شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

ناباور نوشت

عااااخییییش خستگیم در رفت 

سازمان سنجش لطف کرد بعد از هزار تا ناز و ادا شل کن سفت کن و امروز و فردا و جون من جون تو بعد از گرفتن زیر لفظی نتایجو اعلام کرد 

به نیت امام رضا رتبه ی هشت قسمت ما شد...

الحمد لله 

شکر خدا

هرچی بگم بازم کمه



بچه ها استرس ندارید؟

یادمه تو هر مقطعی که وارد شدم همراه من سیلی از شرورترین و صدا دربیارترین نسل مدرسه هم وارد می شد.از اون نسلا که سفید کننده ی گیس ناظم و ریزاننده ی پشم های نسول بعدی تشریف دارن و معلما چپ می رن راست میان بهشون میگن شما اولین سالی هستین که این بلاها رو سر ما آورد.یادمه سال اول دبیرستان ناظمم عاخر سال جلوی در ورودی سالن امتحان جلومو گرفت و گفت سال دیگه اینجا ثبت نامت نمیکنم یزدان ...

همین شد که از سال دوم مدرسه مو عوض کردم و وارد یه دبیرستان بچه خرخونی شدم و توبه کردم و شدم بچه خرخون کلاس.انقدر مثبت شدم که حتی تهمت آنتن بودنم بهم زدن...در این حد...البت من توبه کردم ولی هم نسلی هام که نکردن! طبق معمول با یه ورودی پر از بروبچز مدرسه بترکون ورود فرمودیم.البت در نقش بچه مثبت گروه.پدری تهدید کرده بود اینجا عاخرین جاییه که ثبت نامم میکنه اگر دوباره عذرمو بخوان باید بشینم خونه قرمه سبزی بپزم.مام چشمون ترسییییده دیگه دم به تله ی جماعت شیطون ندادیم و کیسه ی حرفای مفتم به تن کشیدیم که بهتر از خونه نشینی بود.

یادمه ورودی ما امان همه رو بریده بود.سال پشت کنکور کارشناسی که بودیم،سال چهارم یا همون پیش دانشگاهی خودمون شبیه هر چی بودیم جز پشت کنکوریا...مدرسه خودشو کشت که ما اعتبار آبروی هر ساله شو به گند نکشیم.کارنامه ای که ورودی های یک سال قبل ما رتبه ی یک گروه انسانی رو زده بودن تخت سینه ش.اما به شهادت عینی همه اساتید ازاین گروه یعنی ما قرار نبود هیچ بخاری دربیاد.مدیر بدبخت که نگران سابقه عاخرین سال قبل بازنشستگیش بود کپه کپه موهاشو می کند می ریخت وسط راهروی مدرسه.نصف اساتید مجرب تهرانو که نود درصدشون مرد بودن برداشت آورد برای ما که یه فرجی بشه.اما جلسه ی اول نه قطعا جلسه دوم معلم بدبخت بستری می شد امین آباد و فاتحه ای می شد.فقط سه چهارتا استاد پوست کلفت تونستن با صد و اندی جونور ماده کنار بیان که اونام اکثرن تا روز کنکور یا کچل شدن یا ضعف اعصاب گرفتن...

یه استادی داشتیم اسمش آقای بهادر بود.البت فامیلیش بهادر بود نه اسمش.این بی نوا با ما فلسفه و منطق کار می کرد. یه پسر جوون سی و اندی ساله کپل مپل با یه شکم گنده که یه ربع قبل از ورود خودش همراه با بوی عطر شدیییییید خارجیش وارد کلاس می شد.الحق بچه ها خیلی دوستش داشتن ولی خیلی اذیتش هم کردن.برای اینکه مارو مجبور کنه دوتا تست بیشتر بزنیم هر کاری می کرد از خود زنی گرفته تا دادن مداد و پاکن و تراش جیگولی به عنوان جایزه(یکی از مدادایی که بهم جایزه داد هنوزم تو صندوق چه ی خاطراتم نگه داشتم)...ولی خب بروبچز ما بیدی نبودن به این بادا بلرزن...

یک ماه عاخر نزدیک کنکور سر کلاس جییییغ می زد که بچه هاااااااا استرس ندارید شمااااااا؟؟؟ مام با یه قیافه ی به درک می گفتیم نننننننننننع...بعد انقدر حرص می خورد تا سیاه می شد.بنده خدا از بهمن ماه سعی می کرد روی بی رحم کنکور رو به ما نشون بده ولی موفق نشد که نشد.

