همه جا سخن از توست،کجایی آقا؟

شهر شلوغ شده آقا.همه جا آذین بسته اند.گوشه گوشه‌ی کوچه ها شربت و شیرینی پخش میکنند.

گویا مردم خوشحالند...چرا؟

از اینکه تو تنهایی؟ یا اینکه به خاطر آنهاست که نمیایی؟

یا اینکه خوشحالند که نیامده ای؟

بعضی هم خوشحالند که فرصتی پیدا شده برای انجام انواع گناهانی که در حالت عادی اجازه ندارند کف خیابانها انجام بدهند و امشب به اسم عید تو...

یک عده هم البته امشب جنس خوشحالیشان فرق میکند،سرمستند از کشتن پیروان تو و آنان که نام تو را بر قلب خویش حک کرده اند!  همانهایی که در عراق و سوریه و بحرین و... انگشتان آغشته به خون شیعیان را با شام شب خود می آمیزند و فکر میکنند که بله ما آمدن او را باز هم به عقب انداختیم چرا که یاران قیامش را کشتیم...

یک عده هم ناراحتند...چون فکر میکندد مردم عقل شان را از دست داده اند که به جای تکریم کوروش کبیر برای اسطوره ای خیالی از اعراب جشن گرفته اند و دو صد افسوس میخورند آنها امشب...

یک عده هم البته خوشحال نیستند،اما ناراحت هم نیستند.اصلا برایشان فرقی نمیکند! مثل بعضی از آنهایی که ظرف تخمه کنار دستشان گذاشته اند و بزرگترین استرس زندگیشان این ست که امشب برزیل چندتا گل به کرواسی میزند؟ 

امشب جشن میلاد توست اما چقدر تو در این جشن کمرنگی! چقدر آمدنت بی اهمیت است!

تنهای من آیا داری آماده میشوی که مثل هر شب بروی سر سجاده ات بنشینی و برای ظهور ما دعا کنی؟نمیشود یک امشب را اشک نریزی ماه من؟

امشب را بخند! میشود؟ به خاطر خدا بخند...

عزیز زهرا شاید کمتر کسی امشب واقعا به یاد غربت و تنهایی ات بغض کرد...به خاطر دل گرفته ی همان کمتر ها بخند.میشود؟

ما را ببخش...اول از همه من را ببخش که قبل از دیدن نالایقی های خودم دارم مردم را سرزنش میکنم...ببخش.

 تولدت مبارک مولای ما... تولدت مبارک.

ماه به نیمه رسیده ماه من...ولی از حرمت خبری نیست

پارسال این موقع پای پیاده توی تاریکی جاده ی به سمت تو پر میکشیدم...

هنوز بوی خاکای موکب ها توی مشامم میپیچه...انگار هنوز دارم ستونها رو میشمارم...

پارسال این موقع تا چند ساعت دیگه ستونها تموم میشدن وبا طلوع آفتاب ما که کفشامونو به گردنمون آویزون کرده بودیم چشممون به گنبد طلایی برادرت روشن میشد...

پارسال این موقع مهمون موکب باشکوه آقای سقای کربلا بودیم تا خستگی راه در بره و چند ساعت باقی مونده رو یه نفس بریم...

پارسال این موقع بی تاب شده بودیم،بی تاب رسیدن...دسته جمعی شمارش معکوس ستون ها رو دم گرفته بودیم...۹۹،۱۰۰،۱۰۱،۱۰۲،۱۰۳

پارسال این موقع میون عربایی که پای کوبی میکردن اشک میریختیم و یواش یواش صدات میکردیم...کنار جاده ایستاده بودیمو چایی سرطانی خیلی خیلی شیرین اون مرد مهربون عرب رو تو لیوانای کثیف فلزی مون سر میکشدیم... 

پارسال این موقع چند ساعت فقط چند ساعت مونده بود تا تو...تا حرمت...تا عطر سیب...

امسال اما...کجایی امسال آقام؟ من کجام؟

ماه به نیمه رسیده ماه من،ولی خبری از روی ماهت نیست...

مامانها کارآگاه به دنیا می آیند

مامانا کارآگاه به دنیا می آیند

یه روز گند و حال به هم زن با یه دنیا  خستگی از دانشگاه می اومدم 

با حال خراب داشتم میرفتم خونه انرژی خونمم به شدت پایین بود

 سر راه رفتم مسجد محل یه نمازی بزنم تو رگ بلکه چار تا دوست ببینم حالم جا بیاد...

شانس خوب یکی از بهترین دوستامو دیدم تازه متاهلم شده( نمدونم چرا این روزا همه تو خط تاهل و از این حرفان؟) داشت با خودش می خندید یه وقتایی هم یواشکی ریسه میرفت...کلا از اون تیپ آدماییه که یه دقه بشینی کنارش روده واست نمیمونه...

