دیالوگ من و خواهری موقع شیرینی ناپلئونی خوردن:
یه طبقه ش مال من یه طبقه ش مال تو...
(من: طبقه اولش مال من)
فشارش نده إ إ إ ریخت ریخت ریخت...از اون ورش نه، اون ورش ریخته...
فوت نکن فوت نکن ریخت رو فرش..
آرداشو از تو سینی جمع کن بخور حیفه...
مادری: ای داهاتیا،جمع کنید برید دستاتونو بشورید تا زندگیمو با شیرینی یکی نکردید! :-)
به جایی رسیدم که اگه تو خونه لبخند رو لبم باشه
مادری یه جوری نگام می کنه و میگه: چه عجب!
خواهری میگه : چی شده؟چی کار کردی؟
پدری میگه : چی میخوای؟
در این حد عادت ندارن به خوشحالی بنده!
زل زدم بهش ...زل زد تو چشام...
یه سی ثانیه ای هردومون با تعجب به هم خیره شده بودیم،آخه هیچ کدوم انتظار نداشتیم اینجا همدیگه رو ببینیم. با خودم گفتم آخه چه جوری اومده اینجا؟هنوز باور نمیکردم...شاید اشتباه دیدم!
زبونم بند اومده بود.اونم که چیزی واسه گفتن نداشت.
هردو منتظر واکنش اون یکی بودیم!
سرشو که بلند کرد فهمیدم که همشون ارثی انقد گردن دارن. فقط چون سرشونو بلند نمیکنن نمیفهمی چقد گردن دارن... :-)
دستام شروع کرد به لرزیدن...مادری اگر میفهمیییییید!!! تیکه بزرگم گوشم بود.
اونم فهمید به نفع هیچکدوممون نیست که بمونه . اومد بره.طاقتم تموم شد،با یه جیغ بلند و کش دار خواهری رو صدا کردم.توی اتاقش بود .مثل فشنگ پرید بیرون: چی شده؟
عین کسایی که دزد گرفته باشن بریده بریده گفتم: مار...مار...مارمولک
اونم جیغ کشید.دوستمونم که مهمونمون بود رفت تو اتاق پرید رو تخت.خواهری وحشت زده گفت: از کجا اومده؟ من:چه میدونم منم اولش باورم نمیشد.
اونم از ما ترسیده بود همه مون از ترس خشک شده بودیم...
حالا دوس جون از تو اتاق نظر میده: زنگ بزنید ۱۲۵
ما :-|
اون: خب زنگ بزنید ۱۱۵ بیاد منو ببره
ما : میشه خفه شی ما بتونیم فکر کنیم؟( بحث به سادگی آپولو هوا کردن نیست که مارمولکه)
اون: لااقل زنگ بزنید پدر بزرگتون بیاد این قائله رو ختم کنه...
تا آقا جون بیاد نصف پیف پافو خالی کرده بودیم روش... اومد گرفتش از پنجره انداختش تو حیاط.استدلالش این بود که نباید حیوونو کشت.مخصوصا این یکی که کلی فایده داره! ولی فک کنم با اون وضعی که ما شیمیاییش کردیم بنده خدا ریه هاش پیاده شده باشه،تا شب زنده بمونه خیلیه.
نیم ساعت بعدشم بقیه ی پیف پافمونو رو سوسکی که با گستاخی رو فرش سفید مامانم پاتیناژ میکرد خالی کردیم.
دوس جون بلند شده وسایلشو جمع میکنه میگه برم تا گودزیلا نیومده.
خواهری اومده درستش کنه میگه نه دیگه گودزیلا نداریم،در حد همون رتیل وایناست...باید قیافه اون بنده خدا رو میدیدید :-)
پ.ن به خدا خونمون کلنگی نیستاااااااا.مثملا آپارتمانه ولی خب یکم هیجانش بالاست...به قول خودم تو خونه ی ما هر لحظه ش یه درسیه.راه میری باید منتظر یه سورپرایز باشی.بهله!
نشستم پای تلویزیون، محو تماشای فیلمم ، یهو یکی از شخصیتای فیلم که اتفاقا مرد هم هست زنشو چند بار بلند صدا کرد.
از شانس زنش هم اسم منه !
