مادری:این پارچه سفیده چیه تو چمدون؟
من :دستش نزنید کفن منه از نجف خریدم :)
مادری :هیچیت شبیه دخترا نیست ...هم سن و سالای تو دارن جهاز میخرن تو دنبال کفن اصلی:/
خواهری:جهاز چیه مامان؟ دوستاش همه مادر شدن این هنوز دنبال رتبه ی کنکوره :(
من:| نمیدونستم انقدر باورم دارن!!!!!!
همسایه سر کوچه مون امسال مشرف شده بود حج واجب...از حادثه ی جرثقیل جسته بود از حادثه ی منا هم جاخالی داده بود،و خیلللللیییی خوشحال بود که زیر دست و پا توی سرزمین خدا نمرده .این خوشحالی خانواده شو ذوق مرگ کرده بود ،یادم نمیره چه جوری با ذوق پلاکارت تبریک بازگشت براش میزدن .حق هم داشتن چشم انتظاری برای عزیز سخته.
امروز از سر خیابون می اومدم با دیدن منظره ی سیاه پوش خونه شون خشک شدم .
حاجیه خانم فوت شدن !!!
زیر لب گفتم "اینما کنتم یدرککم الموت"...عزراییل بهت میرسه بلاخره، اما توی سرزمین خدا و در حال احرام و ذکر گفتن و پاکی مطلق مردن یعنی...
پ.ن:قبل از هر قضاوتی راجع به نظر من در مورد فاجعه ی منا اینو در نظر داشته باشید که هیچ کسی از یه همچنین قتل عام انسانی اونم به دست خبیث ترین حکومت وقت خوشحال نمیشه !
برای انجام کاری رفته بودم محله ی قدیمی مون
جایی که تا مقطع راهنمایی توی کوچه هاش قد کشیدم
اما هیچ تعلق خاطری بهش ندارم،به هیچ کدوم از روزای خوب و بدش ....
خونه های شیک و ساکتش با ماشینای گرون و پر تکبرش حتی ترحم منو جلب نمیکنه...
جایی که اگر توی روز روشن وسط کوچه ش یه نفرو به قتل برسونن حتی پرنده های رو درختاش سرک نمیکشن که ببینن چی شده چه برسه به آدماش...اما اگر صدای بازی یه بچه بلند بشه دویست تا سر برای اعتراض و دهاتی خوندن خانواده ی بچه از پنجره سبقت میگیرن
محله ای که نه از قماش محله های بالا شهریه نه وسط شهره نه پایینه نه غربه نه شرقه...هیچی نیست،فقط یه تیکه ی پر افاده ست که با وجود قدیمی بودنش خیلی تازه به دوران رسیده به نظر میرسه...
محله ای که تنها جایی که ازش دوست داشتم یه کتاب فروشی نقلی قدیمی بود که بی ریا و خودمونی نبش خروجی خیابون اصلی جا خوش کرده بود و هر کتاب دوست داشتنی توش پیدا میشد و من دنبال ترجمه های مختلف کتاب محبوبم توی قفسه هاش شنا میکردم...
امروز که به نبش خیابون رسیدم اثری از دوست مظلومم نبود.جاش یه کبابی زدن ...انقدر برای تغییر کاربری عجله داشتن که یادشون رفته بود آرم کتابچه ی کوچیک کنار تابلو رو که نشون میداد اینجا قبلا کتابفروشی بوده بکنن.اما شیرینی فروشی پیر کنار کتابفروشی هنوز زنده بود و شلوغ ...عین پیر دختری که انقدر پوست صورتش رو کشیده و بزک کرده که جوان به نظر برسه .
و هنوز هم وانتی وسایل خونه ی قسطی سیار سر کوچه ی فرعی قدیمی ایستاده تا مردم با جیب خالی از پز عالی جا نمونن...
