شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

ایرانی یعنی این...

خدایی دقت کردین شیوه ی رانندگی ایرانی ها توی دنیا تکه؟یعنی یه دونه ست هاااااا

دیروز صبح زود داشتم میرفتم دانشگاه سر سیاهی صبح هنوز آفتاب نزده تو حالت خواب و بیداری 

سوار بی آر تی شدم.یعنی با اون هیکل اتوبوس همچین گاز میداد و از ماشینا سبقت میگرفت که 

خواب از سرم پرید چسبیده بودم به میله نفسم و حبس کرده بودم.فکر کن هیچ کس جیک نمی زد .

خنده م گرفته بود یاد راننده سرویس دوران دبیرستان ام افتادم آخر رارنده ها بود.سیبیل داشت آآآآآه.

از این گوش تا اون گوش.موهاشم با اینکه سفید بود ولی بد جور فرفری بود بلندشم میکرد.

وااااایییی عاشششششقش بودیم.اسمش نان کلی بود و ماشینش همیشه بوی گوشت خام میداد.

حدس میزدیم شغل اولش قصابی باشه.یه پیکان سفید قراضه داشت که با صدای موتورش از چهار تا 

کوچه اون طرف تر میفهمیدیم داره میاد....توی ذهن من معادل واژه ی راننده ی ایرانی یعنی دقیقا نان کلی.

وقتی عصبانی میشد هیچکس حاضر نبود جلو بشینه.گاهی اوقات دعوامون میشد سر عقب نشستن.یه دفعه چهارتایی عقب نشستیم....جلو خالی بود!!!!! یه دفعه وسط راه عصبانی شد.فک کنم توی کوچه پس کوچه ها 

با اونپیکانش ۹۰-۸۰تا میرفت.دوستم جلو نشسته بود یعنی تلاشش برای پیدا کردن و بستن کمربند درب و داغون ماشین واقعا دیدنی بود.رنگش عینهو گچ سفید.

توی اتوبان که شیرین ۱۳۰تا میرفت. دست انداز ها هم باعث ترمز نمیشدن.با هر دست انداز سرمون آنچنان به سقف میخورد که سرمون گیج میرفت. سبقت رو حق مسلم خودش در هر حالت (حتی توی کوچه ی یه طرفه )و گناه ماشین های دیگه میدونست.یه دفعه با یه کامیون تصادف کردیم مجبور شدیم بقیه ی راه رو خودمون پیاده بریم خونه تمام راه رو می لنگیدیم از بس تصادف شدید بود و ضربه ی شدیدی بهمون خورده بود...البته تمام راه می خندیدیم ولی ترسی که در لحظه ی افتادن سایه ی کامیون روی ماشین توی چشمای هممون افتاده بود الحق دیدنی بود.دوستم کنارم بلند بلند اشهد می خوند.همه عاشق این بودن که نان کلی رارنده شون باشه و خب این شانسی نبود که نصیب هر کسی بشه و ما حتما مورد توجه خاص خداوند قرار گرفته بودیم.واااااااای موبایلش که زنگ میخورد به جای الو گفتن نعره میزد.نمیدونم اونی که پشت خط بود کی بود اما تفاوتی نداشت به هر حال جوابش نعره بود...تلفن که زنگ میخورد تن ما میلرزید.خلاصه نمونه ی کاملی از یه راننده ی ایرونی بود.

خیلی وقت بود یادش نکرده بودم....خدا این راننده بی آر تیه رو عوض بده تجدید خاطره کرد.به علاوه ثابت کرد

نانکلی یا راننده بی آر تی مساله اینست....راننده های ایرانی همشون یه قانون دارن....بی قانونی....

احساس خوشبختی


حس خوشبختی یعنی یه روز سرد سرد سرد زمستونی توی خونتون با مادر و خواهرات

پاهاتودراز کنی زیر پتو و به پشتی تکیه بدی

ویه لیوان چایی داغ داغ داغ با پاسسسسسسسسستیل بخوری

هر چند دقیقه یه بارم فوت کنی تو چاییت که بخار بشینه رو عینکت

از این عالی تر چی؟؟؟؟

برای ریحون ...


