شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

شاخی روانی

عذاااااب 

یعنی دلت بگه برو 

عقلت بگه نرو...


میخوام به حرف دلم گوش بدم ...حتی اگر تهش جهنم باشه 

این یعنی زدم به سیم آخر والسلام...

سه رک بند !!!

کلن با بستن بند کفشم مشکل دارم 

همیشه یه لنگ بند کفشم باید دراز باشه رو زمین ...

نه که نخوامااااا اصلن انگار که بنداش دوتا قطب همنام آهن ربا باشن همدیگه رو دفع میکنن و نمیتونن دو دقیقه به همدیگه گره بخورن 

بعد جالبه با این تخصص بالا  تو دوران نوجوونی اصراااار داشتم کتونی بپوشم  :)

یه دوست داشتم توی دوران دبیرستان همیشه دنبال من بود هی میگفت سه رک بند کفشت بازه...سه رک بند کفشت...سه رک بند ... سه ررررررک 

بنده خدا ی میدید من اهمیت نمیدم دولا میشد خودش بند کفشمو میبست ...همش میگفت من فقط یه آرزو دارم قبل مردن اونم اینه که ببینم بند کفش تو بسته ست !

بعدا هم دانشگاهی شدیم با هم ...من هنوزم یاد نگرفتم بند کفشمو ببندم .

اما دوستم دیگه نمیگه سه رک بند...دیگه دولا نمیشه بند کفشمو ببنده .

شاید چون محیط دانشگاه با دبیرستان فرق داره.

شاید چون دیگه مثل قدیما صمیمی نیستیم.

شایدم دلیلش این باشه که  من توی دانشگاه دیگه کتونی نپوشیدم 

:)

اگر نمیمیرم ۱

عوامل زیادی وجود داره که من تو جوونی نمردم  تا حالا:
یکیش اینه که خدا به آبروی خانواده م فکر میکنه...
مثلا بندگان خدا با چه رویی بگن بعداز  رفتنش دست به اتاقش نزدیم  و با یه بغضی  بگن ترکیبش مثل روزیه که رفت!!!
لامصب اگه بهش دست نزنن مردم  فکر میکنن به جای یه دختر یه انسان  اولیه ای خرس وحشی ای چیزی تو اتاق من زیست میکرده و به پدر و مادرم ناسزا میگن برای نگه داری حیوانات غیر اهلی  در منزل ...
اگرم بخوان تمیزش کنن بازم یه چند سالی درگیرنو عاخرشم همشون کمری میشن...بعدشم باید دروغ بگن که دست نزدیم به اتاقش...بگن دست زدیم هم عابرو شون میره ! گیر می افتن کلن بندگان خدا .
خدا رو خوش نمیاد عاخه!!! 

وتاریخ تکرار میشود هر روز...کل یوم عاشورا میشود هنوز

وقتی تمام دغدغه و نگرانی مردم کوفه شد درهم و دینار و نان توی سفره هایشان یزید جلوی چشم همان هجده هزار نفری که لاف عاشقی زدند امام حسین را در گودال قتله گاه سر میبرد و آب از آب تکان نخواهد خورد ...

تنها تفاوتش این میشود که مردم از این به بعد یه امام مظلوم غیر زنده دارند که به بهانه دوست داشتنش خودشان را دین دار بپندارند...والسلام 

نیا گل نرگس نیا ...میترسم از تکرار عاشورا حسین من نیا...


هنوز گیجم ...گیج گیج ...

پدری گفت: مطمعنی؟

گفتم :نع... اما تنها راهیه که به ذهنم میرسه!

برای این تنها راهم دوتا راه دارم اولیش که محاله دومیش استفاده از بورسیه ی دولته که هفت خوان رستمه ...

گفت :اولیش چیه؟

گفتم:  به هزینه ی شخصی برای دانشگاه مورد نظرم درخواست بفرستم...

گفت :اگه انقد اصرار داری اولی و دومی ش مهم نیست هر جور شده جورش میکنم. موفقیت تو مهم تر از همه چیزه...


حالا یه هفته ست افتاده دنبالش...بدون اینکه به من بگه یه نفرو پیدا کرده که همه ی کارا رو  درست میکنه

حالا دیگه فقط مونده راضی کردن چشمای مادرم،که از همه سختتره !!!

من زنده ام

هستم ، خوبم ...فقط سرم خعلی شولوغه

قلمم باید یکم هوا بخوره...دوست ندارم به هر قیمتی بنویسم 

چیزی ننوشتن بهتر از چرند نوشتنه...

زود برمیگردم ...زووووود





پ.ن: کسی میدونه  چرا صفحه مدیریت بلاگ اسکای این ریختی شده؟اصلن غریبی میکنم باهاش...

حس میکنم اومدم مهمونی!!!


شرم بر چشمان گریان ما


اذان صبح را هم گفتند 

اما جبراییل رغبت نکرد خبر آمدنت را بگوید 

حتما خدا در گوشش گفت 

که از این جماعت یک نفر هم کل شب را برای تو نگریست...

