شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

اگر بااااار گراااااان بودیم و ...


اگه قبل از سفر یه ویروس گردن کلفت تو ریه هات جا خوش کنه و واسه خوب شدن و رسیدن به غافله فقط دو روز وخت داشته باشی ،تا از سفرت جا نمونی یا کوفتت نشه؛ اون وخت راضی میشی مادری هر بلایی دلش میخواد سرت بیاره حتی اگر اون بلا زدن آمپول پنادول یک میلیون ودویست( به عبارتی آمپول فیل کش) تاریخ مصرف گذشته تاکید میکنم تاریخ مصرفففففف گذشته( در حد  ماه ۶ م سال۲۰۰۱۳) باشه.

بعدشم که حالت خوب نشد یه ژست متفکرانه بگیره و در حالی که چونه شو میخارونه بگه مثل اینکه باید بریم دکتر...واین طوری با مشخص شدن اینکه واقعا چه دردته چهارتا آمپول فیل کش دیگه به لطف دکتر جان نوش جان کنی و لنگان لنگان بدویی تا به غافله برسی. تا شما باشید مادری پرستار نداشته باشید. بهله...



پ.ن: درست حدس زدید  دوستای باهوش من...دارم میرم مسافرررررت...ولی نمیگم کجا دارم میرم...

اصلن لازم نیست همه بدونن دارم میرم مشهد که!بهله!

مصرف کنندگان داخلی

 روانشناسا میگن در مواجهه با آدم معتاد نباید بهش بگیم ای معتاد! باید بگیم مصرف کننده که انرژی مثبت بیشتری بهش بدیم. این طوری درمانشون راحتتر میشه.اکثر آدما وختی کلمه ی معتاد رو میشنون مو به تنشون راست میشه و اولین تصویری که توی ذهنشون میاد یه آدم ژولیده ی ژنده پوشه که لب جوب نشسته و داره به یه سیگار نیم سوخته که جون نداره خاکسترشم بتکونه پک میزنه و عن قریبه که تو همون جوب سقوط کنه.یا مثلا روی یه کارتن ولو شده و از مصرف زیاد سقط شده.اما همه ی معنی لغت اعتیاد این نیست.اگر واقع بینانه نگاه کنیم تویهر خونه ای یه مصرف کننده هست( همون معتاد خودمون).میشه انواع و اقسام مصرف کننده ها رو نام برد.از اعتیاد به موبایل و بازی کامپیوتری و سریال تلویزیونی گرفته تاااااااا اعتیاد به خوراکیها ...

توی خونه ی ما هم یه مصرف کننده ی عزیز وجود داره.که البته خعلی وخته شناسایی شده...درسته که درجه ی مصرفش خعلی بالاست و گاهی در حد جنون مخوف می شه.اما خب به قول همون  روانشناسای خط اول،این بنده خدا بیماره .دست خودش نیست.مرض که نداره بقیه رو اذیت کنه در مواجهه با مواد از خود بیخود میشه...این بنده خدا مصرف کننده ی ترشیجاته!!! فرقی نداره چی باشه،به قول خودش ترش باشه کوفت باشه.

اوایل کنار اومدن با این موضوع برای خانواده خعلی سخت بود.مثلا توی خیابون وختی از کنار مغازه ی عمه لیلا رد میشدیم و این بنده خدا چشاش سیاهی میرفت مجبور بودن گروهی کار کنن،ینی یه نفر محکم( محکمااااا) بازوشو میگرفت یه نفر جلوی دیدشو میگرفت که مغازه رو نبینه یه نفرم تند تند از مضرات این مواد غیر بهداشتی زیر گوشش میگفت و قسم و التماس که نرو بخر و از این حرفا.بگذریم که آخرشم موفق نمیشدن و اون بنده خدا میرفت میخرید مصرف میکرد و خانوادگی همه با هم حرص میخوردن.و بگذریم که از نشئه شدن بعد از مصرف طرف تو خیابون چقد خجالت میکشیدن.

