شاخی مایه ی دلخوشی

نمیدونم اینکه بشی وسیله ی دلگرمی و اعتماد به نفس دیگران بده یا خوب ...


یه دوست قدیمی دارم که چهار ساله همدیگه رو ندیدیم ...

اما هر چند وقت یه بار پیام میده میپرسه ازدواج کردی یا نه ؟

وقتی میگم نه هنوز ، کلی خوشحال میشه از اینکه تنهایی تنها نیست...

یکم احوال میپرسه و خداحافظی میکنه میره...

یعنی فقط میخواد مطمعن بشه من ازدواج نکردما !


نمیدونم باید بهم بربخوره یا از خوشحالیش خوشحال بشم ؟

البته ترجیح میدم یه لبخند گل و گشاد بزنم و به روی خودم نیارم .

انگار نه انگار یکی از مجرد موندن من خوشحاله!  :-)


منو با همون خنجری که با دست فکر خودم ساختم بکشید لطفا

تنها کاری که از بچه گی بی نقص انجام میدادم خیال پردازی بوده...

انگار زندگی کردن توی رویا برام دلچسب تره

لحظه هایی که هر بار توی خیالم با ظرافت و وسواس خاصی ساختم تمام مفهوم زندگی منو ساختن.

توی خیال دانشمند شدم...باهوش ترین آدم دنیا  که برای ترورش نقشه میکشیدن...

توی خیالم بزرگترین نویسنده ی جهان شدم ،که همه ی دنیا کتابشو خونده بودن.

توی خیال سرکرده ی گروه خلافکارا شدم،یه زن خشن که از روی دیوارای بلند میپره و مردا ازش میترسن...

توی خیالم بازیگر شدم و منحصر به فرد ترین نقش اول جهانو بازی کردم ...

توی خیالم به هزاران انسان کمک کردم و وقایع مهم تاریخی ساختم ...

گاهی توی رویا پسر شدم و دنیای پسرونه رو تجربه کردم ...

توی خیالم باشکوه ترین مرگ دنیا رو تجربه کردم...

توی خیالم حتی عاشق شدم ،عاشق مردی که بی نقص ترینه و قطعا هیچ مصداقی روی کره ی زمین نداره برای من!!! ...مردی که حتی نمیدونم کیه؟ و از مردهایی که توی کل زندگی وجود داشتن هزاران سال نوری دوره...دووووور...


من روزا وقتایی که تنها بودم ،وقتایی که توی جمع بودم،وقتایی که از پنجره ی ماشین بیرونو نگاه میکردم،وقتایی که با دیگران حرف میزدم و... و شبها موقعی که میرفتم توی رختخواب ،موقعی که چشمامو میبستم،موقعی که خواب میدیدم ... در حقیقت داشتم رویا پردازی میکردم. خیلی لحظات کمی بوده که توی واقعیت زندگی کرده باشم...

امروز با خودم فکر کردم که چیزی که داره بیشتر از همه منو می کشه و نابود میکنه رویاهایی هستن که حسرتشونو مثل یه کوله پشتی انداختم روی دوشم و با خودم همه جا میبرمشون...

من یه انسان عادیم ...مثل بقیه...و این منو می کشه،اینکه که هرگز دانشمندترین انسان روی زمین نیستم

اینکه انقدر قدرتمند نیستم که از روی دیوارا بپرم 

اینکه بزرگترین نویسنده ی دنیا نمیشم 

اینکه انقدر پاک نیستم که مثل رویاها باشکوه بمیرم

اینکه اون مردی که توی خیال تا حد پرستش خوبی هاش پیش رفتم فرسنگها با مرد عادی که روزی منو پیدا میکنه و وارد مشکلات عادی زندگیش میکنه و منو خیلی عادی دوست داره و منم عادی دوستش دارم و ما عادی زندگی میکنیم و بعدش برای هم عادی میشیم و...فاصله داره...

همه ی اینا کافیه برای کشتن دختری که با خیالاتش نفس کشیده...دختری که رویاهاش باهاش قد کشیدن و بزرگترین وجه تمایزش با دخترای هم سن و سالش دقیقا همون چیزاییه که توی مغزش میگذره...


غرق کردن یه دختر از دنیای رویاها توی روزمرگی دنیای عادی بهترین راه برای کشتنشه...

بهترین راه...



