شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

نوستالژی با طعم زهره

قدیم ندیما که هنوز به سیب زمینی میگفتم دیب دمینی ،یه دوست داشتم که اسمش زهره بود 

خونه شون روبه روی خونه ی پدربزرگ (همون فتح خدای خودمون) و مادربزرگم بود.

تمام دوران شیطنت بچه گی و تعطیلات تابستونی رو با هم توی جوبای محل و سوپرمارکت سرکوچه و لی لی کشیدن روی کاشی های کج و کوله جلوی خونه شون گذروندیم ...بعد ها که خونه فتح خدا رو ساختیم و شدیم ساکن طبقه ی بالایی فتح خدا ،زهره شد جزءلاینفک زندگی من ...شاید بگم از خواهرام بیشتر باهاش سروسر داشتم ...دوران راهنمایی و اول دبیرستانم با زهره گذشت . بهترین شیطنتای عمرم توی اون سالها گذشت با زهره...

از زهره یاد گرفتم قهر خر است .و حتی اگر دیروز موهای همو کندیم و با دعوا از هم جدا شدیم راس ساعت هفت جلوی در خونه مونه با همون لبخند گشاد و دندونای زشتش بهم سلام میکنه.یا اگر من انقدر احمق باشم که نفهمم قهر از خر هم خرتر است مامانشو میفرسته دنبالم برای منت کشی...

از زهره یاد گرفتم صبح زوووود که به زور لشمو از رختخواب میکشم بیرون برای نماز باید مسواک بزنم

از زهره یاد گرفتم که حتی اگر پفک نمکی خورده باشم دو بسته خانواده ،بازم لبخندم میتونه قشنگ باشه.

از زهره یاد گرفتم که در هر شرایطی بخندم .

به درسخون بودن دوستم افتخار کنم (اکثر اوقات نمره های اون نصف به اضافه یک نمره های من بود ولی حتی یکبارم اخمشو یا حسادت عملی ازش در این لوباره ندیدم...)

راحت به ضعفهام اعتراف کنم و خیلی راحت بتونم در مقام یه دختر دبیرستانی عاشق پسر پیتزا فروش سرکوچه مون بشم ولی انقدر بخشنده باشم که بذارم دوستم از من عاشق تر باشه ؛)

از زهره خیلی چیزا یاد گرفتم ...خیلی چیزا ...

حتی یاد گرفتم یه همچنین دوستی قدیمی رو مثل آب خوردن فراموش کنم...

یه روز سرد پاییزی هردوی ما در از در خونه مون بیرون اومدیم .اون نگاه کرد به من و من نگاه کردم به اون ...بعد اون تنهایی راه افتاد سمت دبیرستان دولتی قبلی و من سوار سرویس شدم تا برم به مدرسه ی نمونه دولتی جدید ...همین

این آخرین نگاه صمیمانه ی ما دوتا بود بعد از اون هرگز دیگه دو کله پوک قدیمی نشدیم ،به همین سادگی همه چیز تموم شد ...

الان دقیقا هشت ساله که زهره اون طرف خیابون و من این طرف خیابون زندگی میکنم و حتی یه سلام خشک و خالی بین مون رد و بدل نمیشه بدون اینکه آخرین بار موی همو کنده باشیم یا با دعوا از هم جدا شده باشیم یا حتی گفته باشیم که دیگه نمیتونیم دوست باشیم...

کم کم بزرگ شدیم و حالا منو زهره از زمین تا آسمون با هم فاصله داریم و متفاوتیم ...در حالی که فاصله ی مادی ما فقط آسفالت و جوب های باریک یه خیابونه!!!

اعتراف میکنم که دلم برای زهره خیلی تنگ شده...خیلیییییییییییییی