رفتم پیشش می گم خجسته ای ها؟؟؟نیشتو ببند!

نگاهم کرده هنوز میخنده میگه اگه واسه‌ت بگم چی شده توهم می خندی...

وقتی تعریف کرد دیگه هر دو با هم ریسه میرفتیم...

زنای مسجد یه جوری نگامون میکردن انگار از امین آباد فرار کردیم:

با مامانه نشسته بودن تو ماشین باباش، تا باباهه پیاده شده از سوپری خرید کنه 

طبق معمول مامانه شروع کرده به جوریدن داشبورد و سوراخ سمبه های ماشین.عادت داره

انگار که همه چیز رو باید چک کنه...یه دفعه برگشته دوست  منو نگاه کرده 

یه چیزی که تو دستش بود رو نشون داده  

با عصبانیت میگه این چیه؟دوستینگاه کرده گفته قرصه دیگه!!! گفته چه قرصی ...

به بسته ش نگاه کرده هیچی روش ننوشته بود.فقط نوشته بود آلفا...

مامانه چشم درشت کرده میگه نکنه قرص اکس باشه

دوستی گفته مامان بی خیاااااال دارییییییی راجع به بابای مظلوم من حرف میزنینه یه جوون ۲۰ساله خلاف کار!!!

میگه فک کردی ...دود از کنده بلند میشه.بابای بیچاره از همه جا بی خبر اومده سوار ماشین شده 

مامانه نه گذاشته نه برداشته با لحن کارآگاه کاستر گفته حالا دیگه اکس میخوری؟

چشمای باباهه هزار تا شده مبهوت مامانه رو نگاه میکنه: چی میخورم؟؟؟؟؟؟ 

مامانه هم برگ برنده رو رو کرده و قرصه رو مثل پرچم رو هوا تکون داده که ایناهاش مدرک به این گندگی رو که نمیتونی انکار کنی.باباهه قرصه رو که دیده زده زیر خنده...

طفلک بدون حرف جلوی دارو خانه  منتخب مامانه نگه داشته دسته جمعی رفتن تو دارو خونه 

مامانه با لحن بازرس درک از دارو ساز به عنوان شریک جرم پرسیده:این چیه ؟

دکتره با تعجب گفته :معلومه دیگه سنگ فندکه ...

مامانه که خودشو واسه اقدامات خشونت آمیز بعدی آماده میکرده یهو وا رفته:سنگ چیه؟

بعد از اینکه دکتره دقیقا راجع به سنگ فندک توضیح داده 

مامانه سرشو انداخته پایین مثل بچه هایی که خراب کاری کردن میبینن هوا پسه

یواشی از دارو خونه جیم زده بیرون ... 

حالا سوالی که مطرح میشه اینه که واقعا مامانها ذاتا کارآگاهن آیا؟

خدایی آدم زندگی مردمو که میبینه غصه خودش یادش میره ....

یادم باشه از مامانم بپرسم ببینم از این کارآگاهی ها واسه بابای بیچاره‌م کرده یا ؟

اگر کرده نتیجه چی بوده با ذکر مثال نام ببره...۲نمره

(اینم بازخورد امتحانات)

بریز و بپاش شاخ روانی

مشغول یه خونه تکونی بزررررررگم...

رفتم لب پنجره دلم دارم همه چیزایی که باید ازشون دل بکنم رو میتکونم و غبارشونو میریزم توی بغل باد بی رمق بهاری...یه سری چیزا رو که باد میبره دل آدم خیلی تنگ میشه....مثلا خاطرات...یه سری چیزا هم ریختنشون باعث سبکی دل میشه مثلا قضاوتای احمقانه دیگران و حرف حدیثاشون و نگاههای مسخره شون و...به نظر میرسه خلاص شدن از اینا ارزش از دست دادن بعضی چیزا رو داره.به مرگ بارااااااک راست میگم! :-)

 امتحان کردنش مجانیه؛ خیلی جواب میده.

از این فصلای خونه تکونی تو زندگی هممون هست،مثل دم عیدا که همه ی مامانا خونه تکونی میکنن.کار من فک کنم تا عید نیمه شعبان تموم بشه تا اون روز همه چیزای اضافی رو دور ریختم و دلم تمیز تمیز شده...قول میدم :-) 


دنیای کوچولوی من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی شاخ روانی

قرار گذاشتیم شب بشینیم درس بخونیم،خونه خودمون که قرق مادری بود ...بلند شدیم سه تایی دراز و کوتاه رفتیم پایین به پدر بزرگی و مادر بزرگی میگیم ما امشب مهمون شماییم!!! 

