمو خعلی کم ببینم چی کار کنم!؟؟!

حتی فکرشم نمیکردم 

حتی فکرشم نمیکردم که این جوری بشه،

که یهو توی یک سال یه مجتمع دراز و شکم گنده قد علم کنه بین دوستی ما و ذره ذره اونو از چشم من قایم کنه،

دیگه حتی  روی پنجه ی پا بلند شدن و سرک کشیدن از بین پنجره های نیمه ساخته هم فایده نداشت...

یواش یواش دوستای مخروطی من نامریی شدن و 

حالا هر وقت عصبانی میشم ،هر وقت دلتنگ میشم ،هر وقت نیاز به خلوت و یواشکی اشک ریختن دارم ،هر وقت باید فکر کنم و تصمیمای بزرگ بگیرم،هر وقت توی نوشتن داستانم هنگ میکنم میرم پشت پنجره و بهت زده به هیکل گنده و بیریخت مجتمعی که دوستم رو بلعید خیره میشم اما به جای اون احساسای قشنگ ،غربت توی دلم  پر میشه و توی دلم میپیچه و میشه یه قطره اشک دلتنگی و میریزه روی گونه هام

اما یه چیزی رو این غول ایکبیری نتونسته از ما بگیره

اونم بوی قشنگ سنگای نم خورده ی تن دوستمه که شبای بارونی برام با پیک باد شهری میفرسته...:-)  

معلوم میشه هنوزم دوستم داره و به یادمه مثل من که با هر رعد وبرقی مشتاق و آرزومند میدوم پشت پنجره و لبخند میزنم...



رو به روی خونمون هنوز یه تپه ی بزرگ هست ...

من نمیبینمش اما میدونم هنوز هست :-) 


تدبیر و امید آمریکایی

(به دلیل نهی از منکر دوستان متن را اصلاح مینماییم) امروز باراک قشنگه رو تو اخبار نشون میداد که خدمت جهانیان عرض میکرد که ما مداخله نظامی رو توی اوکراین (واحتمالا سایر مستعمرات نرمشون) تحمل نمیکنیم و برخورد شدیدی میکنیم

آخییییی باراک جان پس لطفا اول یه برخورد با خودتون بکنید بی زحمت ،ما دستمون بند پلمپ کردن تاسیسات هسته اییه برای بازگشت اعتماد جهانی به مقوله ی صلح و امنیت و...بهله 


پ.ن: آقا یعنی خوب شد ما رفتیم با این آمریکا مذاکره کردیم وگرنه این باراک بد بخت کی میخواست این همه فحشی که رو دلش مونده بود و به ما بده؟ 

گناه داشت بچه مردم خب!؟!؟

نظریات شاخ روانی

این چند وخته کلی رفتم تو کار کشف و شهود و برداشت های اخلاقی ناب و نعره های عرفانی و از این خزعبلات

و برای حروم نشدن فوران های مغزم و از دست نرفتن اکتشافات نغزم تصمیم گرفتم پاره ای از نظریه های اجتماعی خودم در باب مبحث عمیق بیشعوری (که البته چون مقوله ی پر فراز و نشیب و چالش برانگیزی در دهکده ی جهانی قرن بیست و یکم شده قلم فرسایی ها در باب اون شده ) را به رشته ی تحریر در بیارم ...

البته به دلیل تحصیلات عمیق و درکیات وزین و والایی اندیشه و نظریات بنده در این باب ادا کردن مطلب شاید در قالب کتابچه ای سنگین و چند جلدی ممکن شود .که نه مجال آوردن آن در اینجا هست ونه در حوصله جملگی شما فرزندان من میگنجد...لذا در این جا مثالهایی چند برای انتقال عصاره ی مطالب و روشن شدن مصادیق این نظریه ها بیان ذکر همی کنم و الخ از این افاضات :

برای مثال میتوان مقوله ی بیشعوری رو توی انسانها بررسی کنیم اصلا آقا جامعه ی آماریمونو محدودتر میکنیم به انسانهایی از نژاد خاص ایرانی: 

بیشعوران ایرانی رو میتونید در مکانهای عمومی بلاخص مترو و بی آر تی به وضوح مشاهده کنید ، مثلا افرادی که به زور همه رو هل میدن تا بتونن سوار بشن و غر میزنن که خانوما یکم جابه جا بشید اه...و همون بیشعور عزیز توی ایستگاه بعد که بیشعوران دیگه میخوان سوار بشن صدای جیرشو میندازه روی سرش که ای واااای شوار نشید مگه کورید؟!؟ جا نیست دیگه؟ یعنی هر طرف باشه حق با خودشه تو و بیرون نداره،