عاشقم..... 
اهل همین کوچه ی بن بست کناری ، 
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟ 
کوچه کجا ؟ 
پنجره ی باز کجا ؟ 
من کجا ؟ 
عشق کجا؟ 
طاقتِ آغاز کجا ؟ 
تو به لبخند و نگاهی ، 
منِ دلداده به آهی ، 
بنشستیم 
تو در قلب و 
منِ خسته به چاهی...... 
گُنه از کیست ؟ 
از آن پنجره ی باز ؟ 
از آن لحظه ی آغاز ؟ 
از آن چشمِ گنه کار ؟ 
از آن لحظه ی دیدار ؟ 
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، 
همه بر دوش بگیرم 
جای آن یک شب مهتاب ، 
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..
به کسی کینه نگیرید
دل بی کینه قشنگ است
به همه مهر بورزید
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی
بوسه هم حس قشنگی است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه مادر
لحظه حادثه بوسه قشنگ است
بفشارید به آغوش عزیزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمی آغوش قشنگ است
نزنید سنگ به گنجشک
پرگنجشک قشنگ است
پرپروانه ببوسید
پر پروانه قشنگ است
نسترن را بشناسید
یاس را لمس کنید
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست بخندید
همه جا عشق بورزید
سینه با عشق قشنگ است
بشناسیدخدا
هر کجا یاد خدا هست
هرکجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است

دستم به نوشتن نمیره 

میگم حداقل یه پست واسه تولد امام حسن (ع) روحی فداه بذارم 

میام یادداشت جدید و میزنم ...دستم انگار بی حس شده ...

با بی حوصلگی صفحه ی مرورگر گوشیمو میبندم ... میرم به تلگرامم سر بزنم


عید همگی مبارک

آقو ینی داغون شدماااااااا ... له له شدم

یکی از بچه ها تو گروه تلگرام پست گذاشته 

هدف دختر خانوما از حضور تو مجامع عمومی:

مجلس روضه...پیدا کردن شوهر 

دانشگاه ...پیدا کردن شوهر 

عروسی ...پیدا کردن شوهر 

ختم ....پیدا کردن شوهر 

.

.

.

والخ از موقعیتهای همچنینی و هدف مشترکی که نوشته 

عاخرشم نوشته هدف کسی که زیر پست کامنت اعتراضی میذاره :پیدا کردن شوهر !

یکی از بچه ها اومده چندتا شکلک عصبانی گذاشته زیرش ...

منم نه گذاشتم نه برداشتم زیر اعتراضش نوشتم :

اولین جوینده ی شوهر ...

زیر کامنت من دوباره یکی دیگه کامنت گذاشته :این مامان منه !!!


     من :|

    بچه های گروه :o


ینی آااااااب شدماااااا  ...

هرکدوم از بچه های گروه یه سمتی فرار کردنااااا...

بدبختی طرف دوست دانشگاهیم از آب دراومده…این شانسه ما داریم عاخه؟







پ.ن :به قول یه نظریه پرداز اسراییلی برای نابود کردن یه جامعه

 کافیه فقط عزت و پاکدامنی زنانشو ازشون بگیری همین !!! 

حرفش زمین نمونده هااااا خدا وکیلی...






بهانه


دلم توی این برهوت تابستونی عجیییییب  بارون میخواد 

انگار هوای گریه داره

طفلک نمی تونه بی هوا گریه کنه 

بهونه ی بارون لازمه برای توجیه خیسی این چشمای تنهای من...

دل تنگ ی

یه وقتایی شکست مقدمه ی پیروزیه

یه وقتاییم مقدمه ی یه شکست دیگه ست 

یه وقتاییم مقدمه ی هیچی نیست ...نتیجه ست 

بعدش قرار نیست اتفاقی بیفته


به عبارتی گاهی بعد بعضی دلتنگیا و غم ها هیچ خوشحالی نیست...

پوچن ...فقط باید باشن ...حتی اگه قراره بعدشونم دوباره دلتنگی باشه ...

هستن ...همین 

 


بر .... رفتگان

بعد مسابقه والیبال یه سرکی به دنیای مجازی کشیدم 

دیدم اووووووه چقد از دختر خانومای گل نوجوون تلفات دادیم واقعا ...

همین طور سیل ابراز عشقها و علاقه ها و غش و ضعف هایی که جنسشون البته با طرفداری از تیم ملی و عرق ملی و از این حرفا فرق داره بود که ریخته بود تو گروه ها یا صفحه های دخترا ...

احساساتی که جنسشو من که یه زنم خوب میفهمم ...

بعد یهو یاد یکی از دوستای دبیرستانم افتادم ، 

دقیقا اول دبیرستان بودیم که یکی از خل ترین دوستای صمیمیم(البته نه از نظر مغزی ) برداشت عاشق یه مجری تلویزیونی شد که الانم بازیگر شده و اسمشم محسن افشانی نیست  ؛-)

خلاصه خر بیار و باقالی بار کن ...عاغا دیگه کار ما شد دنبال این بچه دویدن و جمع و جور کردن غش و ضعفاش و مراقبت ازش که کار دست خودش نده ...افزون براینکه خانواده ی خعلی ریلکسی هم داشت که به هیچ عنوان قصد نداشتن ازش مراقبت کنن ...

خلاصه ما دو سه نفری افتادیم دنبال این بچه ...یه روز قاطی میکرد  میگفت من باید بهش بگم عاشقشم،میرفت تو کار نامه نوشتن برای برنامه ای که پسره مجریش بود . از این محرمانه ها که برسد به دست فلانی مام خب اون موقع ها یه نیمچه قلمی داشتیم مجبورمون میکرد متن نامه رو ما بنویسیم ،هیچی دیگه دندون میذاشتیم سر جیگر جملات عاشقانه ردیف میکردیم واسه حضرت والا توی ورقه ای که خانم بهش عطر زده بود و لاش پر از گل رز خشک شده بود ،

 یه روز خبر می اومد که عاغا داره میره نمایشگاه کتاب برنامه اجرا کنه !خانم یهو گریبان چاک میکرد من باید اینو ببینم بفهمه کی براش نامه نوشته!!!!!!!!

