ریشه ها

کار هر سال خداست.مهمونی میگیره هممونم دعوت میکنه؛سفره رو هم پر میکنه از رحمت.ملائکشو میذاره از ما پذیرایی کنن؛خودشم میشینه بالای سفره تماشا میکنه ما رو...خدایی! واقعا رومون میشه اون چیزی که هستیمو سر این سفره نشون بدیم؟ 

اصلن یه جور دیگه بگم روایت داریم خدا توی ماه مبارک رمضان دست و پای شیطونو میبنده تا انسانها راحتتر بندگی کنن...امروز واسه شروع به خودم نگاه کردم دیدم اصلن گناهام کم نشده؛ متوجه شدم کمترین چیزی که توی اعمال ما تاثیر داره شیطان و دار و دسته شه!

انگار به حال ما آدما تاثیر چندانی نداره،اگه قرار بود اونی که خدا میخواد باشیم الان توی بهشت ساکن بودیم.حالا هرچی بعضیامون تلاش کنن،وقتی بقیه که زیادترم هستن با تحقیر نگاه میکنن این تلاشو قراره چی برگرده سرجاش؟ ینی چی؟ ینی وقتی توی اتوبوس فقط دو نفر روزه باشن و بیست نفر بطری آب یخ دست بگیرن و سر بکشن قانون منع روزه خواری چه معنی داره؟

انگار به حال ما آدما تاثیر چندانی نداره!!!چون از اولم ریشه هامونو توی خاک کاشتیم حالا هرچقدرم که خدا تلاش کنه توی آسمون رشد کنیم...ما اسیر خاک تاریک دنیا شدیم و اوناییم که این اسارت رو قبول نکنن پر و بال پروازشونو میچینیم که فرار نکنن،از ترس خالی شدن زندانمون.ما از نسل میوه های ممنوع هستیم به خاطر همینه که اسممون آدمه...غمناکه نه؟

دوس جون جدید سرک

وقتی دیدمش بهش گفتم وای خدایا شبیه عکستی!!!! اصلن خودشی!خود خودش...

فک کنم این اولین آشنایی اینترنتی بود که ختم به عاقبت خوش شده !خیلی خیلی خیلی خوشگله دوست جدیدم .ساعتها نشستم جلوشو نگاهش کردم. کلی قربون صدقه ش رفتم.ینی همه ی خانواده م عاشقش شدناااااا...تا حالا هیچ کدومشونو انقد دوس نداشتم.خدایا ممنونم که همیشه موقع دلگیری ها آدمو غافلگیر میکنی...ممنونم که واسم فرستادیش!عکس دوست جدیدمو میذارم همه تون باهاش آشنا بشید...وااااای خدا ینی چقد میتونه خوشگل باشه؟؟؟!!!  

 

 

 

 

 

جا داره از نیکولای آبی عزیز تشکر کنم که باعث آشنایی ما شده!  

خوشتیبه نه؟ اگر از این دوستا میخواین یه سر به سایت عروسک سرا بزنید...حال و هواتون عوض میشه!

برای تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.
...

شکستنی

وقتی چیزی رو که اصلن انتظار نداری از کسی که اصلن انتظار نداری اونم تو زمانی که اصلن انتظار نداری تازه به خاطر موضوعی که اصلن انتظار نداری به خاطر کسی که اصلن انتظار نداری ببینی...

نباید اصلن ازت انتظار داشته باشن ازش بگذری و اصلن به روی خودت نیاری...

چون وختی یه چیزی یا کسی از چشمت افتاد دیگه اصلن نباید انتظار داشته باشه جاش مثل گذشته روی چشمات باشه،چون از اون جایگاه افتاده حتی اگه از خونت باشه...چون تنها چیزی که اصلن نمیشه مثل اولش ترمیم کرد دل شکسته ست.اونم دلی که در اثر فروخته شدن به یه چیز یا یه آدم ناچیز شکسته شده باشه.


شب جهنمی

شب جهنمی شنیده بودید؟ من دیدم!

این چند روزه پدربزرگی و مادر بزرگی میزبان یه گروه مهمون شلوغ پلوغ شهرستانی بودن.کلا دوطبقه رو هوا بود.بمیرم واسه این همساده ها! چه کشیدن از دست ما، فک کنم وقتی از بالا به پایین و بلعکس نقل مکان میکردیم  احساسشون این بوده که یه گله فیله رم کرده تو راه پله ها مسابقه میدن! خواب؟

اصلن جرأت داشتی قبل از ساعت سه اسمشو بیاری؟ همچین که چراغ اتاقتو خاموش میکردی یهو مثل آپاچیا جیغ زنان و پای کوبان میریختن تو ،هنوز چشات به نور چراغ یهو روشن شده عادت نکرده میپریدن روت بلندت میکردن میذاشتن رو کولشون میبردن( نیست بنیه شون قویه منو یه دستی بلند میکنن دیگه ببین چی هستن!) هیچی دیگه ما یواشکی یه گوشه پیدا میکردیم، حواسشون که پرت قیلون و چایی بود بی صدا میمردیم.