نتایج کنکور که اومد کل مدرسه ترکید...انقدر که ورودی ما رتبه زیر صد داشتیم هیچ سالی نداشت... بعد کنکور دیگه بهادر رو ندیدیم.اما دلم خیلی تنگ شد که یک بار دیگه بیاد جلوی میزم بایسته و شکمشو بذاره روی میزو بگه یه بار دیگه سوالتو بپرس همه بشنون؟؟؟؟؟؟

بعد که هیچکسی گوش نداد بگه بچه هاااااا این تسته هااااا میاداااااا حالا من گفتم...بچه ها شما استرس ندارید؟


پنج سال گذشته،من دوباره پشت کنکوری شدم.امشب نتایج اعلام میشه.دیگه بهادر نیست که بگه بچه ها استرس ندارررررییییید؟

ولی من خعلی استرس دارم...حتی یکم اون ور تر از خعلی.

کاش بهادر اینجا بود و می دید که نه تنها کنکور بلکه زندگی هم روی بی رحمشو نشون من یکی داد.لااقل شاید سعی نکنه به بقیه بچه ها روی بی رحم زندگی رو به زور نشون بده...

چقدر آشنا....شبیه مرجان من

نشستی جلوی تلویزیون داری ماه عسل میبینی

محو تماشای مادر و پسری که بعد سی سال آغوششون به هم رسیده...

بغض عجیبی توی چشماته...

بغضی که سی ساله از همه ی اعضای این خانواده پنهان کردی...اشکهایی که ما ندیدیم اما خدا می دونه سرچشمه شون کجاست!

میدونم دلت کجاست...

همون جا ...همون سال...همون حالی که قنداقشو از آغوشت گرفتن و بردنش ...

همون روزی که بهت گفتن سماور برگشت روی دخترت و همون ساعتی که گفتن توی سرما رهاش کردن و همون لحظه ای که گفتن مرد...پیش همون کپه ی خاکی که نشونت دادن و و گفتن دخترت زیرش خوابیده.

می دونم این آه ها از کجا شروع شدن!من میدونم 

گرچه سکوت کنی و بغضت رو فرو بخوری و به روی خودت نیاری که این قصه ای که نگاه میکنی چقدرررررر آشناست...حتی اگر برق چشمهایت را پنهان کنی ....حتی اگر پنهانی از من توی لب تاب سرچ کنی مرجان طوبایی....................

کاش گریه کنی ...

کاش حرف بزنی...

کاش به روی دنیا بیاری ...

کاش فریاد بزنی...

کاش سوژه ی ماه عسل بشی یک روز ...

مادر و دختری که بعد سیییی سااااال...

کاش...


سندرم های گوگولی

گاهی پیش میاد که آدما دچار حالتی میشن که به اصطلاح سوزن مخ شون روی انجام یه کاری گیر می کنه مثلا موقع راه رفتن وسواس میگیرن که پاشونو روی کاشی های خاصی بذارن یا نذارن یا برای چیدن وسایلشون یا هر شیئ دیگه ای زوج یا فرد بودن تعدادو رعایت کنن یا توی زمینه ی محیط اطراف مدام دنبال شکل خاصی میگردن ...

من به این حالت میگم سندرم شاخ روانی...معمولا وقتی اتفاق میافته که مخ عادم احتیاج به تمرکز و گیر دادن به یه چیزیو داره ولی ما به کار معقول درست و حسابی مشغولش نمیکنیم...این سندرم ها گاهی خیلی طولانی میشن حتی ممکنه سالها طول بکشن گاهی هم خیلی حاد میشن...انقدر که اطرافیان ممکنه فکر کنن شما خل شدین مخصوصا زمانی که توی خیابون برای فرار از پا گذاشتن روی کاشی های ممنوعه مدل خاصی راه میرید که بسته به فیزیک بدنی تون ممکنه شبیه حیوان خاصی به نظر برسید :)

باید بگم چند وقتیه احساس میکنم به یکی از این سندرم ها دچار شدم...سندرم خود غول پنداری!

توی خیابون که راه میرم احساس میکنم یه غول گنده و چاقم که وقتی راه میرم یه لشگر مورچه رو زیر پاهام له میکنم .در واقع خودمو از دید مورچه ها تصور میکنم و از منظره ای که اونا منو میبینن حیرت میکنم.به خاطر همین همش وحشت دارم که موقع راه رفتن مورچه ای زیر پام نباشه.حس میکنم نفرین شون می تونه خانمان سوز باشه که البته این شاید بر میگرده به تجربه نوجوونیم که به دنبال اکتشاف تخم مورچه به همراهی خواهری بزرگتر یه کلنی مورچه رو با شلنگ و جارو به فنا دادیم بماند که عاخرم تخم مورچه نیافتیم بعدشم به مدت سه روز من که جارو زده بودم دست دردعجیب و خواهری که مورچه ها رو لگد کرده بود پا درد غریبی نوش جان کردیم تا یامودمون باشه موجودی که یه سوره به اسمش تو قرآن هست قتل عام نکنیم ...

