خانه عناوین مطالب تماس با من

شاخ روان

شاخ روان

پیوندها

  • حاج آقا آخوند روحانی
  • صبیه آسمان
  • نیکولای آبی
  • رد پای خاطرات
  • مداد کوچک
  • آشنای گم شده

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • به نام خداوند هجرت های شبانه
  • دلم.......
  • مادری نگو عمه لیلا بگو
  • دور از جون نوشت
  • خواب های آشفته
  • مکافات های یک خواهرزن
  • عمو دستای خوش یمن کیلو چند؟
  • تک بیتی هایی که ذکر میشوند بر لب
  • خاطرات یک خواهر زن
  • زیرا عاشق انسان است ...

بایگانی

  • دی 1395 1
  • مرداد 1395 11
  • تیر 1395 15
  • خرداد 1395 9
  • اردیبهشت 1395 6
  • فروردین 1395 4
  • اسفند 1394 8
  • بهمن 1394 6
  • دی 1394 6
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 17
  • مهر 1394 7
  • شهریور 1394 13
  • مرداد 1394 18
  • تیر 1394 20
  • خرداد 1394 33
  • اردیبهشت 1394 28
  • فروردین 1394 9
  • اسفند 1393 9
  • بهمن 1393 6
  • دی 1393 4
  • آذر 1393 14
  • آبان 1393 8
  • مهر 1393 9
  • شهریور 1393 21
  • مرداد 1393 16
  • تیر 1393 19
  • خرداد 1393 17
  • اردیبهشت 1393 7
  • فروردین 1393 10
  • اسفند 1392 9
  • بهمن 1392 15
  • دی 1392 6
  • آذر 1392 5