البته یه وختایی هم به فکر ترک دادنش می افتادن،ولی همین که بدبخت به خماری و بدن درد و اصطلاحن مرحله ی سیم کشی میرسید،دلشون کباب میشد و میرفتن براش میخریدن میدادن بخوره.یا اجازه میدادن خودش بره بخره.

از شانس بد این مصرف کننده ی بدبخت حساسیتی از آب دراومد ینی بعد یه مدت معلوم شد بدنش به این اسید مسیدایی که میریزن تو ترشیجات حساسیت داره .هر بار که میرفت ترشی مصرف میکرد تمام حلق و گلو و مری و ریه ومیه ش پر از تاول میشد...این ترکم که نمیتونست بکنه.پس چه خاکی باید میریخت تو سر باراک؟ 

اینجا بود که نبوغ خلاقانه با مهر مادرانه مادری قاطی شد و به جوش اومد و ما راه حل خارق العاده ای با آب جوشش دم کردیم...

الان چند سالیه که به لطف آن راه حل جدید این مصرف کننده ی عزیز مواد خانگی مصرف میکنه.و موسم رسیدن میوه ی آلو که میرسه خونه ی ما پر از دیس های بزرگ و کوچیک میشه که جلوی پنکه صف میکشن و صبر میکنن تا مواد دست ساز مادری توی دلشون خشک بشه.آخرشم کشوهای یخچال پر میشه از دو سه کیلو لواشک و چند تا شیشه آلوچه انواع ترشی ها و فریزرم پر میشه از آلبالو یخی و... . درسته که این ذخیره ها تا تابستون سال بعد کفاف نمیده و مادری دست به جیره بندی میزنه و سهم روزانه ی این مصرف کننده خعلییییی ناچیزه.اما خب به خاطر اصل پایبندی به خانه و خانواده ،ایشون به زحمات مادری وفادارن و چند وخته حتی یک لیس لواشک غیر بهداشتی نخوردن و تنها منبع مصرفشون ارتزاق علنی و غیر علنی از لواشکاییه که تو یخچالن و الان چندتاییشون رو جلوش گذاشته داره روشون رب انار میریزه تا لوله شون کنه و .....ببخشید مادری گفته با دهن پر حرف نزنم.....

افسانه ی سالهای جنگ

از تجربیات مادری در دورانی که پرستار بیمارستان چمران بوده، هزار تا خاطره درمیاد واسه وقتایی که کنار ما نشسته و داره چایی هورت میکشه.

خاطره‌هایی که بعضیاشون خنده دارن،بعضیاشون اشک آدمو در میارن ،با شنیدن بعضیاشونم چشمات چهار تا میشه.

با هر مناسبتی یه خاطره ای تو یاد مادری تازه میشه و شروع میکنه به تعریف کردن.این چند روز به مناسبت بزرگداشت آزاده‌ها خونه ی ما هم مثل تلویزیون پر بود از خاطرات ریز و درشت مادری.خاطره‌هایی که از سالهای تلاقی کار مادری با دفاع مقدس به جا موندن و انصافا از  همه جالبتر هستن.لحظههایی رو که امروز خیلیا توی کتابا میخونن مادری لمس کرده و شنیدن کی بود مانند دیدن! مادری هنوز یادشه که ده ها لحظه ی شهادت رو از نزدیک دیده.از نزدیک نزدیک...

مادری من کلکسیونی از خاطره‌هاییه که هرگز تکرار نمیشن ،ولی هنوز زنده هستن.

نوستالژی نسول

نسل ما خعلی بهتر از پدر مادرامون بزرگ شده، انصافا سختیایی که اونا کشیدن ما یک دهم شو نکشیدیم.