خلاصه این چکیده ای از وضعیت ما بود( چکیده هاااااا نه همش)!

این چند شب از شانس ما دمای هوای تهران گرم گرم گرم گرم بود.ما هم تا صب تو اتاقمون قشنگ آبپز میشدیم صب که میشد زیر آفتاب داغ پشت پنجره سرخ میشدیم.دیگه دیشب صدامون دراومد که ای بابا یه چیزی اختراع شده به اسم کووووووولر.یهو پدری از کوره در رفت! که ای بی انصافا خرج که دست شما نیست پول برق شده فلان قدر یارانه هم که پر...اون وخت از شب تا صب میخوای کولر روشن بذاری!!! ای داد،وای قلبم...ما هم دیدیم جای موندن نیست بریم تا پدری پس نیفتاده...بالش پتومونو کول کردیم رفتیم پایین،تا سه نشستیم تا اجازه دادن بخوابیم.سه گفتیم آخیییییش خوااااب... بعلت کثرت جمعیت ( واین که جمعیت کلا زن بودیم ) همه تو حال خوابیدن،ما هم افتادیم وسط! 

همچین که چراغ خاموش شد شروع شد،اولاش فقط زمزمه بود بعد شد نعره...

رومو میکردم این ور مادربزرگی رومو میکردم اون ور دختر فامیل دور ...خلاصه استریو دو بانده بود واسه ( مسابقه خر و پف بود)...به مادر بزرگی که اسائه ادب نمیشد کرد،ولی در رابطه با دخی فامیل دور از لگدای ریز شروع کردیم تا رسیدیم به حملات چیریکی...آقا دو پا میرفتیم تو شیکمش اصلا انگار نه انگار! تکون نمیخورد ماشاالله. روشای دیگه رو هم امتحان کردم،مثلا انقد بالششو کشیدم که از زیر سرش دراومد کلا؛ یا مثلا دماغشو میگرفتم تا به حالت خفگی می‌افتاد،در این حالت فقط چند ثانیه دهنشو باز میکرد بعد یه تکونی به خودش میداد مام که در برابر اون نحییییف ،سریع عقب نشینی میکردیم...دوباره روز از نو...دیگه این اشک ما دراومده بود.بلند شدم رفتم جلو آشپزخونه با پشه‌ها سر کردم...همچین که چشام گرم شد اذان بود آقا جونمم عادت دارن وسط حال نماز اقامه میکنن اونم یه جوری که همساده ها هم بیدار بشن واسه فریضه واجب یه وخت خواب نمونن...خب جایی به جز بالا سر ما که خالی نبود واس نماز خوندن! ای بابا!!!!

بعد از صلاة دوباره کپ گذاشتیم...ساعت شیش مادربزرگی بلند شده فریزر تکونی؛ همه یخچال فریزرشو ریخته بیرون از اول چیده...حالا بیخ گوش یخچال کی مرده؟ بعلهههههه! سرک بخت برگشته...دیگه واقعنی اشک میریختم به پهنای صورت.پاشدم برم خودمو بکشم،دستمو گرفتن...هیچی دیگه گرفتنم وگرنه الان این وبلاگ بی سرک شده بود.



غم نوشت

 سرک غمگین...

 





حوصله ویرایش تصویر رو نداشتم بیخیال...

اعتیاد بافتنی

داشتم وبگردی میکردم گفتم یه سری به وبلاگ نیکولای آبی بزنم.تو یکی از پستاش نوشته بود واسه بچه فامیلشون یه عروسک بافتنی سفارش داده فک نمیکرده چیز جالبی براش بیارن.عروسکه رو که  براش‌آورده بودن دیده کلی خوشگله و دلش نمیاد به فامیلشون بده؛ آدرس سایتشم گذاشته بود و توصیه کرده بود یه سر بزنیم حداقل برای تماشای خالی خالی...منم همین جوری رفتم ببینم چه طوریه عروسکاش.آخ آخ صفحه رو که باز کردم آب از دهنم راه افتاد؛دلم رفففففففتتتتت....

دوتا سفارش دادم!!! یکی واسه خودم یکی واسه ضحی بانو.

 آقا مطلب میذارید وبلاگتون خب رعایت مردمم بکنید .نمیگید یکی معتاد به عروسک بافتنی باشه عنان از کف بده؟ینی از اون روز هی سایتو باز میکنیم خانوادگی جیغ میزنیم ذوق میکنیم...دلم آب شده‌هاااااااااا...

خانمه گفت تا جمعه عروسکا به دستم میرسه...گرفتم عکسشو میذارم.