قشنگی ماجرا کجاست؟ اینجا که مادری از آشپزخونه داد میزنه سرررررک چرا جواب نمیدی خواهرت داره صدات میزنه!!!!!!
من :- ()
خواهری :- (
صدای خواهری :- °
گوشای مادری :-)
واسه عید فطر یه دو جین از همون مهمون قشنگه ها میریزن تو خونه مون که قبلا وصفشونو گفتم.واسه نهاااااااااار...همشم به خاطر این مسافرای خارجکیه! مادری از حالا بساط پخت و پز و راه انداخته!!!! آقاجونمم هی میاد بالا واسه منو خواهری چشم و ابرو میاد که یه وخت چیزی نگیم ناراحت بشن!!!! خواهری اعظم هم مفقود الاثر شده خبر رسیده که گفته من شوهرمو نمیارم بین اینا!!!!
خدایا منو بهکششششششش! :-(
با تحقیر گفت رفتی راهپیماییییییییی؟ انگار یه ایش بلند و محکم گفته باشه.
با افتخار گفتم آره...
با تعجب گفت واقعا ینی انقد بی کار بودی که زبون روزه بلند شدی رفتی واسه عربا شعار دادی؟ یا شایدم مشکلات مملکت خودت حل شده که به فکر بدبخت بیچاره های دیگه افتادی؟
منم با تعجب گفتم نه! نه بیکار بودم نه مشکلات کشورم حل شده،اصلن به خاطر همین رفتم! که بگم اتفاقا مشکل مملکت من وجود آدمای خودخواهیه که یادشون رفته اولین اصل مسلمان بودن عدم تفاوت بین عرب و عجمه، اینکه واسه یه انسان به عنوان انسان بودنش دلسوزی کنیم نه اینکه نگاه کنیم سیاهه یا سفید ، ایرانی هست یا نه! اینکه فقط به فکر حل مشکلات خودمون نباشیم و خوشبختی رو واسه همه بخوایم،واسه ی همه ی دنیا نه فقط ایرانیا.
لب برچید و گفت حالا عربای سوسمار خورم مگه آدمن؟
گفتم نه فقط اروپاییای استعمارگر آدمن!اگر تو اروپا یا آمریکا زلزله بیاد که یه بلای طبیعیه و باعث بشه بچه ها بمیرن اون وخت...آخخخخییییی باید کمک کنیم و حقوق بشر و انسان دوستی و یونیسف و الهی زلزه بمیره که بچه ها رو کشته...ولی اگر توی غزه با بمب شیمیایی بچه ها رو به ستم بکشند به ما چه عربای سوسمارخور! ما خودمون هزار تا مشکل داریم حقوق بشر کیلویی چند؟ انسان دوستی مال مردم باراک ایناست نه این فلسطینیای آواره،میخواستن نفروشن خونه هاشونو حالا که فروختن برن بمیرن به ما چه؟ اصلن نفروخته باشنم به ما چه ؟ برو بابا ما پارسی هستیم،کوروش کبیرم فقط منجی یهودیا شد نه عربا!
همین جوری منو نگاه میکرد داشت فکر میکرد چه چرند دیگه ای میتونه سرهم کنه بگه.بلند شدم و گفتم این مرز بندیای سیاسی رو همون بت های اروپایی شما از خودشون ساختن تا دل مردمو با شعارای مزخرف ناسیونالیستی از هم دور کنن و راحتتر به همه سلطه پیدا کنن،من یه مسلمونم و اسلام هیچ مرزی نداره ،هرجای دنیا برادر مسلمون من احتیاج داشته باشه واسش جون میذارم چه ایران چه غزه چه آفریقا چه اروپا چه آمریکا... شمام بهتره تا دیر نشده یه فکری واسه انسانیتی که باراک اینا واسه تون ساختن بکنی پارسی عزیز...
هیچی دیگه خدا دشمنان حق رو لال آفریده!فقط از اون یه تیکه دور شدم که آتیشش منو نسوزونه بهله!
داییم از هیجده سالگی رفته سوئد و تا امروز فقط یکی دو بار اومده ایران ،یه دوقلو داره هر دو دخترن و یک سال از من کوچیکترن.اون وخت اینا بعد چند سال اومدن ایران( حدودا سه-چهار سال) .حالا کی اومدن! اول ماه رمضون !
