شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

فحش دادنی جات شاخی جان عصبانی

حس ناامید شدن از فردی که فکر میکردید آدمه

دقیقا مشابه همون حسیه که وقتی یه کبوتر کون گشاد از بین یه جمعیت دویست سیصد نفری صاف بیاد روی شما یک کیلو فضله بندازه ، بهتون دست میده

فرق این دوتا حالت اینه که نمیشه برای مقابله با یک کیلو فضله که شما رو نشونه گرفته دائما توی همه ی فصول و همه ی مکان ها چتر دستتون بگیرید هر چند میدونید اون پرنده فاقد شعور تا ته دنیا دنبال دستشویی متحرکش میاد 

اما در برابر انسان نماها میشه همیشه یک سپر اولیه ی نامرئی دستتون بگیرید تا فضله ای تون نکنن ،که اگر به اندازه یکی مثل من از استعداد حماقتتون استفاده کنید و از اون سپر استفاده نکنید یهو به خودتون میاید و میبینید یک کیلو فضله از نوع انسانیش روی لباستونه ...که با حالت اول هیچ فرقی نداره 


ببخشید خیلی رک گفتم 

حس بدی دارم

که برای توصیفش به این جمله ها احتیاج داشتم 

وگرنه خالی نمیشدم 

خودتون با ادبیات مجلسی سه رک جان خوش اخلاق بخونید:))) 

نه که نخوامااااا نمییییی تونم

خسته ام خیلییییی

حرف نگفته دارم خیلیییییی

بغض باز نشده دارم خیلییییییی

حوصله نوشتن ندارم خیلییییییی

...

یکی بیاد تیکه پاره های منو جمع کنه از رو زمین 

چینی بندزن خوب سراغ ندارید؟عایا؟

ماجرای عشقی غول کنکور

چهار سال پیش که نتایج کنکور اومد یه نفس راحت کشیدمو گفتم آخیییییش دیگه تموم شد دوران نکبت پشت کنکوری بودن...

غافل از اینکه این غول بی شاخ و دم کلا به ما علاقه مند شده انگار...چشم به هم زدم با یه دسته کتاب دوباره اومد خواستگاری!!!

تا میام فراموشش کنم دوباره میاد تو زندگیم نفس کش میطلبه...

ازت بدم میاد دست از سرم بردار نکبت بدترکیب 

:( 

چجوری بگم نمیخوامت؟


میخواهم ببینم ...میخواهم بفهمم...تنهای تنها

نگاه میکنه به اتاق درهم و برهم و کوه کتابای چیده شده کنار تخت و با تاسف میگه :

ینی واقعا از درس خوندن لذت میبری؟

نگاهش میکنم و جواب نمیدم 

میگه من اگر پسر بودم یه دختر عین تو که به جای قیافه و هیکل و دستپخت و لطافت و هنر به کتاباش اهمیت میده رو به عنوان همسر انتخاب نمیکردم!

دوباره نگاهش میکنم ...قطعا تمام پسرای دیگه ای که به بی اهمیتی یه دیوار از کنارم رد میشن همین فکرو میکنن...خوشحال میشم که برای این تفکر فقط یه دیوار ناقابلم

میگم:به خاطر همینه که همسر نشدم ...

این دفعه اون نگام میکنه و بی جواب ول میکنه و میره منم دوباره خودکار صورتیمو برمیدارمو می افتم به جون تک تک کلمات پاراگراف دوم ...


پ.ن:یه انیمیشن کوتاه دیدم که تصویر یه شهر پر از آدمای بی سر بود که از کنار هم بی توجه رد می شدن با هم تصادف میکردن همدیگه رو می کشتن و از کنار جنازه ها بی تفاوت رد میشدن...در واقع تقصیری نداشتن! اونا نه تنها نمیدیدن اطرافشون چه خبره بلکه حتی درک هم نمیکردن !چون فقط نابینا نبودن ،سرهم نداشتن!یعنی جایگاهی برای تفکر...

اما شخصیت اصلی متفاوت بود یه مرد تنها که سر داشت و چشمهایی با نگاهی به درخشندگی امید ...

تصور اینکه بین این همه آدم فقط یک نفر فقط یکی سر داره و به خاطر این فرق بزرررررگ تنهای تنهاست،بین این همه تنه ی بی سر توی خیابون راه میره ،زندگی میکنه و از این تفاوت رنج میبره آدمو روانی میکنه ...در آخر مرد جوان به خاطر عشقش که یکی از همون آدمهای بی سر از جنس زن بود سر خودش رو قطع میکنه تا بتونه با اون زندگی کنه ...پیروزی عشق برعقل...

کاری ندارم که انیمیشنش سیاسی بود و چه مفاهیم و پیامی داشت!

اما فکر میکنم مفهوم بزرگی رو به تصویر کشیده ...جهل !!!!


آخرین نگاه اون مرد قبل از قطع کردن سرش و بسته شدن تدریجی چشمهاش بعد از قطع شدن سرش ،درد کشیدنش بعد از دست دادن تفکرش و زمین خوردن های مداوم مردی که تازه بی سر شده در کوچه ای که ته اون معشوق بی سر منتظرش ایستاده بود  و سپس یکی شدنش با جامعه ی بی سرها...دردناکترین پیام دنیا بود...

من ترجیح میدم سر داشته باشم و ببینم و تنها باشم تا اینکه شبیه بقیه باشم و بدون اینکه دنیای اطرافمو درک کنم زندگی کنم حتی اگر  نتیجه ی این ندیدن و فکر نکردن عاشق  بودن باشه !!!



کودک درون شاخی مینویسد

تابلو جدیدو گرفتم دستم و با ذوووووق روی دیوار دنبال جا میگردم براش...

مادری میاد توی اتاق:بازم یه جیگیل بیگیل جدید آوردی اضافه کنی؟ 

با همون ذوق سر تکون میدم 

اونم با تاسف سر تکون میده و میره بیرون 

صدای غر غر زیر لبش میاد :

همه دوستات مادر شدن بعضیاشون دیگه دارن نوه دار میشن ، اونا هیچی بقیه ای که مجردن دارن تیکه به جهازشون اضاف میکنن تو هنوز محو درودیوار این اتاقی :((((


مادر ست دیگر ...غر نزند نمی شود ،،،چه میداند ما چه حس قشنگی داریم این روزها 

هر نسل دریغ از اون نسل

جناب دوماد رفته برای یه دونه دخترش تاب و سرسره ی متحرک خونگی خریده که با استخر توپ بادیش سر جمع سیصد و خرده ای آب خورده براشون قشششنگ 

به خواهری میگم فکر نمیکنی یکم زیادی دارید امکانات زیر دست و پای این سه وجب و یه سانت بچه میریزید ؟

با بغض میگه نننننننه زمان ما کلی وسایل بازی برامون فراهم بود (منظورش کوچه ست و جوبش ) الان بچه م توی یه چهار دیواری حبسه بی هیچ امکاناتی! (منظورش اتاق اختصاصی و پر از عروسک وبازی فکریه) میترسم از لذت کودکانه محروم بشه و رشد نکنه !!!!

من :\

دوران کودکی ما :o

تاب و سرسره های وسط پذیرایی :)))))))


پ.ن:هیچی دیگه کار ما شده خرکش کردن اجسام بازی خانم خانما بین طبقات ساختمون که مبادا لحظه ای ایشون محروم بمونن از لذت بازی کودکانه :|||

 به خدا اگر پدری فقط نیت میکرد از این کارا برای من بکنه الان پروفسور بودم ...