شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

مسافر نوشت

سلام سفر شش روزه ی من به دیار غربت ،سرزمین مجاهدتهای خاموش ، کردستان و گردنه های چهارده ساله های مظلوم گمنام تموم شد...

هنوز توی شوکم ...هنوز دارم سعی میکنم سنگینی چیزایی که دیدم رو هضم کنم!

هنوز...

حرف های زیادی برای گفتن هست 

و رسالت سنگینی بر دوش ما 

و کلمات برای ادای حقیقت چقدر ناقص!!!






خبر سفر

دارم میرم سفر 

یه چند روزی نیستم 

تا خدا چه بخواهد ...



پ.ن :حلال بفرمایید  :)

باطن قشنگه

میگن بچه ها باطن آدما رو میبینن

تا یادمه هر بچه ای رو بقل کردم جیغش رفته هوا...یه دفعه یه بچه که سایلنت گریه میکرد انقد تو بغلم گریه کرده بود وقتی متوجه ش شدیم کلا نفسش رفته بود.

دختر داییم تا دوسالگی از من فقط به عنوان دندونگیر استفاده میکرد و ارزش دیگه ای حداقل به عنوان یک شی برام درنظر نمیگرفت.بعدها هم که بزرگ شد اصلا سمت من نیومد.

پسر دوست صمیمیم تا شیش ماهگی کلا منو نگاه نمیکرد .یعنی در یک آزمایش کاملا طبیعی با سرعت صدو بیست کیلومتر میپریدم جلوی نگاهش اونم با سرعت صدو بیست و یک کیلومتر گردنشو صدو هشتاد درجه میچرخوند که منو نبینه .

دختر  خواهرم تا توی شکم مادرش بود صدای منو که میشنید سرجاش خشک میشد خواهرم میگفت واااا چرا تکون نمیخوره !اگر دستمو روی هر قسمت شکم خواهری میذاشتم بچه سریع سر میخورد میرفت اون ور...الانم که الانه دوسالشه اون یکی خاله رو بیشتر از من دوس داره کلا تو اتاق اونه این طرف نمیاد :)

من که به خودم خوش بینم فکر کنم زیادی خوبم و بچه ها تحمل این همه پاکی رو ندارن به همین خاطر ازم فاصله میگیرن تا پرتوهای انوار درونی من ذوبشون نکنه  ،نه؟


شاخی مستقل

پدری خونه نیست رفتم سراغ مادری میگم 

بیست و دوم دارم برای یه دوره میرم سنندج، گفتم که در جریان باشید ...

مادری :/

پنج دقیقه بعد: مامان کتونی کوهنوردی منو کجا گذاشتی؟ 

(یواش تر به خودم میگم )لباس رزمایش ندارم من حالا!!!!!

مادری : 0 یا خدا کجا داری میری بچه؟

من :) تفریح...


پ.ن :از دوره نوجوانی به حدی اعتماد خانواده رو جلب کردم که تقریبا بهم استقلال کامل دادن ...دیگه عاخرش مثل این مورد در جریان میذارمشون :) 





مهمی جات شاخی جان

میگه تو که اندازه موهای سرت تجربه داری راهنماییم کن تو جلسه خواستگاری چی بپرسم؟

یه سری چرت و پرت و کلیشه یادش دادم بعدشمیگم چیزایی که خیلی برات مهمه رو هم حتما بپرس ...

میگه ینی چی؟

میگم چیزایی که برات مهمه دیگه  :|

میگه مثلا خودت چه چیزایی برات مهمه؟

من با یه ژست متفکرانه:

خب یکی اینکه کله پاچه دوس داشته باشه

دوم اینکه منو ببره شهر بازی ...

هیچی نمیگه ... بلند میشه بره از یکی که عقلش سالمه کمک بگیره 


منم همچنان نشستم و با خودم فکر میکنم اولویت با کدومه؟کله پاچه یا شهربازی؟


چقدر بده که آخرش خالی باشه

برزخ............

روی تخت،نه ...تابوتم دراز کشیدم 

به سقف ماه گرفته ی بالای سرم خیره شدم

چشمای بی خوابم سعی میکنن تاریکی بی پایان اطرافم رو بشکافند 

هجوم هزاران فکر و غصه 

بغض

بغض 

بغض

بغض

صدای اذان

یه برزخ دیگه افطار شد


پ.ن :بعد از دو هفته استرس و فشار حس میکنم هیچی ازم باقی نمونده ...وقتی به آینه نگاه میکنم خالیه...خالی... آخه چیزی نمونده که نشون بده!




احتیاج به دعای فراوان و معجزات پی در پی دارم

دوستان دیگه هر چی کرمتونه ...فک کنید واسه گرفتاری خودتون دعا میکنید 

آجرکم الله

ضد حالیات شاخی جان : )

با کلی دنگ و فنگ مهمونی دادم هر شیش تا دالتونو دعوت کردم ،دور همی و نهار و آتیش سوزونی...

سر سفره نهار دالتون شماره دو میگه :

به به دستپختت عالی شده هااااا دیگه وختشه :)

من:عاره به نظرم وختشه...الان دیگه میتونم تنهایی برم آمریکا زندگیمو بچرخونم:))))

همه ی دالتونا :|




اهریمنان مهره دار!!!!

نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای برای خواهر زاده م شمشیر پلاستیکی خریده!!!بابا این دخترررررره،عاخه عزیز من توجه کن خب همین طوری میکنی ما باید از روی لوستر بکشیمش پایین!!!

اون به کنار بچه دوساله با این ضرب دست مگه داریم؟مگه میشه؟

بعد شمشیر پلاستیکی مگه نیست؟چرا انقدر محکمه؟

خو از فولاد بسازن که از این نرم تره!!!

ینی طوری این بچه ما رو میزنه عراقیا تو جنگ تحمیلی اسرای ایرانی رو نمیزدن ...تمام پاهامون کبوووووده قشنگ!

بعد از ظهری خواهریم با این یه الف و نصفی بچه دست به یکی کرده بود دوتایی نعره میزدن تو خونه میدویدن خواهری میگفت بریم به جنگ اهرییییییمن!!! 

ینی تک تکمونو به رحمت ابدی پیوندوندن ...

عاغا حتی خودمونم نمیدونستیم خانواده مون در جرگه ی اهریمنان جای میگیره !تا حالا فکر میکردم از دسته ی مهره دارانیم یا نهایت جانوران ...اهریمنان؟


بغضی جات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.