خلاصه الان با این سندرم خود غول پنداری راه رفتن من توی خیابون خیلی دیدنی شده که برای له نکردن مورچه های گوگولی که تعدادشون کم هم نیست جفتک چارکش میندازمو جاخالی میدم وگاهی هم آااااه می کشم که واااای دیر دیدمش...در این جور مواقع بهتره پیاده رو خلوت باشه وگرنه احتمال اینکه یکی از عابرا با تیمارستان تماس بگیره کم نیست...

این همه گفتم که بگم این جور عادما رو اگر تو خیابون دیدید درک شون کنید اینا سندرم های گوگولی دارن :) 

پسا کنکور

بی خبر از همه جا دارم سالاد درست میکنم 

فتح خدا بدو بدو اومده بالا از مادری سراغ منو میگیره ...

موندم چی کارم داره میاد کنار گوشم یواشی با یه لحن بغض آلود و چشمای اشکی میگه بابا نتایجو که دادن اگر قبول شدی همون جا نماز شکر بخون اگرم نشدی فدای سرت!چیزی نشده که ! این همه آدم قبول نشدن(استدلالش تو حلقم یعنی)!

هول کردم میگم نتایج اومد ؟؟؟؟

میگه نه الان تلویزیون  گفت بیست خرداد میاد 

من :|

به نظر شما من الان به این پدربزرگ پیر چی بگم؟؟؟؟

خب مگه عازار داری پدر من؟نکن با یه بچه کنکوری نکن این کارو عاخه مرد حساااااب....

استرسی که اهل منزل دارن از خود ما بیشتره گویا !!!

امان از روزی ما آفتابه به دست از کافی نت برگردیم خونه :/



...

صفحه ی مرور گر گوشیم چت زده بود فک کردم بلاگ اسکای هم مثل بلاگفا پوکیده...

بی خیال نوشتن شده بودمااااا...

خوب شد یه مرور گر جدیدم امتحان کردم

وگرنه وبلاگ عزیزم یتیم می شد :|

یه دقیقه صبر ککککن...با این یکی مرورگر هم بالا اومد که؟!!!! 

بمیری بلاگ اسکای نصف العمرم کردی :/

دو کلوم حرف حساب

وقتی خدا تو رو به لب پرتگاهی برد بهش اعتماد کن

چون از دو حالت خارج نیست یا می افتی که قطعا میگیرتت...

یا بال های فراموش شده تو بهت نشون میده و یادت میده چطور پرواز کنی بعد اوج میگیری و پرتگاه تبدیل به سکوی پروازت میشه...

بهش اعتماد کن اون خدای بی نقصیه ...

سفرنامه ای از سرزمین عروجیان

همساده دیوار به دیوارمون پریشب مرد ...

پیرزن بعد از  یه دوره تورم و کبودی ، ایست قلبی کرد و علایم حیاتیش قطع شد و ...

دوستش داشتم .از چهل سالی که اون و شوهرش هم سایه ی پدر بزرگ و مادربزرگم بودن من بیست و سه سالشو زنده بودم و با زنی که اسمش سرور بود و همین پریشب مرد خاطره های زیادی داشتم چون به من مثل نوه هاش محبت کرد.

مادری راضی نمیشد منو ببره مراسم تدفین...خاطره ی خوبی از خل و چل بازیای من توی مراسم خاکسپاری ندارن بندگان خدا مخصوصا که مراسم مادربزرگ خدا بیامرزم و مراسم پدر بزرگ مادری رو منفجر کرده بودم...اما به زور رفتم...بلاخره سرور خانم کم کسی برای من نبود! 

خعلی وخت بود قبرستون نرفته بودم...یا به قولی بهشت زهرا...

سرعت پیشرفت تکنولوژی و امکانات رفاهی به دنیای مرده ها هم رحم نمیکنه!غسال خونه  رو که البته اسم جدیدش سالن تطهیر عروجیان شده اصلا کلا کوبیدن از اول ساختن ، شیییییییک...عصلا عادم دلش میخواد بمیره بره اونجا بشورنش...اعلام اسامی عروجیان همه با سیستم الکترونیک ،مجهز به سالن انتظار،سوپر مارکت با یخ دربهشت و الخ از امکانات رفاهی که اونجا رو درخور قبرستون یه پایتخت به اسم تهران بکنه...تنها چیزی که هنوز شبیه قدیما بود جمعیت سوگوار و جیغ داد کنانی بود که عزیز از دست داده بودن .البت این جماعت هم آپدیت شده بودن کمی تا قسمتی ...مثلا مورد دیدم با جفت چشمام که دختر جوون بیست و اندی ساله شون مرده بود بعد مادره با قاب عکس جیگولی دخترش وسط جمعیت می رقصید همه جیغ میزدن!یا یه عده مثل اروپاییا تور سیاه انداخته بودن رو صورتشونو با دستمالای طرح گل سرخ اشک نداشته شونو می زداییدند و با روحانی بنده خدایی که نماز میت میخوند درگیری داشتن که ما نمی خوایم از اینا برای ددی مون بخونید!یا مثلا برخلاف قدیما که میگفتن میت رو زمین نمی مونه یه مرده ای بود که صاحب نداشت یا اگر داشت کسی حاضر نشده بود بیاد از رو زمین برش داره همین جوری کنار اون لوله ی خروجی سالن شستشو رو زمین مونده بود!!!