ما رو دراز و کوتاه بار میزد رو کولش برمی داشت می بردمون نمایشگاه کتاب ! عاخرم بین سیل عشااااق این پسره گیر میکردیم دیر میرسیدیم برنامه تموم شده بود ...یه روز حالش خراب میشد میگفت ننننننننه من باید فراموشش کنم کار ما اون روز میشد جمع آوری آبغوره های خانم توی شیشه های استریل!

عاخرشم خانم از عشق پسره رفت تو کار هنرجویی و سیاه لشگری فیلما و یه نظر ببینمش و این حرفا !

بماند که این وسط چقد افراد شیاد به این بهانه که ما تو رو بهش میرسونیم و عه اینکه بازیگر همون فیلمس که من توش سیاهی لشگرمو بده هر کادویی داری بهش میرسونم و چقدر از این راه تیغ زدن این بچه رو ، که اوایل از ترسش به ما نمی گفت تا قضیه لو رفت.

یه روزم شمارشو گیر آوردو زنگ زد بهشو بعد از کلی خواهش تمنا که بیا منو ببین اگه خوشت نیومد بیخیال و...حالا از پسره انکار از این اصراااااار عاخرشم کم آورد گوشی رو داد دست ما که بغل دستش بودیم به این خیال که حامی همیشگی درستش میکنه...منم کم نذاشتم واسش و دق دلی این یه سالی که ما از دست این عاغا زجرررر کشیده بودیم درآوردم و  هر کلمه ی  خوشجل موشجلی دم دستم بود نثارش کردم و جلوی چشمای بهت زده ی دوست جان تلق قطعش کردم...

اولش یکم جا خورد ولی بعد زد زیر خنده ...منم دیدم اوضاع مساعده گوش این دوست جانو گرفتم گفتم یا خودتو جمع میکنی یا جمعت میکنم و یه ساعتی رفتم رو منبر نصیحت و از این حرفا ...اون روز قول داد تمومش کنه.


هر چند از این احساس مسخره دست برنداشت اما حداقل ماجرا این بود که من خودمو از حمالی این عشق مسخره و نافرجام نجات دادم و طی سالهای بعدم کلن ارتباطمو با این دوست جان قطع کردم چون مسیر اعتقادیم یهو عوض شد  اصلن و دیگه اون نمیخواست دوست چادری داشته باشه...اما بعدا به گوشم رسید که تاوان کنار نذاشتن این احساسو بدجوری پس داده و وارد راه هایی شده که نباید…خعلی ناراحت شدم ولی خب کاری از دستم بر نمی اومد




تمام اینا رو تعریف کردم نه به خاطر سرزنش کردن اون دوستم یا مسخره کردنش بلکه به این خاطر که میخواستم بگم تجربه ی این احساسات نه مختص دهه شصتیاست نه دهه هفتادیا نه دهه هشتادیا ... انگار یه درده که تو هر دوره ای قربانیای خودشو داره و به نظر من دلیل اصلیش کم بود محبت دخترا و پایین بودن سطح عزت نفس شون و ندادن پاسخ درست به نیاز شدیدشون به جنس مخالف توی یه سن خاصه ،که نصف بیشترش تقصیر پدر و مادراست ...نصف دیگه شم به یه موضوعی مربوطه که اینجا نمیگمش ...چون حوصله ی بحث ندارم .


ولی کلن جای تاسف داره ...دلم خعلی برای دخترامون میسوزه چون مهم نیست طرف این بازی براشون احسان علیخانی باشه یا علیرضا حقیقی یا والیبالیستها یا...تنها بازنده ی این بازی مسخره دخترا هستن والسلام  :-(

من نمی دونم چی به سر اعتقادات این ملت اومده!!!

دوست صمیمی دوران دانشجویی خواهری زنگ زده خونش احوال پرسی،

میگه:سه رک تون هنوز شوهر نکرده؟

خواهری :نه بابااااا قصه ی اینو خواستگاراش قصه ی شهرزادو داستان های هزار و یک شبش شده !

دوست جونش:ببین جون خودش یکی براش جنبل و جادو نوشته !


خواهری:-0


من :-|


جنبل و جادو  :-)


قشنگی ماجرا اینه که طرف شماره باطل السحر نویسم داده  ...

دیگه نمیدونم چرا جون خودمو قسم خورده حداقل میگفت به مرگ باراک مجلسی ترم بود !!!



دل سوختنی جات


یه وختایی دلم واسه خودم حسااااابی میسوزه 


میرم جلو آینه به خودم میگم  آآآآ خیییییی بمیرم برات ...

 

:-(