شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

محله های با کلاس برای عادم های بی کلاس

برای انجام کاری رفته بودم محله ی قدیمی مون

جایی که تا مقطع راهنمایی توی کوچه هاش قد کشیدم 

اما هیچ تعلق خاطری بهش ندارم،به هیچ کدوم از روزای خوب و بدش ....

خونه های شیک و ساکتش با ماشینای گرون و پر تکبرش حتی ترحم منو جلب نمیکنه...

جایی که اگر توی روز روشن وسط کوچه ش یه نفرو به قتل برسونن حتی پرنده های رو درختاش سرک نمیکشن که ببینن چی شده چه برسه به آدماش...اما اگر صدای بازی یه بچه بلند بشه دویست تا سر برای اعتراض و دهاتی خوندن خانواده ی بچه از پنجره سبقت میگیرن

محله ای که نه از قماش محله های بالا شهریه نه وسط شهره نه پایینه نه غربه نه شرقه...هیچی نیست،فقط یه تیکه ی پر افاده ست که با وجود قدیمی بودنش خیلی تازه به دوران رسیده به نظر میرسه...

 محله ای که تنها جایی که ازش دوست داشتم یه کتاب فروشی نقلی قدیمی بود که بی ریا و خودمونی نبش خروجی خیابون اصلی جا خوش کرده بود و هر کتاب دوست داشتنی توش پیدا میشد و من دنبال ترجمه های مختلف کتاب محبوبم توی قفسه هاش شنا میکردم...

امروز که به نبش خیابون رسیدم اثری از دوست مظلومم نبود.جاش یه کبابی زدن ...انقدر برای تغییر کاربری عجله داشتن که یادشون رفته بود آرم کتابچه ی کوچیک کنار تابلو رو که نشون میداد اینجا قبلا کتابفروشی بوده بکنن.اما شیرینی فروشی پیر کنار کتابفروشی هنوز زنده بود و شلوغ ...عین پیر دختری که انقدر پوست صورتش رو کشیده و بزک کرده که جوان به نظر برسه .

و هنوز هم وانتی وسایل خونه ی قسطی سیار سر کوچه ی فرعی قدیمی ایستاده تا مردم با جیب خالی از پز عالی جا نمونن...

شاید دلیل اصلی من برای دوست نداشتن اینجا همین باشه ،محله ای که برای اهلش شکم ارزش بیشتری از فرهنگ داره ، یا به جای سطح شعور به تعداد اسباب و متراژ خونه ی هر کسی نگاه میشه دوست داشتنی نیست...اصلا دوست داشتنی نیست