شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان



بسم رب الحسین

کاروان ها کم کم دارند راه میافتند.همه می خواهند همزمان با اسرا به حسین برسند.

یکی با دمپایی یکی با کفش.یکی کوله به پشت یکی بقچه به سر.یکی عرب یکی عجم،بین جمعیت حتی خارجی هم میبینی..همه شان در یک چیز مشترکند.همه به عشق اسرای روی خار دویده ادب کرده اند و پای پیاده برای عرض ادب به راه افتاده اند.کنار جاده موکب ها خودکشان و خودزنان با سینی های غذا و تنقلات و خوراکی ها و نوشیدنی های فصل به دنبالت میدوند.التماس میکنند چند لحظه ای مهمانشان باشی.اگر قبول کنی خادمی ات را میکنند،تو که نه،خادمی اربابشان رامیکنند.روی تاول هایت ضماد میگذارند.خانه شان را دراختیارت میگذارند.شلوار پاره  ات را وصله میکنند.ته ته چشمهای همه اشکی خشک شده می درخشد به سان آفتاب.وقتی به هم آب تعارف میکنند شرم میکنند. هرجرعه آب در گلویت گیر میکند انگار که لقمه بزرگ و غیر قابل هضمی باشد.بعضی ها  به آسفات های زیر پایشان نگاه دوخته اند و به خار های کنار جاده فکر میکنند و بچه هایی که در بین جمعیت در کالاسکه های کهنه شان لم داده اند . بعضی ها ستون های کنار جاده را میشمرند.گاهی هم همه به افق نگاه میکنند تا شاید یک لحظه برق طلایی اش را دیدند.

وقتی ما میرفتیم عید بود.عید امام زمان .عرب ها شاد بودند اما همین فضای حزنی که الان از دریچه ی تلویزیون در صورتهای زائران می بینی در دلهای ما موج میزد.الان همه یکدست سیاه پوشیده اند.آن روز با پایکوبی میرفتند.در دل ما هم چیزی میکوبید.امروز که کاروانها دوباره راه افتاده اند چیزی درونم میکوبد.

دلم برای شربت های خاکشیر و شربتهای لیمو امانی و فلافل های سر راهی و چایی های به رنگ قیر ،شیرین شیرین لک زده.دلم

لک زده عکس حضرت آقا را به عرب های مشتاق بدهم با یک بسته نمک تبرک حرم امام رضا...دلم برای آن روز که آقای عربی نشسته بود زیر پای آقای جعفری و جلوی خانمش میگفت بیا دختر مرا بگیر، مرد باید 4تا زن داشته باشد نه مثل

مردهای ایرانی زن ذلیل باشد،تنگ شده...دلم تنگ شده کیلومتر آخر کفشهایم را دربیاورم دور گردنم بیندازم با پرچم خاکی و

تکیده وارد حرم حضرت ابالفضل بشوم برای اذن دخول به حرم برادر...دلم راست راستی تنگ شده...