راز های یک سه رک

زنک فالگیر انگار واقعا یه چیزایی میدید...

با اینکه نصف چرندیاتش هیچ ربطی به من نداشت ولی

انگار یه چیزایی ته اون فنجون قهوه ی لعنتی بود

که اون زن میدید

ته اون فنجون لعنتی

عکس تمام آرزوهای قشنگ و محکوم به نابودی من،

عکس زندگی خالی من...زندگی خالی از عشق من،

عکس حرفای نگفته من و بعضی چیزای دیگه بود که زنک فالگیر میدیدشون

حتی اشکای یواشکی و مظلوم من انگار از روی دونه های درشت و تلخ قهوه سر خورده بودن و چند تا نهر بزرگ  شور روی دیوار سفید فنجون درست کرده بودن که به دریای قهوه ای ته فنجون ختم میشد،

و زنک فالگیر اونا رو هم به وضوح دید!


ومن بدون اینکه به اون زن نگاه کنم به تفاله های ته فنجونم گفتم :

عادم نباید حرف دلشو به هیچ کس بگه...حتی به فنجون قهوه ش!