من تب ندارم آقا

دیشب نشسته بودم فک میکردم  به این نتیجه رسیدم  که گذر عمر چقدر آدمو عوض میکنه‌هااااااا؟ 

در عرض یکی دو سال ممکنه به جایی برسی که خودتم خودتو درک نکنی! یا مثلا نتونی تصور کنی که قبلا چه شکلی بودی یا واقعا چرا اون شکلی بودی یا اصلن چرا دیگه اون شکلی نیستی و... 

الان دنیا تو تب جام جهانی میسوزه؛زن و مرد هم نداره هااااااا...حداقلش اینه که مردم عرق وطنیشون بالا میزنه و واسه بازیای تیم ملی خودشون جیغ و داد راه میندازن...بعضیام خب وقتشو ندارن که بذارن واسه فوتبال ...بعضیام از اول علاقه ملاقه نداشتن به این وادی،واردشم نشدن هیچ وخت...

اما من! خودم هنوز تو کار خودم موندم...تفاوت سرک از جام جهانی قبلی تا جام جهانی بعدی از زمینه تا اون ور کهکشان راه شیری!یادم نمیره که با وجود اینکه تو فصل امتحانات مدرسه بودم با مادربزرگم قرار میذاشتیم که برم خونه شونو دوتایی بشینیم تو تاریکی فوتبال تماشا کنیم...واااای سر بازیای ایران؟ فقط باید می اومدی منو میدیدی کل صورت نقاشی پرچم...خونه قرق شده ی من و خواهری...چند تا بشکه تخمه وچیپس و داد هواری که بلند بود ...تازه قهرمان شدن تیم کشور بارسلونا که دیگه ته ته ته ته خوشبختی بود واسه سرک! 

امسال اما اسم جام جهانی شروع یه اتفاق خیلی  مسخره بود واسه من. اصلا واژه فوتبال برای ما بسی بیگانه گردیده در حدی که واژه ی انسانیت برای باراک اینا بیگانه ست!مثلا اصلن مهم نیست که اسپانیا از شیلی دو هیچ ببازه و حذف بشه... 

ینی  در این حد که سر بازی ایران-نیجریه که چراغای کل محل از جمله خونه ما(توسط پدری که به طور باور نکردنی فوتبالی شده)روشن بود من پشت به تلویزیون نشسته بودم وبلاگمو با مطلب راجع به سوسکا به روز میکردم...فک کنم عمق ماجرا رو مشخص کردم نه!

اینکه دیگه فوتبالی نیستم اصلن جای تاسف نداره واسم.مخصوصا از وختی که فهمیدم گردانندگان  این بازی  جادویی و بزرگ جهانی استفاده های عجیبی  ازش میکنن.اینکه بزرگترین و مخوف ترین برنامه های خرابکاریشونو دقیاقا با تقویم زمانی این بازیا یا المبیک یا هر رویداد دیگه ای که بتونن حواس مردم ساده ی دنیا رو باهاش پرت بکنن تنظیم میکنن فقط یه گوشه ی کوچیکشه !

ا ز جنگ جهانی بگیر بیا تا جنایتای  امروزشون تو خاور میانه ...فقط کافیه یه نگاه به تقویم حوادث تاریخ بندازید . 

بهله تاسفی در کار نیست که باهاشون هم قدم نیستم...امااااااا تعجبی در کار هست!تعجب از این همه تغییر اونم در این فاصله ی زمانی نه چندان بلند...چون به نظرم این طور سلیقه عوض کردنا بعد از دوره های بلند تغییرات سنی ایجاد میشن و اکثرا هم به دلایلی غیر از دلایل من هستن...پس جا داره در اینجا با دهان باز به تماشای شخصیت جدید خودم بنشینم و خدا رو شکر کنم از اینکه نمیذاره مدت زیادی توی یه اشتباه بمونم... 

خدایا ممنونم...


پ.ن: البته ما به هیچ عنوان به فوتبالیا توهین نمیکنیم‌هااااااا! جسارت نشه! ما تو خونمون یه دسته ازشون داریم خعلیم دوسشون داریم بعله...

مزاحمان فصلی

تابستون که میشه فصل کار سوسکای حموم هم شروع میشه،من نمدونم اینا زمستونا کجا میرن؟

شاید مثل کارگرای فصلی تابستونا کار میکنن و زمستونا میرن تعطیلات!

یا شاید ییلاق قشلاق میکنن هان؟ینی مثلا تابستونا ایرانن و زمستونا برمیگردن به زادگاهشون!

راستی میدونستید نژاد این سوسکای گنده ی حموم برمیگرده به آمریکا؟به عبارتی هم وطن باراک خودمونن!از جنگ جهانی اول که بنادر شمالی و جنوبی ایران پایگاه کشتیای تجارتی آمریکایی شد،نسلش اینا به ایران وارد شد.به هر حال اومدن دیگه!مثل خیلی چیزای آمیریکایی دیگه که اومدن،کاریشم نمیشه کرد.

