شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

عبرت غیر عاشورایی

گاهی وقایعی که خیلی ناراحت کننده هستن شگفتی آفرین هم هستن.

و باعث میشن آدم چیزای زیادی متوجه بشه.

به شخصه با اینکه از فوت مرتضی پاشایی ناراحت شدم چند تا نکته ی خعلی بزرگم از جریاناتی که بعدش به راه انداحتند کشف کردم 

یکی اینکه مردمی که به راحتی از کنار فوت سایر بزرگان هنرشون(مثل حسین پناهی،ناصر عبداللهی،پوپک گلدره،عسل بدیعی و...) میگذرن یه دفعه به خاطر نداشتن بهانه برای گیر دادن به دولت و مسولین(سایر انگیزه ها بماند) برای فوت خواننده ای که خیلیاشون تا قبل برنامه ی ماه عسل نمیدونستن کیه سه روز عزای عمومی اعلام میکنن...اصلن یه عشق عجیبی به سیاسی گردن همه چی دارن.

یکی دیگه هم اینکه بین مردم ما هستن کسانی که روز عاشورا حرمت امام حسین رو نگه نمیدارن و با روسری رنگی و موی قرمز آتشی و تیپ عروسی میان بیرون اما واسه مرتضی پاشایی سه روز مشکی میپوشن و یه قطره آرایشم نمیکنن...

به یه بنده خدایی هم گفتم اینکه دوست داری یاد طرف زنده بمونه درست اما به خدا خوندن فاتحه و قرآن بیشتر باعث آرامش روح اون بنده خدا میشه ...

راز آفرینش قاصدکها

تمام عصبانیتش را توی پاهایش جمع کرد و به گل قاصدک وسط چمن ها لگد زد

ستون های دل قاصدک لرزیدند و از هم پاشیدند...و قاصدک مرد

دل او هم لرزید یک دفعه تمام خشمش فرو کش کرد ،دو زانو نشست و قاصدک همسایه ی قاصدک مرده را نوازش کرد و زیر لب گفت: معذرت میخوام...

نوازش او قاصدک همسایه را هم پر پر کرد 

متحیر و بیچاره نشسته بود و به پیکر خالی قاصدکها نگاه میکرد...

عابری از کنارش میگذشت ایستاد.نگاهش روی ساقه های بی معنای میان دست او نشست و گفت:

وقتت رو صرف قاصدکا نکن،اونا در هر صورت از تماس با تو میمیرن.انگار باید فقط از کنارشون بگذری و به یه نیم نگاه بسنده کنی.

او گفت:اگر خبری برامون آورده بودن ؟

رهگذر گفت:اکثر اوقات خبر قاصدکا توی مشت آدما له میشه،باید بذاری خبرشو توی چشمات بندازه نه دستات...خدا قاصدک رو برای معاشرت با آدما نیافریده...


رهگذر رفت .او همان جا نشست و به قاصدکهایی که از قاصدک مرده متولد شده بودند و در هوا می رقصیدند نگاه کرد.

فرمانده ی قلب من

روی تخت دراز کشیده بود .

آستین خالیش را نگاه میکردم.

او حرف میزد،من توی این فکر بودم(فرمانده لشکر ؟بی دست؟)

یک نگاه به من میکرد یک نگاه به دستش،میخندید...

کتاب یادگاران (برداشتی از زندگی شهید خرازی)

سکته ی ملیح

استادمون میگفت سکته فقط مخصوص قلب و مغز نیست همه ی اعضای بدن میتونن دچار سکته بشن

اگر به یه عضوی از بدن خون نرسه اول قرمز میشه بعد رنگش میپره بعد کبود میشه و در نهایت از فعالیت باز می ایسته 

در این حالت میگن اون عضو سکته کرده...به قول استاد به جز قلب و مغز سکته ی سایر اعضای بدن انقدری خطرناک نیست فوقش قطعشون میکنیم و به حیات ادامه میدیم.هرچند که از نبودنش رنج بکشیم...

می خواستم بپرسم ببخشید استاد فقط اعضای مادی بدن میتونن سکته کنن؟

چند وقتیه که احساساتم سکته کرده...فکر کنم باید قطعش کنم شاید زندگی بدون احساس رنج داشته باشه اما کشنده که نیست هان؟

عبرت عاشورایی

مهربان باشید ...به خدا همه ی معجزات کربلا از مشرق مهربانی امام حسین (ع) طلوع کردند...

