شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

pride and prejudice

بهش گفتم امروز نگاهت خیلی حرف میزنه! 

گفت:

از اول تا آخرش نگاهشو ازم دزدید و نگاهمو ازش دزدیدم...

شاید ترسیدیم نگاهامون حرف بزنن و دستمون رو بشه ...

از اول تا آخر توی جمع بودیم و نبودیم

از اول تا آخر کنار هم بودیم و نبودیم

زیر یک سقف نفس کشیدیم و نکشیدیم ...

...

گفتم :آخرش؟

گفت :هیچی!

گفتم :هیچی هیچی؟

گفت:من غرور داشتم و اون ترس!

گفتم :پس بهتر که حرفی نزد !

با تعجب نگاهم کرد 

گفتم :غرور بهتر از ترسه...غرور نشانه ی صلابت توئه و ترس نشانه ی بی ارزش بودن اون ...هیچ وقت بی ارزشی با صلابت جمع نمیشه...

گفت:کاش نمی ترسید تا میفهمید از همه ی دنیا بیشتر دوستش دارم ...

هر دو ساکت شدیم ... چقدر یه پایان تلخ تلخه...




پ.ن:همیشه آدمایی که جسارت میکنن و خودشونو مدیون دلشون نمیکنن رو ستایش میکنم ...این آدما اصولا میدونن با دلشون چند چند هستن.حرفشونو میزنن حتی اگر نتیجه اونی نباشه که هزار بار توی ذهنشون بازسازی کردن .حداقل یکبار برای همیشه تکلیف عقل و دلشونو مشخص میکنن و بقیه عمرشون با حسرت از خودشون نمیپرسن اگر پرسیده بودم چی میشد؟

پ ن ۲:یه چیز دیگه ،میدونم معنی عنوان مطلب میشه غرور و تعصب و ربطی به ترس نداره اما تعمدا این عنوانو گذاشتم ...

تعمدا خواننده ی عزیز (شاید یاد اون کتابی که بهم هدیه دادی بیفتی بعله):)