شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

برزخی برای شاخ روانها

خوب که فکر میکنم میبینم آدمای دور و اطراف زندگیم به دو دسته ی عمده تقسیم میشن:
اونایی که از اول خوب پا به عرصه ی وجود گذاشتن و توی یه شرایط خوب بزرگ شدن وخوب ادامه میدن و  عزیز کرده ی خدا محسوب میشن (این دسته زندگی گل و بلبل و بی دردسری ندارن اما اگر مشکلیم باشه من باب ترفیع درجه ست و عزیزتر شدن ...که عموما به خاطر همون زمینه ی خوبی که دارن نودو نه درصد مواقع توی همین سختیا سربلندن)
دسته دوم اونایی که از اول کج پا به عرصه ی وجود گذاشتن و تو شرایطی که نسبت به کج بودن ایده آله بزرگ شدن و از کج بودن لذت میبرن(اینا عزیز کرده خدا نیستن اما خدا کاری بهشون نداره هر چیم بخوان بهشون میده ...حداقل دنیا رو دارن شایدم آخرش یهو یه کاری کردن مثل گل دقیقه ی نود و از جهنم جستند)
اما خوب که نگاه میکنم یه دسته ی سومی هست یه دسته ی غیر عمده ...یه گروه بلاتکلیف... اون دسته هایی که کج پا به دنیا گذاشتن و ذاتشون کجه و یهو وسط راه هوای درست بودن و جزو دسته ی اول بودن به سرشون میزنه و زوووووور میزنن تا کج و کوله گیای خلقتشونو صاف کنن و بشن عزیز کرده و....اولش به نظر میرسه چه خووووب خدا خیلی حال میکنه با این فراریایی که برگشتن، اصلا خودش توی مرامش گفته برگردید تا عزیز کرده بشید ...به نظر تئوری قشنگیه...
اما انگار یه قانونی هست، یه قانون نانوشته ،یه قانون عملی(برای کج ها جا نداریم لطفا سوال نفرمایید ) قانونی که هر چی فکر میکنم هیچ سنخیتی با تئوری خدا نداره ولی هست...و از تعجب بودنش گاهی به جنون میرسم!
کج و کوله ی از اینجا رونده از اونجا مونده هر کاری بکنه مثل اونایی که از اول درست بودن عزیزکرده نمیشه بلاخره یه فرقی باید بین اونی ک از اول درست بوده با کسی که از اول کج بوده باشه یا نه؟ بدبخت ناصاف نه صاف و درست میشه که بین خوشبختی دسته ی اول بر بخوره نه همچنان ناصاف و نادرست مطلق باقی مونده که خودشو بزنه به اون راهو و خودش با روشهای ناصاف خوشبختی دنیا رو به چنگ بیاره...
این وسط می مونه بین خوبا و بدا...نه خوبه نه بد ...
نه توان خوب شدن نه توان برگشتن به بدی...
تنها می مونه ...تنهای مطلق ...بعضیاشون (گروه سومیا )زیر بار این تنهایی خم میشن و دوباره کج میشن ...بعضیاشون که مقاوم ترن بار تنهایی رو زمین نمیذارن ،انقد به دوش میکشنش تا یه جایی از پا بیفتن و له بشن و روحشون بمیره ...

به خاطر همینه که برعکس بقیه وقتی توی گلزار شهدا یا سفر جنوب یه دختر یا پسر کج و کوله ای به خودش میاد و متحول میشه و میخواد کمرشو از زیر بار کج خالی کنه تنها کسی که خوشحال نمیشه منم...
برعکس دلم میسوزه ... برای اینکه یه تنها به تنهاهای دیگه اضافه میشه ...دلم میسوزه برای برزخی که منتظرشه و قانونی که شامل حالش نمیشه
یاد شب عروسی دوستم می افتم با غمی که توی چشماش بود و روم نشد ازش بپرسم چطور فکر کردیم جایی برای ما هست در حالی که نبود؟

نوستالژی با طعم زهره

قدیم ندیما که هنوز به سیب زمینی میگفتم دیب دمینی ،یه دوست داشتم که اسمش زهره بود 

خونه شون روبه روی خونه ی پدربزرگ (همون فتح خدای خودمون) و مادربزرگم بود.

تمام دوران شیطنت بچه گی و تعطیلات تابستونی رو با هم توی جوبای محل و سوپرمارکت سرکوچه و لی لی کشیدن روی کاشی های کج و کوله جلوی خونه شون گذروندیم ...بعد ها که خونه فتح خدا رو ساختیم و شدیم ساکن طبقه ی بالایی فتح خدا ،زهره شد جزءلاینفک زندگی من ...شاید بگم از خواهرام بیشتر باهاش سروسر داشتم ...دوران راهنمایی و اول دبیرستانم با زهره گذشت . بهترین شیطنتای عمرم توی اون سالها گذشت با زهره...

از زهره یاد گرفتم قهر خر است .و حتی اگر دیروز موهای همو کندیم و با دعوا از هم جدا شدیم راس ساعت هفت جلوی در خونه مونه با همون لبخند گشاد و دندونای زشتش بهم سلام میکنه.یا اگر من انقدر احمق باشم که نفهمم قهر از خر هم خرتر است مامانشو میفرسته دنبالم برای منت کشی...