یا اون فردی که پشت سر شما ایستاده و با وجود شعاع سه متری فضای خالی اطرافش بازم به بهانه ی تکیه دادن به میله ۹۰ کیلو وزنشو تکیه میده به شما و برای حصول اطمینان از سوراخ شدن تضمینی کمر شما آرنج و سگک کیفش رو هم با زاویه ی ۹۰ درجه به ماجرا اضافه میکنه،وقتی هم که به علامت ناراحتی نگاهش میکنید اگر کتک نخورید حداقل دچار پدیده ی بیشعور زدگی میشید،

این نوع از بیشعوران حتی فراتر از هیأت عادی مردم عموم در درجات و مراتب بالا تر حتی تا مرز دانشگاهها و به گزارش سازمان ملل در موارد نه چندان کمی در هیأت های علمی و اساتید هم راه پیدا کردن،مثلااستادی که ساعت ۸ تا ۱۲ کلاس ارایه میده ولی چون راهش دوره میگه ساعت ده کلاس تشکیل بدیم تا ساعت یک ، بعد خودشون ساعت یازده تشریف میارن کلاس ساعت دوازده و ربع کلاسو تموم میکنن واین روند یک هفته در میون که ایشون به دانشگاه سرمیزنن تکرار میشه و این طوری این استاد محترم برای یک کلاس هشت ساعته ی خاک برسر شده حقوق چند میلیونی حلااااااال استاد دانشگاهی از دولت  دریافت مینمایند، به علاوه عنوان با کلاسش.

یا اساتید محترمی که سر کلاس به جای تدریس درس شیمی ترجیح میدن مبانی توحیدی دانشجو رو اصلاح بکنن تا خدایی نکرده این بحث های خرافاتی قرون وسطایی وارد مقوله ی علم ودانش نشه و ازاین قضایا ...و یا به جای درس دادن مبانی فقهی حقوق خصوصی به تبیین خفایای عقب ماندگی سیاست ایران در عرصه ی بین الملل میپردازند را میتوان با کمی پوست کلفتی در جرگه ی بیشعوران فرهیخته شمارش کرد ...

و اینگونه ما به علت مسایل حفظ جان و نمره آخر ترم و این دست مباحث از باز کردن بیشتر نظریاتمان معذوریم خواننده ی عزیز لطفا اصرار نفرمایید،...


زرشکی به سبک صورتی

یه بار یه بنده خدایی گفت:مردا واقعا توی تشخیص رنگها ضعیف تشریف دارن،

انقدر ضعیف که براشون بین رنگ صورتی و قرمز تفاوت چندانی نیست و شایدم بعضیاشون این دو تا رو همرنگ بدونن،البت خود اون بنده  خدا مرد بوداااااا،وگرنه میگفتم از اون فمنیستای مرد خرد کنه! 

خلاصه بازم من بهش چش غره رفتم و گفتم عجیج من اینا همش جفنگیاتیه که فمنیستا به هم بافتن شما که باسواتی نباید باور کنی،

شونه بالا انداخت و از کنارم رد شد،مثل رودی از کنار صخره! و در افق محو شد ...آآآآآه‌ه‌ه‌ه

اما من؛ 

امروز توی مترو بهش ایمان آوردم... ازکجا؟ 

ازاینکه یه فروشنده ی مرد اومده بود سفره بفروشه، هی داد میزد 

از جنس سفره ها تعریف میکرد وبعدشم میگفت همه ررررررنگ،بعد هر رنگی میخواستن نداشت!

تازه این مال دو دقیقه ش بود،اوج ماجرا از اینجا بود که یه زنه برگشت گفت آقا آبی نفتی شو میخوام داری؟ گفت آررررره دارم،

دست کرد کیفش یه سفره ی آبی آسسسسسمونی درآورد داد دست زنه،از اون ور یکی گفت آقا زرشکی داری؟ گفت بعله زرشکی هم داریم اون وقت یه سفره ی صووووورتی درآرود!!!!طفلک زنه یکم سنش بالابود اصلا خود باوریم نداشت فک کرد مشکل از خودشه،یکم سفره‌هه رو هاج و واج نگاه کرد و گفت زرشکیم زرشکیای قدیم!!!