اما خدایی نسلای بعد از ما دیگه دارن شورشو درمیارنا !!!!برای روشنتر شدن موضوع به شرح یکی،فقط یکی از جنبه های تفاوت برخورد والدین در نسول( جمع نسل) مختلف بسنده میکنم:

خواهرزاده ما وختی میخواد بره حموم باید بیای ببینی...اول که محوطه اطراف حموم به شعاع پذیرایی و اتاق بنده قرق میشه منم آواره میشم،دوم چهار پنج تا  آدم گنده مامور میشن خانم رو با ناز و نوازش راهی کنن تو حموم ،سوم تشت آب میکنن( تو خونه خودشون وان دارن خانم) یه دو جین اسباب بازی و گوسفندای رنگارنگ پلاستیکی میریزن جلوش تا حضرت والا حواسش  پرت بشه و دونفر آدم بزرگی که اولیا مخدره رو همراهی میکنن با اون لیف پشمالو نرمه یواش یواش نوازشش کنن.تازه خانم غرغرم میکنه که چرا منو خشن میشورید!!!!!!!

بعد از حموم هم که انواع و اقسام لوسیون و کرم و کوفت و ...باید بمالیم به بدنشون یه وخت خشکی پوست نگیرن. 

تازه از اینجا نوبت خدمت رسانی خاله های عزیز میرسه؛ باید با یه سشوار ( که بادشو خواهری گرام باب طبع دخملشون تنظیم کردن) راه بیفتیم دور خونه دنبال خانم تا موهاشو خشک کنیم و اصلا هم به روی خودمون نیاریم که داره دل و روده کشومونو در همون لحظه بیرون میریزه یا تحقیقی که یه ماه واسه نوشتنش جون کندیم رو داره پاره میکنه چون ممکنه عقده ای بشه بچه...


حالا که سکانس کوچکی از پادشاهی کودکان امروز توی ذهنتون نقش بست و دلا آماده شد میخوام یه دهن روضه بخونم ...دلا بسوزه برا اون بچه هایی که با مادر بزرگا یا مادراشون هر شیش روز یه بار میرفتن حموم و جرأت نداشتن بگن مانمیایم.باید با چشم میدیدن که پوست تنشون توسط کیسه دس دوز مادربزرگی غلفتی کنده میشه و جیک نمیزدن بعدشم ساکت مثل بچه آدم مینشستن تا بزرگترشون پاهاشونو سنگ پا کنه ؛ چون خودشون متهم بودن به گربه شور کردن( فقط کسانی که این رنج رو کشیدن میدونن اینکه یکی دیگه کف پاتو سنگ پا بکشه ینی چی). بعدشم کاسه ی سرشون لای دوتا زانوی اون آدم بزرگه مستقر میشد تا توسط چنگ های پیاپی دستی که دوبرابر سرشون بود با شامپو بژنه یا دیگه اگه خعلی پولدار بودن شامپو خرسی گلرنگ شسته بشه...بعدشم که از حموم پرت میشدن بیرون باید میرفتن یه گوشه ای خلوت پیدا میکردن و تنهایی لباس میپوشیدن...سشوار مشوارم که درکار نبود یه روسری نخی (که اندازه چادر بود واسشون) سرشون میکردنو محکم دور گردنشون گره میزدن که بچه بیچاره کبود میشد نفسش بند می اومد ،به خفگی که میرسید اجازه داشت یکم گره روسری رو شل کنه.( اگر بچه مذکور پسر بود این یه قلمو نداشت مگر اینکه موهاش بلند بود)

بعدشم میرفت مثل جنازه یه گوشه می افتاد یه ۲۴ساعتی میمرد بچه. مادرشم با افتخار میگفت آخیییییییش سبک شد بچم!!!! 

دارم فک میکنم نسل قبل از اینا چه جوری بودن!!!! 