از زهره یاد گرفتم صبح زوووود که به زور لشمو از رختخواب میکشم بیرون برای نماز باید مسواک بزنم

از زهره یاد گرفتم که حتی اگر پفک نمکی خورده باشم دو بسته خانواده ،بازم لبخندم میتونه قشنگ باشه.

از زهره یاد گرفتم که در هر شرایطی بخندم .

به درسخون بودن دوستم افتخار کنم (اکثر اوقات نمره های اون نصف به اضافه یک نمره های من بود ولی حتی یکبارم اخمشو یا حسادت عملی ازش در این لوباره ندیدم...)

راحت به ضعفهام اعتراف کنم و خیلی راحت بتونم در مقام یه دختر دبیرستانی عاشق پسر پیتزا فروش سرکوچه مون بشم ولی انقدر بخشنده باشم که بذارم دوستم از من عاشق تر باشه ؛)

از زهره خیلی چیزا یاد گرفتم ...خیلی چیزا ...

حتی یاد گرفتم یه همچنین دوستی قدیمی رو مثل آب خوردن فراموش کنم...

یه روز سرد پاییزی هردوی ما در از در خونه مون بیرون اومدیم .اون نگاه کرد به من و من نگاه کردم به اون ...بعد اون تنهایی راه افتاد سمت دبیرستان دولتی قبلی و من سوار سرویس شدم تا برم به مدرسه ی نمونه دولتی جدید ...همین

این آخرین نگاه صمیمانه ی ما دوتا بود بعد از اون هرگز دیگه دو کله پوک قدیمی نشدیم ،به همین سادگی همه چیز تموم شد ...

الان دقیقا هشت ساله که زهره اون طرف خیابون و من این طرف خیابون زندگی میکنم و حتی یه سلام خشک و خالی بین مون رد و بدل نمیشه بدون اینکه آخرین بار موی همو کنده باشیم یا با دعوا از هم جدا شده باشیم یا حتی گفته باشیم که دیگه نمیتونیم دوست باشیم...

کم کم بزرگ شدیم و حالا منو زهره از زمین تا آسمون با هم فاصله داریم و متفاوتیم ...در حالی که فاصله ی مادی ما فقط آسفالت و جوب های باریک یه خیابونه!!!

اعتراف میکنم که دلم برای زهره خیلی تنگ شده...خیلیییییییییییییی  


با اجازه کوروش کبیر آرررررری

همه منتظر عاقد بودن تا عقد رو بخونه 

عاقد رو به داماد گفت :صیغه موقت بین تون جاری بوده ؟داماد رنگش پرید ...گفت :نع

عروس انگار یه چیزایی سرش میشد از اخلال وارد کردن صیغه قبلی توی عقد جدید تندی گفت :چرا بوده... 

جمعیت:ااااااااااا....صیغه کرده بودن !!!

خواهر داماد:خاک بر سر عروس ...

عاقد بذل مدت صیغه رو به داماد تلقین کرد و بعد شروع کرد به گرفتن وکالت از عروس و داماد برای خوندن خطبه عقد...

دخترای مجرد با سر وضع های آنچنااااااانی پشت سر عروس داماد وول میخوردن و برای سابیدن قند رو سر عروس و داماد سبقت میگرفتن :)))

سه کنج ایستاده بودم و با پوزخند نگاهشون میکردم...

خواهر عروس اومد جلو گفت میشه لطفا بری قند بسابی؟مادر گفت دوست داره شما دعا کنید لحظه عقد براشون...

به زور هلم داد از وسط دخترا رد شدم یکی از زنای مسن گفت چادرتو دربیار بعد برو قند بساب !

گفتم قند نمیسابم ...

خواهر عروس اومد جلو چشم غره رفت به زنه و گفت همین جوری برو ...

عاقد گفت:برای بار سوم میپرسم وکیلم؟

عروس گفت بسم الله الرحمن ...

جمعیت :ااااااااه ... مسخره باززززی ...

عروس سوره حمد رو خوند و بله رو گفت .

صدای دست و جیغ و کل کشیدن گوش سالن رو کر کرد...

زن برادر داماد :احمد آقا حلقه ها رو بیارید لطفا .

عاقد :خانم صبر کن هنوز خطبه رو نخوندم که!!!

زن برادر :عه پس این چی بود ؟

عاقد داشت کم کم خل میشد بنده خدا ...گفتم الان سرشو میکوبه به تیزی میز جلوش که گیفتا رو روش چیده بودن...

برادر داماد دست زنشو گرفت برد عقب بین جمعیت 

عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ...همه لب و لوچه ها آویزون شد... 

یکی گفت واااا چرا عربی میخونه؟

بغل دستیش :این دختره از اولم امل بود...

به زحمت خودمو از بین یه دو جین ساپرت متحرک بیرون کشیدم ...و از زیر نگاه های مسخره شون در رفتم ...