حتی یک نفر ...

حسادت غیر انسانی

تا وقتی توی تلگرامم هیچ پیامی نمیاد

 اما به محض اینکه میبندمش میام به وبلاگم سر بزنم 

هی پیام میاد ...هی پیام میاد 

اول چراغ گوشی روشن میشه بعد ویبره میزنه بعد دیلینگ دیلینگ ،توجه نکنم جییییغ جییییغ جییییغ 

که بیا پیام اومده تو گروه!!!


سوال من از تلگرام عزیز اینه آیا حسادت کار خوبی ست؟

شاخی مایه ی دلخوشی

نمیدونم اینکه بشی وسیله ی دلگرمی و اعتماد به نفس دیگران بده یا خوب ...


یه دوست قدیمی دارم که چهار ساله همدیگه رو ندیدیم ...

اما هر چند وقت یه بار پیام میده میپرسه ازدواج کردی یا نه ؟

وقتی میگم نه هنوز ، کلی خوشحال میشه از اینکه تنهایی تنها نیست...

یکم احوال میپرسه و خداحافظی میکنه میره...

یعنی فقط میخواد مطمعن بشه من ازدواج نکردما !


نمیدونم باید بهم بربخوره یا از خوشحالیش خوشحال بشم ؟

البته ترجیح میدم یه لبخند گل و گشاد بزنم و به روی خودم نیارم .

انگار نه انگار یکی از مجرد موندن من خوشحاله!  :-)


منو با همون خنجری که با دست فکر خودم ساختم بکشید لطفا

تنها کاری که از بچه گی بی نقص انجام میدادم خیال پردازی بوده...

انگار زندگی کردن توی رویا برام دلچسب تره

لحظه هایی که هر بار توی خیالم با ظرافت و وسواس خاصی ساختم تمام مفهوم زندگی منو ساختن.

توی خیال دانشمند شدم...باهوش ترین آدم دنیا  که برای ترورش نقشه میکشیدن...

توی خیالم بزرگترین نویسنده ی جهان شدم ،که همه ی دنیا کتابشو خونده بودن.

توی خیال سرکرده ی گروه خلافکارا شدم،یه زن خشن که از روی دیوارای بلند میپره و مردا ازش میترسن...

توی خیالم بازیگر شدم و منحصر به فرد ترین نقش اول جهانو بازی کردم ...

توی خیالم به هزاران انسان کمک کردم و وقایع مهم تاریخی ساختم ...

گاهی توی رویا پسر شدم و دنیای پسرونه رو تجربه کردم ...

توی خیالم باشکوه ترین مرگ دنیا رو تجربه کردم...

توی خیالم حتی عاشق شدم ،عاشق مردی که بی نقص ترینه و قطعا هیچ مصداقی روی کره ی زمین نداره برای من!!! ...مردی که حتی نمیدونم کیه؟ و از مردهایی که توی کل زندگی وجود داشتن هزاران سال نوری دوره...دووووور...


من روزا وقتایی که تنها بودم ،وقتایی که توی جمع بودم،وقتایی که از پنجره ی ماشین بیرونو نگاه میکردم،وقتایی که با دیگران حرف میزدم و... و شبها موقعی که میرفتم توی رختخواب ،موقعی که چشمامو میبستم،موقعی که خواب میدیدم ... در حقیقت داشتم رویا پردازی میکردم. خیلی لحظات کمی بوده که توی واقعیت زندگی کرده باشم...

امروز با خودم فکر کردم که چیزی که داره بیشتر از همه منو می کشه و نابود میکنه رویاهایی هستن که حسرتشونو مثل یه کوله پشتی انداختم روی دوشم و با خودم همه جا میبرمشون...

من یه انسان عادیم ...مثل بقیه...و این منو می کشه،اینکه که هرگز دانشمندترین انسان روی زمین نیستم

اینکه انقدر قدرتمند نیستم که از روی دیوارا بپرم 

اینکه بزرگترین نویسنده ی دنیا نمیشم 

اینکه انقدر پاک نیستم که مثل رویاها باشکوه بمیرم

اینکه اون مردی که توی خیال تا حد پرستش خوبی هاش پیش رفتم فرسنگها با مرد عادی که روزی منو پیدا میکنه و وارد مشکلات عادی زندگیش میکنه و منو خیلی عادی دوست داره و منم عادی دوستش دارم و ما عادی زندگی میکنیم و بعدش برای هم عادی میشیم و...فاصله داره...

همه ی اینا کافیه برای کشتن دختری که با خیالاتش نفس کشیده...دختری که رویاهاش باهاش قد کشیدن و بزرگترین وجه تمایزش با دخترای هم سن و سالش دقیقا همون چیزاییه که توی مغزش میگذره...


غرق کردن یه دختر از دنیای رویاها توی روزمرگی دنیای عادی بهترین راه برای کشتنشه...

بهترین راه...