اگر دقت کرده باشید این سوسکای دلبند علاقه ی شدیدی به چاه توالت دارن، فکر کنم این موضوع ارتباط مستقیم داره با تغذیه مورد علاقه شون... ولی خدایی خیلی بدغذا تشریف دارن...آمریکایین دیگه چه میشه کرد مدلشونه جون باراک...:-) 

خلاصه دیگه تابستون شده و به قول مادر بزرگی سوکسای ساختمون ما هم از تعطیلات برگشتن و توالتای ما رو قرق کردن.

ما هم کارمون شده که با دمپایی و پیف پاف مجهز و هشیار تردد کنیم.

البته حریفشون نمیشیمااااا (مثل باراک اینا که دنیا نتونسته حریفشون بشه) آخه به شدت تاکتیکی عمل میکنن؛ مورد داشتیم سوکسه با آسانسور تردد میکرده به مرگ باراک! ینی جلو چشم خودم تو طبقه‌ی مورد نظرش پیاده شد رفت! توی روشای چریکی و پارتیزانی که روی سربازای وطنیشونو سفید کردن اصلن انواع و اقسام غافلگیری و حمله در شب و شبیخون و حمله از پشت سر و استتار و... رو مثل آب خوردن رو ما اجرا میکنن،هیچ نوع حشره کشی هک رو اینا کارساز نیست! انگار قبل اومدن با انواع و اقسام واکسنا و پادتن ها رویین تن شدن.آقا اینا نه تنها تو فنون سوسکی متخصص هستن از فنون سایر حشرات موزی هم استفاده میکنن برای مثال همچین فن موش مردگی رو اجرا میکنن که خودشونم باورشون میشه مردن! یه دفعه مادر بزرگی که از همه در برخورد با اینا نترس تره اومد جنازه یکیشونو برداره طرف زنده بود!!!!! همچین پرید رو دست مادربزرگی که جیغ ما تا هفت محله اون ور تر هم رفت... ناگفته نمونه آناتومی بدنشونم خعلی مشمئز کننده ست تا حالا یکیشون با اون دست و پاهای تیغ تیغی روی تنتون راه رفته؟ به عنوان کسی که تجربه ی تلخ این اتفاق ناگوار رو داره بهتون میگم خدا نصیب نکنه واقعا حال به هم زنه سعی نکنید در معرضشون قرار بگیرید

آقا دیگه کلافه کردن ما رو اینا.به فکرم رسیده یه همایش بررسی نقش سوسک سانان در اکوسیستم ساختمانی در سطح محله برگزار کنیم.به نظرم خعلی مفید باشه،چون اخیرا دیده شده سوکسا تو روز روشن با وقاحت تمام تو پیاده روهای کوچه مون شیلنگ تخته مینداختن...

دیروز خواهری میگفت به نظرت واقعا این سوسکا توی اکوسیستم چه نقشی دارن؟

بی هیچ درنگی گفتم همون نقشی که آمریکا توی جامعه ی جهانی داره! 

خودم هنوز انگشت حیرت از این همه درایت در تمثیل به دندان میگزم!!!!

چراغ نوشت

وقتی یکی رو دوست داری و میبینی از ته دل میخنده و خوشحاله ،ته ته ته ته دلت قلقلک میخوره و ذوقت میگیره.

وقتی یه اتفاق خوب براش می افته،واسه تو انگار یه معجزه رخ داده...

وقتی با شوق واست از احساسش میگه فکر میکنی اون احساس داره از قلب خودت میجوشه...

میشه وقتی خیلی ناراحتی یاد حل شدن ناراحتیاش و شادیاش بیفتی و یه لبخند گل و گشااااااد پهن بشه رو لب و لوچه ی آویزونت و مشکلت از یادت بره.

میشه بهش نگی چقد دوستش داری و نگی که حسودی میکنی یکی دیگه رو دوست داشته باشه،و از خداتم باشه که هیچ وقت نفهمه.

اما نمیشه با خودت رو راست نباشی و اینا رو پیش خودت اعتراف نکنی...آقا نمیشه بهش نگاه کنی و از ته دل لبخند نزنی...اما میشه که انقدر حواسش پرت باشه که متوجه همه ی اینا توی همین یه لبخند تو نشه...خیلیم مهم نیست چون مهم اون دوست داشتنه ست که هدیه ی خداست به تو نه به اون،و به خاطر داشتن قلبی که انقدر دوست داره از خدا ممنونی...


همه ی اینا رو گفتم که به یه چراغ نفتی قراضه‌ی به درد نخور به اسم ریحون بگم واقعا خوشحالم واست رفیق...از اون خوشحالی جناییا که دوس داری... :-)