مهر مادری

مکالمه  مادری و خواهری پای تلفن:

مادری:خو پاشو نهار بیا اینجا 

خواهری: نه ولش کن سه رک امتحان داره از درس میافته 

مادری:نه بابا بیا !سه رک رو می فرستیم بره یه جای دیگه درس بخونه !


من  :| 

مرده ی این همه محبت و دل نگرانی خانواده نسبت به خودمم


تمرکز شاااااااخ

فرشمون تا اینجا  ۱۵۰ تا گل قهوه ای سوخته ریزه میزه داره 

۱۰تا گل قهوه ای سوخته بزرگ داره 

۱۰تام گل کرم رنگ بزرگ داره

۱۳۳ تا گل ترکیبی کرم قهوه ای داره 

شیش تا پرنده که نمدونم چی هستنم دور تا دورش دارن پرواز میکنن




مثلا دارم درس میخونم...خبر باراک!




پدری بزرگ کردیم واسه همین روزا دیگه!!!

میگن آخرالزمونه همینه دیگه!

پدری اول ظرفا رو شسته

بعدشم نشسته کنار مادری داره سبزی پاک میکنه 

من نشستم تو اتاقم دارم درس میخونم !!!

 خواهری داره با تلفن حرف میزنه!!! 

صداشونم درنمیاد...

من بمیرم برای این همه مظلومیت  :-)


بچه داری شاخ روان

داریم بچه ی خواهری رو از پوشک میگیریم 

یعنی عملیاتی داره واس خودش ...باید نقشه جنگی طراحی کنیم.

چندتا گروه ضربتی با وظایف و اهداف متفاوت تعیین شدن

من تو گروه خشک کردن شلوارای شسته شده پس از یک عملیات ناموفق هستم...

من نمیدونم ترکیبات این یه ذره شلوار چیه بیست سانتم طول و عرضش نیست اتو کم کم داره میسوزه :-) این خشک نشده هنوز...


یکی از قسمتای مفرح ماجرا اینه که بچه جان نود و نه درصد مواقع توی اتاق من نقشه ها رو خراب میکنه


روی تختم...

روی قالیچه...

 روی سرامیک ...

یه بارم مستقیم به خودم عنایت فرمودن...

در این جور مواقع مادری میفرمایند :عیب نداره جادو جنبلات خنثی میشه!!!!

 یعنی استدلالش تو حلقم


آخر ماه رمضونم قراره از شیر بگیریمش...یا خدا


خلاصه اینکه حکایت  دردسرای  بچه داری تو زندگی ما ،حکایت آش نخورده و دهن سوخته یا نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست خواهری یا یه چیزی تو این مایع هاست...بعله

احوال نوشت

به قول شاعر 

اگه حال منو داشتی سر به آسمون میذاشتی...



پ.ن :مثل صاایران شدم با این تفاوت که هر روز بدتر از دیروزم... :-)

 

جانم حرم

دو سال پیش این موقع داشتیم ساک هامونو میبستیم و کوله آماده میکردیم واسه سفری پیاده به سوی کربلا...

امشب از اون شباست که عجیییییییب هوای شش گوشه به سرم زده...

که بند کفشامو گره بزنم و بندازم دور گردنم و با گردن کج برم سمت حرم سقای کربلا 

تا اذن بگیرم ازش برای دیدن شش گوشه ی برادرش...

  که معجزه ببینم به چشم خودم تو حرم آقا   :-( 


عیدتون مبارک...ان شاالله پیاده طلبیده بشید کربلا

پناه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مررررررررررگ


      به بعضیا باید گفت :

توبه ی گرگ مرگه عاقا مرررررررررررررگ

تقدیم به روح عزیزم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مقدمه ای برای یک شاخ روان نوشت

به نام سر آغاز هستی

روزگار عجیبی شده است.آدمها انقدر که از یکدیگر بیگانه شده اند از موجودات فضایی نیستند.خوب که به اطرافمان نگاه کنیم دنیاهای زیادی را پیدا میکنیم...شاید به اندازه ی آدمها دنیا وجود داشته باشد.هر کسی برای خودش دنیایی جداگانه ساخته و در گوشه ی آن پنهان شده .طبیعتا بهترین آدم آن دنیا تنها ساکن آن ست و نقش منفی این دنیا حتما کسانی هستند که خارج از آن زندگی میکنند ،یعنی تمام آدمهای دیگر.کسانی که مقصر همه ی بدی ها هستند...برخی از این دیکتاتوری یک نفره عبور کرده اند اما در مشروطه ی گروهی شان گرفتار شده اند.یک دنیای گروهی ساخته اند که فقط قشری خاص در آن جا میگیرند.یک خط کش بزرگ از معیارهای من درآوردی برای قضاوت ساخته اند و هر کسی را که قدش به بلندای بی پایان این خط کش نرسد از دایره ی خودی ها خارج می کنند...پس یا خودش با زبان خوش نقش منفی میشود تا وسیله ی التیام وجدان های خودی باشد یا جوری از او نقش منفی میسازند که خودش هم نفهمد چگونه !
چند خط اول مقدمه ی داستان جدیدم که به فصل چهارم رسیده :-)