روی یکی از صندلیای ته سالن نشستم و شیر کاکائو مو مزه مزه کردم و بقیه ی مراسمو به مردمی فکر کردم که دقیقا خودشونم نمیدونن این دینی که زیر پاهاشون له میکنن دقیقا چی هست؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


من یک عدد خالی هستم

یکبار در زندگی خل شدم و با چند انسان خل دیگه پاشدم رفتم پیش زنک فالگیری که فال قهوه و مهوه و ورق و مرق و...میگرفت...

بماند که هر چی تحویلم داد چرندیات و جفنگیات بود 

ولی یه چیزی رو راست گفت که اونم از ته چشمام دید نه فنجون قهوه م ...

گفت سااااالهاست که دل به روی عشق دوپا جماعت بستی...تا حالا دختری رو به سن تو ندیدم که مثل تو دلش خالی از عشق باشه...

بنده ی خدا کور بود نمیدید که دل من خالی نیست...بلکه از شدت پر بودن جایی برای دوپا جماعت نداره.قلب من سرشار از عشق خالق دوپا جماعته ،قیاس این دوتا عشق مع الفارغ و بیهوده ست .

من سرمایه گذاری دو سر سود کردم برای یه عشق دو طرفه و ابدی...وتو باید کور باشی که ثروتمند بودن من از این عشق و دیوانگی هایم برای این معشوق رونبینی و منو خالی توصیف کنی...

ترجیح دادم یه لبخند کج تحویلش بدم و فقط بگم عاره تو راست میگی من خالی از عشق دوپا جماعتم ...خالی خالی

قلم یه شاخ روان هیچ وخت نمیخشکد :)

وقتی حالم خیلی خوبه و ذوق دارم می نویسم 

وقتی حالم خیلی بده و دارم دق میکنم می نویسم 

وقتی حالم معمولیه و همه چیز یه خط صافه می نویسم 

کلا موجودی نویسنده خلق شدم ... بخش عظیمی از قلبم بعد از خدا برای نوشتن میتپه...به خاطر همین روزی که ننویسم روزیه که مرده باشم و رفته باشم پیش عشق اولیه ؛ )


پ.ن: به خاطر مشغله ی درسی نمیرسم زیاد سر بزنم به اینجا ولی قدر متیقن اینه که قطعا سر میزنم حتی شده دیر به دیر ....همیشه از اون دسته افرادی که وبلاگشونو به جای پاک کردن یا خداحافظی کردن ،بلا تکلیف رها میکنن و مفقود میشن و خلق الله رو یکی دو سال تو خماری رها میکنن بدم می اومده دعا کنید به این دسته افراد بی نمک نپیوندم 

 ودعا کنید کنکورمو خوب بدم تا پر انرژی تر بنویسم 

دختران شهر من ۳

داشتم خواب میدیدم 

یادم نمیاد طبق معمول سر جلسه کنکور بودم یا داشتم توی خوراکی های خوشمزه شنا میکردم یا دنبال دمپایی ابری خواهرم توی کاخ سفید میگشتم ...هر خوابی بود مسالمت آمیز بود و خبری از جیغ و داد و استرس و دعوا نبود...

اما یهو حس کردم یه جمعیتی با مینی بوس ریختن تو خوابمو شروع کردن به زدن همدیگه و فحشای ناموسی دادن یه زن صدا کلفتی هم اون وسط نعره میکشید!!! صدا هی واضح و واضح تر شد تا جایی که متوجه شدم با چشمای باااااااااز رو تختم نشستم و بیدار شدم! 

موضوع غیر رویایی بود انگار!همساده ها افتاده بودن به جون هم ! نه! یکی از همساده از درون خودشون افتاده بودن به جون هم ...ولی وسط خیابون افتاده بودن به جون هم...

از قرار معلوم اون آقای باشخصیت خونه بغلی رو زنش که تصادفی ساعت دو نیمه شب از مسافرت برگشته بود با یه دختر هرزه تو رختخوابش دستگیر کرده بود ...زن بدبخت با دختر هفت هشت ساله س وسط خیابون مثل ذرت در حال بودادن بالا و پایین می پریدن و دختره  هرزه به کمک شوهر مست و چاقو به دست زن فرار کرد و یه دو جین آدم نتونستن بگیرنش... منم با قیافه مثل گچ سفید و خواب به خواب شده و قلب دیوونه ای که میخواست از تو سینه م فرار کنه پشت پنجره منجمد شده بودم و به جون دادن زن جوان بدبخت از غصه نگاه میکردم .

به یاد حرف دکتر کاتوزیان افتادم که توی همایش حقوق زن درجواب  کف زدن های زنهایی که گلو برای برابری در طلاق و ممنوعیت ازدواج دوم مردها پاره میکردن گفت:خانمها برای احقاق حقوقتون انقدر یقه ی مردها و دنیا و قانون و شرع رو نگیرید ... همه ی اینا هم که ایراد داشته باشن تا زنی نباشه که زن دوم یا معشوقه بشه هیچ فساد و خیانتی نمیشه...

مثل جمعیت توی سالن ، پشت پنجره اتاقم از دیدن صحنه ی دختر هرزه ای که فرار میکرد خفه خون گرفته بودم  و جرأت نمیکردم بگم از ماست که برماست :|