یه چیز جالب دیگه ، دیده شده افراد سادیسمی به عروجیان هم رحم نمیکنن!یه موجود مذکر لچک به سر رفته تو سالن تطهیر زنونه و از یه دختر جوون یعنی جسد اون دختر جوون فیلمیده و پخشیده و مسوولین سالن هم لج کردن و درای سالن رو بستن و گفتن حالا که جنبه ندارید عصن هیچ کدومتون نیاید تو...بعله همون دوتا جنازه ای که میدیدیم متنبه میشدیمم تعطیل شد :|   

حالا تنبه ما هیچی اون بندگان خدایی که میخواستن دم عاخر عزیزشونو یه بار دیگه ببینن محروم کردی ...عاخه در وصف تو عادم سادیسمی بگم نا مسلمون بگم مریض بگم اسکول بگم چی؟ خب چه کار به کار مرده داری دیگه این همه به زنده ها کرم می ریزید بس نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟


خلاصه از سالن تطهیر که دربیای تازه می افتی تو هاگیر واگیر قطعات جدید که شهریه برا خودش، از ایستگاه اتوبوس و محوطه بازی کودکان و ...که بگذریم قبرا چرا این جوری شده!!!!!؟؟؟؟ عاخه یه طبقه، دو طبقه ،سه طبقه ،چهاااار طبقه؟؟؟؟؟؟؟ 

باید کم کم آسانسور بذاریم برا عروجیان ...خب لا کردار برجه مگه؟عادم دیگه نمی تونه بره امتحانی تو گور بخوابه ،میترسه اکسیژن نرسه همون جا عروج کنه! 

 میدونم کمبود جا دارن ،چون از قطعات قدیمی که گذشتیم این آرامگاه های خانوادگی رو نگاه کردم دیدم تو خود خونه جا کم اومده بقیه اعضای خانواده رو دم در خاکیدن ...میترسم چند سال دیگه از بی جایی بگن هر کی بستگانشو تو حیاط خونه خودشون دفن کنه !!! یا مثلا از قبرهای آسمان خراش (البت به صورت معکوس در زیر زمین) رو نمایی بشه که پنت هوسش طبق معمول مال پولداراست ...بقیه طبقاتشم باید پیش خرید بکنیم لابد :/

خلاصه داستانی شده برای خودش قبرستون ببخشید بهشت زهرای تهران که باید براش یه سفرنامه ی مفصل نوشت...خدا گذرتونو نندازه  اون ورا 

قدیما میرفتیم و با یه حال خاصی برمیگشتیم این روزا اگر اون طرفا بری فقط با سرسام و سردرد برمیگردی!

یک قاشق چای خوری دل سوخته...

تنگ غروب باشه و مادری حیاطو آپ پاشی کرده باشه و بوی عطر گلا دراومده باشه و زیرانداز پهن کرده باشه و تو منقل کباب رو حاضر کنی و بعد نیم ساعت دود خوردن یه آتیش سرخ درست کنی و تن بلال هایی که ضحی بانو لخت کرده روی بستر دااااغ آتیش گل انداخته بذاری و باد بزنی و غرق دلتنگی بشی که از صبح روی قلبت این ور و اون ور کشیدی و سینه تو سنگین کرده ... بعد خواهری بگه عجب آتیشی!چی توش دمیدی که این طور گل انداخت!؟و تو فکر کنی فقط کمی سوز دل...همین


پ.ن:انگار دلتنگی هوای بهار دلتنگی ما رو از رو برد! چقدر غیر قابل پیش بینی بود امروز هوا ، وقتی طوفان بارش شدید شروع شد باورم نمیشد تا همین یه ربع پیش توی حیاط نشسته بودم بلال باد میزدم!!!! 

الانم که انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش چه محشری به پا کرده بود آسمون آتیش پاره

یکی منو بیگیره

اون پست درخت گردو رو یادتونه؟

همون که گفتم گردو نمیده همون که گفتم اون زن روستایی گفت بهش بگو یکسال بهت مهلت میدم بعد قطعت میکنم! ومن این کارو کردم…

 اصل ماجرا اینه درخت گردومون گردوووووو دااااد!!!!