شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

بازگشت یک شاخ روان

من برگشتم...با یه ساک پر از لباس چرک و یه قلب سبک سبک سبک سبک...

الهی شکر :-) 

پیشواز عید

یک سال دیگر هم زنده بودم و به شب طلوعت روی زمین نزدیک شدم ای طلوع زندگیم... ای خورشید ضربت خورده نور تو را با آن شمشیر هزاران بار تقسیم کردند و در وجود ما ریختند تا محکمتر عاشق شویم حتی اگر با پرده های ضخیم جای قدمهایت را روی دیوار بیت خدا بپوشانند تا تو را از یاد ببریم، حتی اگر نخل هایی را که کاشته ای از ریشه قطع کنند تا  صوت قرآن خواندنت در میان آنها را طع از گوش های ما بربایند؛ حتی اگر خلافت را از تو غصب کنند تا معجزه ی گره خوردن راهت بر نبی خدا را از صورت تاریخ محو کنند...دوستت داریم هنوز،با همه ی این حتی ها...ای پدر همه ی آنچه پدر میخواهد روز تولدت بر آسمانیان و تبعیدیهای زمین مبارک...


امسال هم موفق به رفتن به اعتکاف نشدم،در عوض مهمان سفره گرم صاحب ایران علی بن موسی الرضا (ع) هستم انشاالله،و اگر توفیق داشتم یادتان خواهم کرد در کنار پنجره فولادش...حلال کنید و به امام زمان(عج)  ببخشید آنچه را که از من بخشیدنی نیست


دختران شهر من ۲

اصلا واسه خریدن روسری رفته بودیم.نمیدونم چی شد بند کردیم به مانتو فروشیا...یه جا ریحون رفت یه مانتو پرو کنه،همون جا دیدمش؛ فروشنده بود،از این دخترایی که صاحب مغازه ها زیبایی و طراوتشونو استثمار میکنن واسه فروختن مانتوهای گرون تر از قیمتشون... تا ریحون مانتو رو پرو کنه و یواشکی از خودش عکس بگیره باهاش راه دوستی رو باز کردم؛ خسته بود، از چشماش معلوم بود که خیلی خسته ست.گفتم چند وقته کار میکنی؟ گفت یه روزه اومدم اینجا قبلا جای دیگه کار میکردم اونم مانتو فروشی بود.گفتم چقدر حقوق میگیری؟ گفت هفتصد هشتصد واسه تمام وقت.گفتم میارزه انقد خودتو اذیت میکنی ؟ پوزخند تلخی زد که یعنی تو چه میفهمی،گفت از بی کاری بهتره که! البته یکم سخته به درسام نمیرسم. گفتم ااااا؟ درس میخونی؟ خب بچسب به درست! دانشجویی؟

خندید و گفت نه ! گفتم دبیرستان؟ گفت آره غیر حضوری میخونم وقتی دید با تعجب نگاهش میکنم گفت چیه بهم بیشتر میخوره؟

متولد هفتاد وسه بود همسن خواهری من!!!!! بعد چند سال ترک تحصیل به زور داشت دوباره نیمه حضوری میخوند ،وضع مالیش بد نبود اما به نظرش دختری که کار نکنه عقب مونده ست،پس حاضر بود حتی توی مانتو فروشی با همه جور آدم سر وکله بزنه در ازای یه مبلغ ناچیز اما به دوستاش بگه شاغله...و پول لوازم آرایشش بدون منت پدرش دربیاد!

به صورت آرایش کرده و لباسای نابه جاش نگاه کردم ،هیچ تناسبی با سنش نداشت.چقدر معصومیت پشت این چشمها مدفون شده بود. چه گوهرهایی که که پشت این مواد آرایشی گم شده بود.چقدر ارزش را حیف کرده بود...تقصیر او نیست! اینگونه به او آموخته اند...وچقدر زشت آموخته اند...وچقدر کم آموخته اند و چقدر بی ارزش آموخته اند...وچقدر راه است تا خودش را به او بیاموزی...اگر بشود آموخت آنچه را که مادرش نتوانسته به او بیاموزد آنچه را معلم ندانسته که باید به او بیاموزد و آنچه را که جامعه نخواسته به او بیاموزد و اصلاح آنچه ناکسان به او آموخته اند چقدر دور است!اگر بشود...اگر بشود

از مغازه بیرون زدیم،هنوز قلبم سنگین بود...آآآآه‌ه‌ه‌ه‌ه

دختران شهر من ۱

توی دستشویی مسجد جلوی آینه ایستاده بود و داشت شال سیاه کهنه اش را دور گردنش میپیچید. یکی از زنهای مسجد هم در کنارش ایستاده بود .نمیدانم چه میگفت به او! شاید نصیحتش میکرد... من که وارد شدم حرفش را تمام کرد به دخترک گفت التماس دعا!و رفت،من ماندم و دخترک...به صورت دود زده و زیبایش نگاه کردم؛چیزی در قلبم فرو ریخت، خم شدم و چادرش را که بی توجه روی صندلی انداخته بود و نیمی از آن روی سنگهای خیس ولو شده بود جمع کردم و مرتب روی صندلی سنگی گذاشتم. در سکوت با حالت خاصی به من نگاه کرد انگار داشت فکر میکرد رفتارم دوستانه است یا نه!چهره اش نشان میداد آماده است در جواب هرجسارتی پرخاش کند...گویی داشت از خودم میپرسید که منظورم چیه؟ و اون باید چه واکنشی در برابرم داشته باشه! 

