شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

میخواهم ببینم ...میخواهم بفهمم...تنهای تنها

نگاه میکنه به اتاق درهم و برهم و کوه کتابای چیده شده کنار تخت و با تاسف میگه :

ینی واقعا از درس خوندن لذت میبری؟

نگاهش میکنم و جواب نمیدم 

میگه من اگر پسر بودم یه دختر عین تو که به جای قیافه و هیکل و دستپخت و لطافت و هنر به کتاباش اهمیت میده رو به عنوان همسر انتخاب نمیکردم!

دوباره نگاهش میکنم ...قطعا تمام پسرای دیگه ای که به بی اهمیتی یه دیوار از کنارم رد میشن همین فکرو میکنن...خوشحال میشم که برای این تفکر فقط یه دیوار ناقابلم

میگم:به خاطر همینه که همسر نشدم ...

این دفعه اون نگام میکنه و بی جواب ول میکنه و میره منم دوباره خودکار صورتیمو برمیدارمو می افتم به جون تک تک کلمات پاراگراف دوم ...


پ.ن:یه انیمیشن کوتاه دیدم که تصویر یه شهر پر از آدمای بی سر بود که از کنار هم بی توجه رد می شدن با هم تصادف میکردن همدیگه رو می کشتن و از کنار جنازه ها بی تفاوت رد میشدن...در واقع تقصیری نداشتن! اونا نه تنها نمیدیدن اطرافشون چه خبره بلکه حتی درک هم نمیکردن !چون فقط نابینا نبودن ،سرهم نداشتن!یعنی جایگاهی برای تفکر...

اما شخصیت اصلی متفاوت بود یه مرد تنها که سر داشت و چشمهایی با نگاهی به درخشندگی امید ...

تصور اینکه بین این همه آدم فقط یک نفر فقط یکی سر داره و به خاطر این فرق بزرررررگ تنهای تنهاست،بین این همه تنه ی بی سر توی خیابون راه میره ،زندگی میکنه و از این تفاوت رنج میبره آدمو روانی میکنه ...در آخر مرد جوان به خاطر عشقش که یکی از همون آدمهای بی سر از جنس زن بود سر خودش رو قطع میکنه تا بتونه با اون زندگی کنه ...پیروزی عشق برعقل...

کاری ندارم که انیمیشنش سیاسی بود و چه مفاهیم و پیامی داشت!

اما فکر میکنم مفهوم بزرگی رو به تصویر کشیده ...جهل !!!!


آخرین نگاه اون مرد قبل از قطع کردن سرش و بسته شدن تدریجی چشمهاش بعد از قطع شدن سرش ،درد کشیدنش بعد از دست دادن تفکرش و زمین خوردن های مداوم مردی که تازه بی سر شده در کوچه ای که ته اون معشوق بی سر منتظرش ایستاده بود  و سپس یکی شدنش با جامعه ی بی سرها...دردناکترین پیام دنیا بود...

من ترجیح میدم سر داشته باشم و ببینم و تنها باشم تا اینکه شبیه بقیه باشم و بدون اینکه دنیای اطرافمو درک کنم زندگی کنم حتی اگر  نتیجه ی این ندیدن و فکر نکردن عاشق  بودن باشه !!!