دیروز روز سختی بود استرس انتخاب واحد جلسه ی اتحادیه و این حرفها...

شب که بر میگشتم خونه طبق معمول از خستگی سردرد گرفته بودم. اتوبوس هم که طبق معمول تا خرخره پر بود و من که از ایستگاه وسط سوار میشدم دم در بودم و دماغم به شیشه ی در فشرده شده بود.خیابون تاریک بود اما شاید هزار تا چراغ توی شهر روشن بود که این تاریکی رو میشکافت و آدم رو دلگرم میکرد.انگار نورها در گوش شهروند خسته ی تکنولوژی زده می گفتند:نگران نباش درتاریکی های این همه کوچه و پس کوچه ی شهری که حتی برای فرزندانش غریبه است گم نخواهی شد.

پیش خودم گفتم همینه خدا همه چیز رو همینطور بی نقص آفریده .در میان تمام این روزهای خسته کننده و سرد این زندگی در کنار همه ی سختی ها برای گذشتن از همه ی زشتی ها خدا چراغ های درخشانی برای ما گذاشته تا گم نشویم.کسانی که دوستشان داریم.

گاهی این چراغها،چراغهای  تیر برق های  خیابون های مسیر رفت وآمد شما هستن.زودگذرند ولی اگر نباشند گم میشید.بعضی هاشون چراغ خونه تونن.اگر نباشن خونه ای ندارید. بعضی هاشون مثل چراغ راهنمایی در جاهای خاصی جلویتان ظاهر میشوند ومیگویند که باید بایستید یا راهتان را ادامه دهید یا حداقل احتیاط کنید!گاهی مثل چراغ قوه های کچک جیبی همیشه با شما هستند حتی اگر متوجه حضور و نورشان نباشید.یک جایی متوجه بودنشون میشی.جایی که تاریکی مطلق شده باشه.اون وقته که از دیدنش لذت میبری. اما وای از روزی که ازش غافل شده باشی و باتریش تموم شده باشه.اون وقت هر چی بهش التماس کنی روشن نمیشه.ولی تو نباید دورش بندازی .حداقل به حرمت تمام لحظه هایی که مظلومانه و بیصدا در کنارت بوده.باید باتریشو عوض کنی یا اگه خراب شده تعمیرش کنی...چون این چراغا هدیه ی خدا هستن.آدم که هدیه ی خدا رو دور نمیندازه؟

دیشب توی بین فشار جمعیت توی اتوبوس متوجه شدم که خدا به منم از این چراغا داده حداقل دوتاشو مطمئنم داده.

یکیش تویی ریحونم...منم دلم میخاد چراغ تو باشم.حتی اگه منو بذاری توی جیبت و فراموشم کنی.حتی اگه متوجه نشی باتریم داره تموم میشه یا خراب شدم...حتی اگه چراغای قدیمی تر و بهتر از من داشته باشی که بیشترم دوستشون داشته باشی...بازم من چراغتم...

تولدت مبارک چراغ فرفری من


یعنی خواستم عکس تولد بذارم گفتم بذار خودمو خودت باشیم...دو نفره از همون گروه عکسی که عاشقشیم....بعله



بسم رب الحسین

کاروان ها کم کم دارند راه میافتند.همه می خواهند همزمان با اسرا به حسین برسند.