خلاصه قهوه‌ای میخواستن کرم بهشون میداد و...

دیگه من مرده بودم از خنده...

در حالی که داشتم از قطار پیاده میشدم زیر لب میگفتم 

اشهد ان اون بنده خدا یه چیزی میدونستاااااا   ٫-: 

قصابان تاریخ

بعضی چیزا قدمت دارن اندازه دایناسورا ،

اما انقد خاطرشون واسه آدما عزیز میشه 

که حتی اگه به حدی برسن که در صورت تماس دست پودر بشن

 صاحبشون حاضر نیستدورشون بندازه،

و اینطوری بود که موزه ها اختراع شدن...

جونم  براتون بگه که یکی از این اشیاء تاریخی در منزل ما موجود بود،

شی ای کهن و رمزآلود که هیچ کس حتی مادری نمیدونست دقیقا از چه زمانی وارد خونه ی ما شده!

اسم این شی شلوار خواهری بود.پیژامه ای نخی که رنگ اولیه اش احتمالا 

صورتی بوده!ولی بعد از سالها یه چیزی بین سفید و پوست پیازی بود،

روی هیکل پیر پیژامه جان پر از سوراخای ریز ودرشت بود 

که البته در بحرانی ترین وضع از یه بند انگشت بیشتر نمیشدن...

هرچی به این خواهری میگفتیم بابا این چیه هی شور به شور میپوشی؟

بابا عیبه زشته تو دختری،پسرام از این چیزا نمیپوشن!

یکی یهو سرزده بیاد آبرومون میره فک میکنن گداییم!!!

انگااااار نه انگار ،گاهی اوقاتم قاطی میکرد با چشمایی که کاسه خون بودن براق‌میشد که بهش چپ نگاه کردین نکردینا؟

چند باری مادری رفت یه جین شلوار تو خونه ای راحتی باکلاس خرید آورد 

تقدیم خواهری کرد....افاقه نکرد که نکرد،میگفت این یه چیز دیگه ست

 انگار هیچی پام نیست،خعلی سبک و راحته.

القصه داستان از اونجا شروع شد که مادری قاطی کرد و با قیچی رفت سراغ کشوی خواهری،

چند دقیقه بعدم با یه کپه پارچه سفید مایل به پوست پیازی برگشت 

و با آسودگی خاطر رو به من گفت:دستگیره ی جدید!:-» 

اینجانب از تصور عواقب ماجرا در جا غش کردم،وقتی به هوش اومدم مادری تهدید کرد که اگه

 شتر دیدی بگو تا چشاتو دربیارم ،

گفتم بلاخره که چی؟ گفت تا یه مدت از قسمت دستگیره ها

 دور نگهش می داریم بعدش از سرش میافته،

خلاصه بعد اون هر وختم که خواهری سراغ دلبندکش رو می گرفت

 مامی میگفت هنوز نشستم...خواهریم میگفت واااااا شماکه شصت سری لباس شستی؟و......

القصه یه روز سر سفره نهار،

من:مامی برنج ته دیگ کرده؟

مادری:این قابلمه چقد داغه!(رو به خواهری) دخمل جان پاشو از توی جا سفره‌ای یه دستگیره بیار...

من: اشاره اشاره اشاره به مادری!!!

مادری: چیه؟

من:  |-: هیچی


چند دقیقه بعد...صدای جیق ممتد خواهری...

من و مامی سراسیمه پریدیم توی آشپزخونه؛خواهری بقایای جیگر گوشه ش رو بغل کرده بود و 

بر سر زنان و شیون کنان به من دشنام میداد

(چرا من؟ خب اون مادرشه،آدم به مادرش که دشنام نمیده بی ادب)


در اون لحظه حس قاچاقچیا و تخریب کننده های آثار باستانی رو داشتم 

که سرمایه ملی یه مملکت رو از بین بردن یا مثلا منشور کوروش رو

 به انگلیسیا فرو ختن...خدایی پروسه ی تبدیل یه شلوار به یه همچین اثر نفیسی

 شاید به اندازه تمام عمر من طول بکشه...ما چه طور تونستیم انقدر بی رححححححم؟؟!!!


پ.ن: خواهری خعلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید آروم شد،

و حالا یه پیژامه ی دلبر دیگه رو جایگزین عواطف قبلیش کرده

 اصلا نگرانش نباشید دخمل محکمیه!!!بهله :-)