در عمق چشمهایش یک دنیا حرف بود،به اندازه ی ۱۷ یا۱۸ سال پشت چراغ قرمز ایستادن، شاید هم کمتر؛

سعی کردم همه ی صمیمیت و حسن تفکرم نسبت به او را در یک لبخند جا بدهم،خاطرش آسوده شد؛ چادرش را برداشت و با شرم گفت:  ممنون...

فقط میشد گفت: التماس دعا... 

پلاستیک پر از جعبه دستمال کاغذی اش را برداشت و با همان لبخند آسوده رفت،به سبکی باد از پله ها بالا دوید و رفت...ومن هنوز ایستاده بودم با حس دردناک وغریبی که نمیدانستم آن را گریه کنم یا بخندم...

به راستی از جایی که من ایستاده ام تا او چقدر راه است؟؟؟؟

خاطرات شاخ روانک

دیدن این وانت های هندوانه و طالبی که توی این فصل  توی کوچه ها دادو قال میکنن واه هر کسی یه مفهومی داره واسه منم یادآوری یه خاطره از دوران خیلی کودکیه... هرکدوم از این وانتی‌ها یه جور شعر میخونن،بعضیا میگن به شرط چاقو ...بعضیا میگن هندونه گل انار هندونه ...بعضیا میگن آی خونه دار و بچه دار زنبیل و بردار و بیار... 

این وانتی‌ها فقط هندونه و طالبی نمیفروشن گاهی میوه گاهی سبزی و دیده شده که هزار تا چیز دیگه هم که فکرشو نمیکنید میفروشن...

آقا ما بچه بودیم ( حدودا چهار پنج ساله) داشتیم مثل بچه ی آدم با برو بچ بازی میکردیم این مادری ما رو با عجله صدا زده که بدو بدو بیا ببینم...یه پارچ ( از این پارچ پلاستیکی قرمز و آبیا که همه داشتنااااا) داده دستم که بدو برو از این وانت که داره میره خرید کن من تا لباس بپوشم رفته...منم نیشم تا کمرم باز میگم با پارچ ؟ میگه آره دیگه شربت میفروشه !!!!!

خلاصه ما با کلی تعجب پارچ رو گرفتیم دستمون و با همون تیپ الیور تویستی دویدیم جلو وانت که صاحبش داشت نعره میزد:به به عجب شربتیه این،شهد عسله به خدااااااااا...یه عالمه مرد سیبیل کلفتم وایستادن جلو مرده واسه خریدن شربت...من یه وجب بچه پریدم جلو جمعیت با همون زبون بچگی میگم آقا ببخشید شربت کیلویی چنده؟

یه دفعه صدای انفجار بلند شد یعنی ملت میخندیدنااااااا...این راننده وانت که کف آسفالتا ولو شده بود...من بیچاره هم هاج و واج اینا رو نگاه میکردم و تو دلم میگفتم خدایا اینا چرا این شکلی میکنن؟

آقا یه نگاه که به محتویات وانت انداختم فهمیدم به چی میخندن ،بار وانت طالبی بود نه شربت!!!!

خیلی مرد بودم که نزدم زیر گریه هااااااا!!! 

آخه یکی نیست به این بزرگترا بگه سر کار گذاشتن یه طفل معصوم چه لذتی میتونه داشته باشه هاااااان؟

ویه سوال اساسی تر چرااااا من؟!؟!

غریق رحمت

فقط یه بارون تند بهاری میتونه تمام عصبانیت آدمو بشوره و روی زمین خیس زیر پاش بریزه یا شایدم بهتره بگم کیف خوندن زیارت آل یاسین فقط زیر بارون مشخص میشه...

وقتی نخ بارون زمین و آسمونو به هم میدوزه غم وغصه های خودت که هیچی غم وغصه های همه‌ی دنیا رو یادت میره...

دل تنگ نوشت

وقتی همه‌ی دنیا همت می‌کنن واسه نفهمیدن و فهمیده نشدن و دلت در آستانه ی انفجار قرار میگیره!

وقتی توی سکوت محض دست وپا میزنی...همون وقتی که خودتم نمیدونی چه مرگته،وقتی هیچ کلمه ای برای توصیف اون چیزی که هست پیدا نمیکنی،

وقتی حتی ارزشت در حدی نیست که خدا نگاهت رو جواب بده...

یقینا اون لحظه و اونجا آخر دنیاست...آخر آخر آخر دنیا...