یکی با دمپایی یکی با کفش.یکی کوله به پشت یکی بقچه به سر.یکی عرب یکی عجم،بین جمعیت حتی خارجی هم میبینی..همه شان در یک چیز مشترکند.همه به عشق اسرای روی خار دویده ادب کرده اند و پای پیاده برای عرض ادب به راه افتاده اند.کنار جاده موکب ها خودکشان و خودزنان با سینی های غذا و تنقلات و خوراکی ها و نوشیدنی های فصل به دنبالت میدوند.التماس میکنند چند لحظه ای مهمانشان باشی.اگر قبول کنی خادمی ات را میکنند،تو که نه،خادمی اربابشان رامیکنند.روی تاول هایت ضماد میگذارند.خانه شان را دراختیارت میگذارند.شلوار پاره  ات را وصله میکنند.ته ته چشمهای همه اشکی خشک شده می درخشد به سان آفتاب.وقتی به هم آب تعارف میکنند شرم میکنند. هرجرعه آب در گلویت گیر میکند انگار که لقمه بزرگ و غیر قابل هضمی باشد.بعضی ها  به آسفات های زیر پایشان نگاه دوخته اند و به خار های کنار جاده فکر میکنند و بچه هایی که در بین جمعیت در کالاسکه های کهنه شان لم داده اند . بعضی ها ستون های کنار جاده را میشمرند.گاهی هم همه به افق نگاه میکنند تا شاید یک لحظه برق طلایی اش را دیدند.

وقتی ما میرفتیم عید بود.عید امام زمان .عرب ها شاد بودند اما همین فضای حزنی که الان از دریچه ی تلویزیون در صورتهای زائران می بینی در دلهای ما موج میزد.الان همه یکدست سیاه پوشیده اند.آن روز با پایکوبی میرفتند.در دل ما هم چیزی میکوبید.امروز که کاروانها دوباره راه افتاده اند چیزی درونم میکوبد.

دلم برای شربت های خاکشیر و شربتهای لیمو امانی و فلافل های سر راهی و چایی های به رنگ قیر ،شیرین شیرین لک زده.دلم

لک زده عکس حضرت آقا را به عرب های مشتاق بدهم با یک بسته نمک تبرک حرم امام رضا...دلم برای آن روز که آقای عربی نشسته بود زیر پای آقای جعفری و جلوی خانمش میگفت بیا دختر مرا بگیر، مرد باید 4تا زن داشته باشد نه مثل

مردهای ایرانی زن ذلیل باشد،تنگ شده...دلم تنگ شده کیلومتر آخر کفشهایم را دربیاورم دور گردنم بیندازم با پرچم خاکی و

تکیده وارد حرم حضرت ابالفضل بشوم برای اذن دخول به حرم برادر...دلم راست راستی تنگ شده...


مثلا ما کوریم خب؟؟؟؟


                                          به مناسبت روز دانشجو

اسمش رویش است دیگر!دانش-جو ...مدیونی اگر فکر کنی برای جوییدن چیز دیگری به دانشگاه میرویم.

دخترها نمیروند مدرک بگیرند که شوهر کنند و بعدا با تیزی گوشه ی ورقه ی فارق التحصیلی شان چشم خواهر شوهر

مادر شوهر را دربیاورند .پسرها هم که اصلا اصلا در هیچ کدام از لحظات و دقایق و ساعات تحصیلی شان این موضوع را که این مدرک

هیچ چیز جز یک پاروی خوش دست برای بدست آوردن پول نیست به سلول های اطراف مخیله شان هم راه نمیدهندچه برسد به اینکه در قسمت اصلی مخچه شان به عنوان هدف تثبیتش کنند.(چون این هدف کاملا فرعی است و در سایه ی اهداف اصلی ما در واقع دیده نمیشود).