حالا استدلال اومدنشون از زبون داییم خیلی قشنگه،میگیم چرا الان اومدی میذاشتی بعد ماه رمضون که ما هم بهتر پذیراییتون کنیم.برگشته میگه: دیدیم بچه ها چند سال پیش که اومدن محرم بوده،گفتیم محرم ایرانو دیدن حالا ماه رمضونشم ببینن!!!!!!!
آقا خوبه الان کجا باشن اینا؟
.
.
.
.
.
لب دریا آفتاب میگیرن که کمبود ویتامین د بدنشون جبران بشه...آخه سوئد آفتاب کافی نداره! ( از شرح جزیئات به خاطر مسائل اخلاقی چشم پوشی میکنم)
یه چیزی بگم وسط این شبای قدر قول بدید خیلی نخندید...آخه ترک طنز نویسی موجب مرض است برای ما.
سخنران مسجد محلمون از اون روحانیای بانمکه که شب قدرم شوخ طبعی شونو رها نمیکنن،داشت راجع به اینکه کجای دین باید سخت گیر باشی و کجا نه و آدمای الکی مذهبی حرف میزد،اومد یه مثالی بزنه مسجدو فرستاد هوا ،مثال از کودکیهای حاج آقا بود و خاطره ای از یک بیت روحانیت بود،حالا از زبون خود حاج آقا: آقا ما پدرمودن رفته بود شیراز یه خروس لاری بزرگ و خوشگل و قلدر برای ما سوغات آورده بود( خروسه همشهری اجداد ما بوده اونم از نوع امپراتور) ،این دیوار خونه ی ما کوتاه بود خروسه هم قد بلند بود.از روی دیوار میپرید میرفت توی خونه ی همسایه مون که چند تا مرغ داشت و میرفت سراغ مرغاشونو...بله( دیگه همه مردن از خنده)؛ همسایه ما هم آدم خیلی خشکه مقدسی بود از اون حاجی بازاریای پولدار به سبک قدیمی که از همه ایراد دین داری میگرفت،آقا این قاطی میکرد بلند میشد می اومد دم در خونه ما به پدرم شکایت میکرد یه بارشو منم شنیدم چی می گفت: حاج آقا از شما بعیده شما خودت آخوندی حلال و حروم سرت میشه! ای بابا این خروسه شما اومده سروقت مرغای ما، مرغامون تخم مرغ حروم گذاشتن...
بابای ما هاج و واج این آقا رو نگاه میکرد نمیدونست چی بگه!
( دیگه مسجد ترکیده بود) حاج آقا میگفت همین آدم چند سال بعدش سهم الارث بچه های برادر مرحومشو خورد یه آبم روش.خب این آدم یه احمقه نه یه مذهبی چون حلال و حروم دینشو گم کرده!
من دیگه حرفی ندارم حاج آقا خودشون همه چیزو فرمودن اونم به روش موجز و خلاصه :-) بعله
میان گریه ها دیدمش...آمده بود دلداریم بدهد؛
نگاهش کردم،تکیده شده بود،
داغی میان سینه داشت،داغ من، داغ تو ،داغ همه ی ما،تک تک ما...
چهره ی میان سالش پر از چین و شکن بود و نور نماز شب پر از استغفارش برای ما در چهره اش می تابید...چشمانش از اشک میدرخشید و نگاهش پر از محبت بود؛محبت به ما به همه ی ما...نگاه همه ی ملائک به او بود ونگاه او به ما!عرش خدا برای اجابت دعای او به زمین آمده بودند و منتظر به او مینگریستند و او منتظر بود ، منتظر اینکه ما از او خواسته هایی را که قلبمان را فشرده اند بخواهیم... ملائک به قامت ناچیز من خیره بودند که چه خواهم خواست از این عظمت...چه باید میخواستم؟
چقدر میتوانی ناچیز باشی که از معشوق جز عشق بخواهی؛ واز قطرات بارانی که به وسعت آسمانند فقط یک مشت کوچک سهم بخواهی.
تمام شب زیر لب زمزمه میکردم: خدایا غصه هایش تمام شوند...خدایا غصه هایش تمام شوند...خدایا گریه هایش...