بچه نوشت

مادربزرگی میگه همه ی موجودات بچه دارن حتی اونایی که به نظر زنده نیستن...

بچه داشتن نشونه ی مخلوق بودنه نشونه ی یکتا نبودن به خاطر همینه که

جز خدا همه ی موجودات بچه دارن حتی اونایی که شاید فکر کنیم نمیتونن بچه داشته باشن

مثلا کی فکرشو میکنه که سرکه بتونه بچه داشته باشه؟ من که فکرشو نمیکردم

 دیروز که مادربزرگم سرکه ای که سال پیش انداخته بود رو صاف کرد و باهاش ترشی انداخت بچه ی سرکه رو نشونم داد

بچه ها همیشه زیبا هستن حتی اگر بچه ی سرکه باشن...




بچه داشتن واسه مخلوقات خیلیم خوبه چون به قول اون یکی مادربزرگ خدابیامرزم تنهایی فقط برای خدا خوبه

مثلا همین فتح خدا و همسرش فاطمه بانو که مادر من بچه شون میشه ،خیلی به نفعشونه که توی این سن 4 تا بچه دارن

اینکه به هر بهانه ای مثلا ترشی درست کردن خونه ی آدم پر از نوه بشه وهمساده ها از سر و صدا سرسام بگیرن به نظر من که خودش کلی خوشبختی محسوب میشه نمیشه؟

البته از بعد مردم آزاری همساده ها یکم آدم عذاب وجدان میگیره ولی خب چه میشه کرد خوشبختی سر وصدا هم داره دیگه !اصلا شاید این جوری سرایت هم بکنه...

من که میگم خوشبختی مسریه حداقل بین زن و شوهرا این طوریه .مخصوصا وقتی توی پیری ثمره های زندگی شون از سر و کولشون بالا میرن و بچه ی سرکه به خوردشون میدن...





پ.ن:سرنوشت این بچه سرکه ها خیلی قشنگه !همین طوری روی سبد میمونن تا کم کم آب بشن واشکای  سرکه ای شون بریزه توی کاسه ی زیر سبد و مادر بزرگی اون سرکه ی خالص مثل اشک چشم رو به عنوان شاه سرکه برداره ونگهش داره،

آخر سرم فقط یه تیکه پیکر چروکیده و پیر ازشون میمونه که دور ریخته میشه...داستانش آشنا نیست؟

محرم نوشت

حسین جان همین که کسانی که فکرش را هم نمیکردیم برای تو مشکی میپوشند یعنی هنوز برنداشته ای نگاهت را از ما...

ممنونم که اجازه میدهی طعم شیرین محرمت را باز هم در کام قلبمان حس کنیم...



پ ن:محرم که شروع میشه توی حال خودم نیستم اگر کم مینویسم به خاطر اینه که حواسم به زنده بودن هم نیست چه برسه به نوشتن...

خوشبختی یعنی ۱

حال خوب یعنی  پیدا کردن راه درست ...

یعنی خوندن کتابی که بهش عشق می ورزی

یعنی خوندن رشته ای که احساس یگانگی باهاش داری

یعنی وقتایی که پر از انرژی از یه سربالایی بالا میری 

بدون اینکه به هزار تا درد و کوفت و زهرماری که پشت سرت کمین کرده

حتی یه نیم نگاه بندازی

حال خوب یعنی احساس کنی صبوری 

یعنی صورتت رنگ زندگی داشته باشه

یعنی اطرافیانت با دیدن تو نیششون باز بشه

یعنی سلام کردن به گربه ای که لب جدول نشسته

یعنی بوسیدن قطره های بارون وقتی همه آدمای اطراف بدو بدو از خیس شدن فرار میکنن

حال خوب یعنی خوشحال بودن حتی از تنهایی

حال خوب یعنی داشتن یه نعمت بزرگ 

نعمتی که خدا به هر کسی نمیده

اگر یه روزی یه ساعتی یه لحظه ای بهش رسیدی محکم بقلش کن

محکم بگیرش و نذار هیچ جایی بره 

شاید هیچ وقت برنگرده