هیچ کداممان هم دانشکده را به به هیچ عنوان به چشم بنگاه شادمانی و یا محل کسب تجربه از ظرائف رفتاری جنس مخالف حالا در هر قالبی نمیدانیم هاااااا....آقا اصلا این حرفها چیست؟؟؟چرا به شعور دانشجو توهین میکنی ؟؟؟مگر کوری نمیبینی همه ما در پی کسب علم و دانش هستیم این همه دانشجو که برای جزوه خودزنی میکنند و برای سوال پرسیدن از اساتید در راهرو ها عملیات انتهاری انجام میدهند را نمی بینی؟نمیبینی این همه دانشجوی ترم پایینی را که هر کدام از همین اول کاری بالغ بر بیست-سی تا مقاله ی علمی دارند؟اصلا جو سنگین محیط علمی آدم را خفه میکند.همه ی این کمالات و فضائل را گذاشته ای کنار و گیر داده ای به اینکه چرا پشت درخت های دانشکده سیگار میکشند؟یا چرا دخترها طوری لباس می پوشند وآرایش میکنند که انگار آمده اند عروسی بابایشان؟یا چرا برخی کلاس ها را می پیچانند باهم میروند درکه جیگر میخورند؟یا مثلا چرا استاد به جای درس دادن یک ساعت اراجیفی میبافد که یا دانشجو باید از خجالت کلاس را ترک کند یا سرش را بگذارد روی کتابش لالا کند آخر ترم هم هر چی جزوه اش را میخواند هیچی نمی فهمد؟خب اگر ما خنگیم به استاد چه؟؟؟محیط علمی است که باشد اصلا همین شماها که متحجر بازی در میآورید انقدر همه چی را بسته کرده اید دیگر !!! آقا جان اگر ناراحتی برو بوفه یک لیوان چایی داغ بگیر هر وقت دلت نخواست ببینی یک فوت محکم توی لیوانت بکن آن وقت بخار جلوی عینکت را میگیرد و دیگر نمیبینی این طوری راحتتر هم از کنار صحنه های خوشایند جلوی بوفه میگذری هم صفت ستارالعیوب بودن خداوند را در وجودت پرورش داده ای ....فقط داری می آیی مواظب پله های جلوی بوفه .....

آآآآآخخخخخ

معرفی نامه

به نام یکتا آرامش بخش هستی

شاخ شدگی در جوامع امروز پدیده ی رایجی شده است حتی در برخی کشورها موضوع بحث روز در دانشگاهها است.متخصصان انواع مختلفی برای شاخ شدگی نام برده اند.برای مثال شاخ شدگی مو های جلوی پیشانی یا مثلا شاخ شدگی بچه محل ها برای هم یا مثلایکی از استعمال های بی ادبی اش اینست که اگر یک دختری خیلی دلبر باشد بلا نسبت می گویند عجب شاخی ...تازگی ها یکی دیگر از انواع شاخ شدگی توسط محققان کشف شده که به گفته آنها از انواع دیگر بسی خطرناکتر هست.اسم این پدیده شاخ شدگی روان است.به گفته برخی هم لا علاج است.مثلا اگر موهایت شاخ شده باشد چاره اش یک شانه یا برس یا حتی در موارد بحرانی رویم به دیوار کف دستی آغشته به تف ،یا در مورد شاخ شدی بچه محلتان یک فحش آب دار یا در نهایت یک پنجه بکس طلایی خوش دست و...است.اما در این مورد نادر علاج خاصی مد نظر جامعه ی متخصص نیست وشاید در مواردی معجزه ای الهی بتواند بیمار را از زمین گیر شدن مادام العمر برهاند.در بقیه ی موارد اصولا شاخ روانی به شاد روانی منتهی میشود.از نشانه های ابتلا به شاخ روانی این است که با دیدن برخی مسا‌‌‌‌‌‌‌‌یل در دنیای اطرافتان که گاهی به دست خودتان یا خانواده تان یا دوستان و خویشاوندانتان  ودر درجات پیشرفته تر غریبه ها ایجاد می شود ،روانتان دو تا شاخ بزرگ در می آورد...افرادی که وجدان داشته باشند حتی در مقادیر اندک پیش فرض آن بیشترین زمینه را برای ابتلا به شاخ روانی دارند.اگر بیماری به مراحل لاعلاجی برسد روانتان ابتدا برای خودتان وسپس برای اطرافیان شاخ و شانه میکشد...این جانب مبتلا به پدیده ی شاخ روانی برای جلو گیری از انتشار ضایعات شاخ روانی ام این اتاق کوچک و استریل را درست کرده ام برای طی دوره ی طول درمان بهبود شاخ روانی ام ...

خوش اومدید

نظرات بسته است چرایش را خودم هم نمیدانم ولی بسته است دیگر ...اگر از مطلبی خوشتان آمد لایک کنید. اگر حرفی برای گفتن به من داشتید اون گوشه وبلاگ نوشته تماس بامن از این طریق میتوانید پیغام بگذارید ،حتما میخونمش.