سر ساعت دوازده دفتر کتابامونو ولو کردیم وسط پذیرایی،خواهری برگشته به پدربزرگی که محو تلویزیونه میگه خوابت نمیاد؟

هیچی دیگه بلند شد رفت خوابید بنده خدا...

دلتنگ نوشت

این جوری شدم که میام صفحه ی مدیریت رو باز میکنم یکم فکر میکنم ...هزااااار تا حرف و درد دل میاد تو ذهنم و هجوم احساسات و میل به نوشتنشون کلافه م میکنه...ولی دستم قفله؛نمیتونم بنویسم... هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه که حق مطلب چیزی که احتیاج دارم بگم رو ادا کنه...صفحه رو میبندم و میرم...در حالی که قلبم از قبلشم سنگین تر شده...

دیوار کشی اینترنتی

اولش که شروع کردم به نوشتن میدونستم به خاطر تازه کاری و خعلی مسائل دیگه ممکنه خواننده هام زیاد نباشن به همین خاطر نظرات رو بستم تا بدون اینکه چشم به راه نظر دهی دیگران باشم بنویسم. 

البت راحتم بودماااا،یه جورایی واسه کسی نمی نوشتم واسه خودم مینوشتم.

اما حالا بد شده؛ اگر صفحه مدیریتو باز کنمو هیچ نظر جدیدی نباشه یا اگر بعد مدتها فقط یه نظر کوچولو گذاشته باشن ناراحت میشم؛ یه وقتایی هم میگم خب وقتی فقط خودم مشتری وبلاگم هستم و دیوار خب چه فایده داره هی وقت میذارم؟

 این مدلی دوست ندارم باشه...دوست دارم بنویسم بدون اینکه واسم مهم باشه دیگران اونو میخونن یا نه و بدون اینکه چشم به راه نظرات خواننده های احتمالی و فرضی باشم...اصلن دوست دارم یادم بیاد چرا شروع کردم به نوشتن و چرا برام مهم نبود نظرات بسته باشه...

نظراتو باز کردم به خاطر دل یکی دو تا از دوستام؛ حالا میبندم به خاطر دل خودم...از همین یکی دو نفری هم که لطف میکردن معرفت به خرج میدادن اعلام وجود میکردن که من بفهمم وبلاگم متروکه نیست متشکر متشکر متشکرم ،از این به بعدم قدمشون سر چشم ولی این شاخ روان خونه احتیاج به کمی سکوت داره تا صاحبش یاد بگیره واسه چی و چرا اینجا مینویسه.همین...

به قول فامیل من دیگه حرفی ندارم...

...

پریشون نوشتای روزانه شاخ روان

رفته بودم خیر سرم مثلا ملاقات مادری ،خودمو به زور بردن انداختن زیر سرم ...یه دقه هم مادری رو ندیدم،نه فک کنی از غم مادر پس افتادماااا نه! گلاب به روتون گلاب به روتون روم به دیفال از اسهال ناشی از مسمومیت و اتمام آب بدن...



 پ.ن : عجب شب جهنمی بود دیشب.خدا نصیب کافر زندیق نکنه...مرگمو به چشم دیدم قشنگ!  

 

پ.پ.ن:نمدونم چرا این چن وخته از آسمون واسم می باره،افتادم تو سراشیبی نکبت نمتونم ترمز کنمااااا...باز خوبه خدا رو دارم.


اینجا بدون تو

باید حتما نفس هایت به شماره بیفتد،شبها صدای خس خس هایت در خانه بپیچد باید حتما خستگی هایت را شبانه ناله کنی؛ هر روز رنگت بپرد و بگویی روزه ام...بعد هم یک روز آرام وبی صدا خودت تنهایی وقتی من نیستم بروی در یکی از بیمارستانهای کوچک پیش یک دکتر کوچک تا بفهمی که قلب بزرگت زیر بار من و ما تکیده شده و ... باید حتما بنشینی و بگویی اگر نبودم...و باید یک روز به عشق تو تا خانه بدوم بیایم وببینم که در خانه نیستی و جای غرغر هایت چقدر سخت خالی است و بغضم بترکد...باید بیایم و تو را کنار آن خط های نامیزان روی دستگاه ببینم...

باید همه ی اینها بشود تا من بفهمم چقدر در خانه ی ما غریبی؟ آخه بی معرفت من که همه درد و دل هایم را فقط به تو میگفتم  باید از دیگران بشنوم که دلت زیر بار درد مچاله شده؟باید همه ی اینها اتفاق بیفتد تا بفهمم نبودنت چقدر نشدنی ست و من چقدر بدون تو نیستم مادر...