پ.ن ۱ :یه بنده خدایی گفت سرعت شکاف بین نسلها انقدر داره زیاد میشه که اگه قبلا هر ده سال یه نسل عوض میشد الان هر سه سال عوض میشه...این ینی ما خودمون خودمونو درک نمیکنیم چه برسه پدر مادرامونو!!! بچه های ما که سی چهل سال با پدر و مادراشون فاصله دارن لابد فک میکنن والدینشون بازماندگان عصر پارینه سنگی هستن!!!اون وخت نباید تعجب کنیم که مامانشونو مامانزیلا صدا کنن باباشونو فسیل عزیز :-) 




پ.ن۲:  یه مطلب  تو مایه های همین موضوع دیدم یادم نیست دقیقا کجا خوندمش ولی خعلی بهم چسبید.دلم خواست از دریچه ی ذهن خودمم بنویسمش...نگید دختره خلاقیت نداره هااااا بهله!

ناراحت شدم واقعا

از همین جا به خانواده هایی که عزیزاشونو تو حادثه ی سقوط هواپیما از دست دادن تسلیت میگم...آرزو میکنم همشون در جوار رحمت الهی مورد آمرزش قرار بگیرن.آمین

به احترامشون یک دقیقه سکوت.........

یک بزدل سیاسی مینویسد

گفت رئیس جمهور قبلی را به بی ادبی متهم کردند

لبخند زد و ادامه داد




به لطف رئیس جمهور مؤدب جدید دایره ی لغات رئیس جمهورای مؤدب همه ی عالم افزایش یافت.

الطاف ایشون به خصوص نثار قشر ما شده و القاب ما رنگارنگ تر شده:


بی سواد،افراطی،سرهنگ،بی تدبیر،...،داسدار،چماقدار،گدا پرور، امل،متحجر،جهنمی،...،بزدل سیاسی،تخریب گر دولت( خطاب به منتقدین)،اخلال گر....

اینا همه کلماتیه که ایشون لطف کردن در خطاب قرار دادن مستقیم و غیر مستقیم برای توصیف قشر ولایی و مومن کشور که حضرت آقا گفتن سردمداران انقلابن استفاده کردن...





یه جایی تو روستاهای خارج ،دزدی شده بود .خود آقا دزده جلو جلو می دوید میگفت آی دزد... آی دزد ...دززززززد ،بگیریدش... گفتن کجاست؟ گفت پشت سرم بود.

مردم همه دویدن اون بدبختی رو که پشت سر داشت می اومد بگیرن.آقا دزده فرار کرد پولا رو برد.....

رجعت

سلام

من برگشتم...


با لحن سنجد بخونید

به سختی ترک دنیا برای یک گناه کار

میخوام بنویسم...

نمیتونم...

مثل مجری تلویزیونی که وسط اجرا بغض میکنه

 و صحنه رو ترک میکنه، سکوت میکنم.

.

.

.

.

ببخشید




پ.ن: باید چند روز تنها باشم تا دوباره بتونم بنویسم فعلا قلمم خشک شده.

ولی اینجا هیچ وقت تموم نمیشه هیچ وقت...چون تنها پناه گاه احساسات منه. برمیگردم.

ناپلئونی

دیالوگ من و خواهری موقع شیرینی ناپلئونی خوردن:

یه طبقه ش مال من یه طبقه ش مال تو...

(من: طبقه اولش مال من)

فشارش نده إ إ إ ریخت ریخت ریخت...از اون ورش نه، اون ورش ریخته...

 فوت نکن فوت نکن ریخت رو فرش..

  آرداشو از تو سینی جمع کن بخور حیفه...

مادری: ای داهاتیا،جمع کنید برید دستاتونو بشورید تا زندگیمو با شیرینی یکی نکردید! :-) 


خنده ی خشکیده

به جایی رسیدم که اگه تو خونه لبخند رو لبم باشه

مادری یه جوری نگام می کنه و میگه: چه عجب!

خواهری میگه : چی شده؟چی کار کردی؟

 پدری میگه : چی میخوای؟


در این حد عادت ندارن به خوشحالی بنده!