شاید دلیل اصلی من برای دوست نداشتن اینجا همین باشه ،محله ای که برای اهلش شکم ارزش بیشتری از فرهنگ داره ، یا به جای سطح شعور به تعداد اسباب و متراژ خونه ی هر کسی نگاه میشه دوست داشتنی نیست...اصلا دوست داشتنی نیست
با این روزها میشود دو سال و چهار ماه که کربلایی شده ام
مادری میگه همسفرات هرکدوم به نحوی اثر زیارتشونو دیدن یا
نشونه ی قبولی سفرشونو با حاجت روایی گرفتن
موندم تو چرا این شکلی شدی بینشون؟
میگم من از اولشم اشتباهی بودم مادری ! رفتنم زورکی بود صاحب خونه مهمون زورکی رو زیاد تحویل نمیگیره
البته یه علتای دیگه ای هم داره مثل اخلاص …
حسین جان اونایی که از تو نگاه و جواب گرفتن خالص اومدن مثل من نبودن ...
هر چند که شما بازم بزرگی کردی در حق این ریاکار...ممنونتم
عادت دارم هر چند وقت یک بار یه ذکر یا جمله یا آهنگ یا نوحه می افته تو دهنم ...کاملا غیر ارادی و متناسب با حالم ...
و ذکر این ماهم منتخبی از جمله ی یک بازیگر قابل تحسین از یک فیلم قابل تحسین بود:
یونس از روی دیوار:من برگشتم الفت...
الفت :الانه میای؟میخوامت چی کار؟
شیار ۱۴۳
پ.ن:یه خط صافم که به همه ی اتفاقات خوب دنیا فقط یک جمله دارم که بگم:الانه میای؟میخوامت چی کار؟
یه استاد صاحب دلی داشتیم تو دانشگاه اندیشه اسلامی درس میداد . همیشه میگفت بزرگی مال کسانیه که "مجهولین فی الارض و معروفین فی السماء" باشن ...
بعد میگفت اگر میخوای محرم حریم دردانه های آسمون بشی باید یاد بگیری که رازدار باشی ...
یک کلام حرفش این بود که میخوای آدم بشی دهنتو ببند گلم...
:)
برای من بسته شدن این دهن گاله خیلی گرون تموم شد خعلیییییییییی...
به مرگ باراک !باور کن !
شنیدن خبرای خوب از زندگی دیگران توی زمان های دلگیر زندگی مثل هجوم هوای خنک و تازه به حموم اشباع شده از بخار آب از لای دریه که یک لحظه باز شده...
نمیدونم منظورمو خوب رسوندم یا نع :)
گاهی به یه جایی میرسی که هیچی آرومت نمیکنه
مثل مرحله ای از درد که از هوش میری یا به هوشی اما از شدت جراحت حتی درد رو هم حس نمیکنی
به نقطه ی پوچی که حتی تموم شدن این درد رو هم نمیخواهی...
که حتی آرزوهای قشنگی که تا دیروز داشتی و فکر میکردی بهشون و امید داشتی بهشون رو هم نمیخواهی...
که حتی زنده بودن رو هم نمیخواهی...
توی این لحظه هیچ چیز ...هیچ چیز ...هیچ چیز جز داشتن یک نفر توی آسمون نمیتونه توی این برزخ نگه ت داره و مجبورت کنه ادامه بدی ...هییییییچ چیز
لذتی که در جویدن چوب بستنی بعد خوردن بستنی هست در عاشق شدن نیست
یعنی هر دفعه اگر به ضرب گلوله متوقفم نکنن اون چوب ده سانتی رو به اتم های ریش ریش میکروسکپی تبدیل میکنم ...
خعلی حال میده ده برابر آدامس تخلیه استرس داره
صبر آدمیزاد جماعت انقدر کمه که با یه اختلاف به چشم به هم زدنی به جون هم می افتن و اول لفظی میجنگن و اگر حل نشد فیزیکی و به ساعتی جنگ خونین راه میندازن ...
نمیدونم این آدم در این ابعاد بی صبر چطوری هزار و چهار صدسال بدون امام ظاهر(البته که امام حاضره ولی ما نمیفهمیم ) زندگی کرده و بر همه ی نکبتهای نبودش صبر کرده؟ چطور!!!!!