جستجو


Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • ناپلئونی یکشنبه 12 مرداد 1393 21:47
    دیالوگ من و خواهری موقع شیرینی ناپلئونی خوردن: یه طبقه ش مال من یه طبقه ش مال تو... (من: طبقه اولش مال من) فشارش نده إ إ إ ریخت ریخت ریخت...از اون ورش نه، اون ورش ریخته... فوت نکن فوت نکن ریخت رو فرش.. آرداشو از تو سینی جمع کن بخور حیفه... مادری: ای داهاتیا،جمع کنید برید دستاتونو بشورید تا زندگیمو با شیرینی یکی...
  • خنده ی خشکیده یکشنبه 12 مرداد 1393 18:07
    به جایی رسیدم که اگه تو خونه لبخند رو لبم باشه مادری یه جوری نگام می کنه و میگه: چه عجب! خواهری میگه : چی شده؟چی کار کردی؟ پدری میگه : چی میخوای؟ در این حد عادت ندارن به خوشحالی بنده!
  • انابه نوشت یکشنبه 12 مرداد 1393 14:04
  • خانه ی هیولا شنبه 11 مرداد 1393 16:20
    زل زدم بهش ...زل زد تو چشام... یه سی ثانیه ای هردومون با تعجب به هم خیره شده بودیم،آخه هیچ کدوم انتظار نداشتیم اینجا همدیگه رو ببینیم. با خودم گفتم آخه چه جوری اومده اینجا؟هنوز باور نمیکردم...شاید اشتباه دیدم! زبونم بند اومده بود.اونم که چیزی واسه گفتن نداشت. هردو منتظر واکنش اون یکی بودیم! سرشو که بلند کرد فهمیدم که...
  • واسه خالی نبودن عریضه پنج‌شنبه 9 مرداد 1393 00:48
    نشستم پای تلویزیون، محو تماشای فیلمم ، یهو یکی از شخصیتای فیلم که اتفاقا مرد هم هست زنشو چند بار بلند صدا کرد. از شانس زنش هم اسم منه ! قشنگی ماجرا کجاست؟ اینجا که مادری از آشپزخونه داد میزنه سرررررک چرا جواب نمیدی خواهرت داره صدات میزنه!!!!!! من :- () خواهری :- ( صدای خواهری :- ° گوشای مادری :-)
  • چمچاره نوشت دوشنبه 6 مرداد 1393 16:06
    واسه عید فطر یه دو جین از همون مهمون قشنگه ها میریزن تو خونه مون که قبلا وصفشونو گفتم.واسه نهاااااااااار...همشم به خاطر این مسافرای خارجکیه! مادری از حالا بساط پخت و پز و راه انداخته!!!! آقاجونمم هی میاد بالا واسه منو خواهری چشم و ابرو میاد که یه وخت چیزی نگیم ناراحت بشن!!!! خواهری اعظم هم مفقود الاثر شده خبر رسیده که...
  • انسانیت به سبک باراک اینا یکشنبه 5 مرداد 1393 00:13
    با تحقیر گفت رفتی راهپیماییییییییی؟ انگار یه ایش بلند و محکم گفته باشه. با افتخار گفتم آره... با تعجب گفت واقعا ینی انقد بی کار بودی که زبون روزه بلند شدی رفتی واسه عربا شعار دادی؟ یا شایدم مشکلات مملکت خودت حل شده که به فکر بدبخت بیچاره های دیگه افتادی؟ منم با تعجب گفتم نه! نه بیکار بودم نه مشکلات کشورم حل شده،اصلن...
  • خارجکی چهارشنبه 1 مرداد 1393 16:34
    داییم از هیجده سالگی رفته سوئد و تا امروز فقط یکی دو بار اومده ایران ،یه دوقلو داره هر دو دخترن و یک سال از من کوچیکترن.اون وخت اینا بعد چند سال اومدن ایران( حدودا سه-چهار سال) .حالا کی اومدن! اول ماه رمضون ! حالا استدلال اومدنشون از زبون داییم خیلی قشنگه،میگیم چرا الان اومدی میذاشتی بعد ماه رمضون که ما هم بهتر...
  • خاطرات حاج آقایی شنبه 28 تیر 1393 22:51
    یه چیزی بگم وسط این شبای قدر قول بدید خیلی نخندید...آخه ترک طنز نویسی موجب مرض است برای ما. سخنران مسجد محلمون از اون روحانیای بانمکه که شب قدرم شوخ طبعی شونو رها نمیکنن،داشت راجع به اینکه کجای دین باید سخت گیر باشی و کجا نه و آدمای الکی مذهبی حرف میزد،اومد یه مثالی بزنه مسجدو فرستاد هوا ،مثال از کودکیهای حاج آقا بود...
  • خدایا گریه هایش... شنبه 28 تیر 1393 22:18
    میان گریه ها دیدمش...آمده بود دلداریم بدهد؛ نگاهش کردم،تکیده شده بود، داغی میان سینه داشت،داغ من، داغ تو ،داغ همه ی ما،تک تک ما... چهره ی میان سالش پر از چین و شکن بود و نور نماز شب پر از استغفارش برای ما در چهره اش می تابید...چشمانش از اشک میدرخشید و نگاهش پر از محبت بود؛محبت به ما به همه ی ما...نگاه همه ی ملائک به...
  • مازوخیسمی سه‌شنبه 24 تیر 1393 20:29
    مبتلا به مازوخیسم کیست؟ کسی که در نهایت بی رحمی نسبت به خودش و از روی عمد درس یه واحدیه کار تحقیقی رو با استادی وحشی برمیداره،که کار میخواد از دانشجو در حد پایان نامه ارشد و رساله دکتری و نمره میده در حد ۸ و ۹...اون وخت زمانی که دوستان دارن از تعطیلات تابستونی لذت میبرن باید تو اوج خستگی شبای ماه رمضون تا صب بشینه...
  • عروس مرده دوشنبه 23 تیر 1393 15:39
    کودک درونم دیشب عروسیش بود،من هنوز دارم دنبال نیمه ی گمشدم میگردم... واسه خودم پدیده ایم دست کمم نگیرید :-) دوستم تو راهی داره یه سالم از من کوچیکتره ؛ به خواهری میگم با حساب و کتابای اخیرم وختی من دارم مادر میشم بر و بچ دارن واسه نوه هاشون سیسمونی میخرن...از من بعید نیست والا :-)
  • اصلن شعر نیست...معرم نیست...هیچی نیست شنبه 21 تیر 1393 18:20
    سکوت هجوم می آورد زبانت را میسوزاند واژه بر دل تار زبان داغ عظیمی خورده، غم پیروز میشود قلبت پر از سوز میشود در یک لحظه، دنیا حمله میکند آدم ها فرار میکنند غصه ها چنگ می اندازند بر عمق دلت به خودت می آیی... زندگی جریان دارد و هنوز در دل تو شب سایه ی سکوت گسترده، تو در انتظار صبح و کابوس های بیداری و کابوس های بیداری...
  • تسلیت نوشت سه‌شنبه 17 تیر 1393 16:39
    خدیجه( که سلام خدا برتو باد) بانوی بزرگ اسلام،رحلت همه عزیزان یوم الحزن میشود ولی رحلت تو برای رسول خدا عام الحزن شد...همان رحمة للعالمین که بعد از رفتنت مدام زیر لب این ذکر را زمزمه میکرد: خدیجه، و أین مثل خدیجه؟ ملکه ی باوقار اسلام ، مادر زهرای اطهر ، رحلتت را بر خودمان تسلیت میگوییم
  • انتظارات فرزندی دوشنبه 16 تیر 1393 23:39
    خواهری ماشینو برداشته برده خوش گذرونی،زده سپر مپرشو آورده پایین؛ پدری مظلووووووووم میگه فدای سرت! من \ -: حالا خواهری دست پیشو گرفته پس نیفته: اگه واسه من ماشین خریده بودی الان این همه بلا سر ماشینت نمی‌اومد!!! پدری : من از کجا بیارررررم!؟ خواهری یکم فک کرده میگه: اصلن شما دوتا کلیه داری یکی شم کارتونو راه میندازه...
  • قصه ای برای خدا یکشنبه 15 تیر 1393 17:10
    همیشه ازمون خواستی به کمال برسیم؛ به اعلا درجه ی وجودی که در ما خلق کردی .خودتم وسیله ی کمالو واسه مون گذاشتی...بقیه نمیدونستند ،تو میدونستی.فقط تو راز آفرینش متفاوت جن و انسانو میدونستی...خودت بارها به همه گفتی من یه چیزی میدونم که شما نمیدونید. خدا به شیطان گفت چرا برای آدم سجده نکردی؟ گفت من از اون برترم اون از...
  • ترانه ای برای من پنج‌شنبه 12 تیر 1393 14:43
    من کلا تو فاز آهنگ و این حرفا نیستم،اما بعضی وختا بعضی ترانه ها واقعا به روح آدم پیوند میخوره! مثلا انگار این آقایی که خواهری میگه اسمش مرتضی پاشاییه آهنگ تیتراژ امسال ماه عسل رو از رو حرفای دل من کپی پیست کرده! اصلن عجییییییییب بند بند این آهنگ از دورنم بلند میشه...اولین باری که شنیدمش تا چند دقیقه فقط میخکوب شده...
  • گریه های کهنه چهارشنبه 11 تیر 1393 21:52
    یه سوال دارم،آیا روح ها هم گریه میکنن؟ ینی وختی مردیم و خدا رو دیدیم،اون لحظه ای که میدویم طرفش که بغلش کنیم گریه هم میتونیم بکنیم! واضح تر بگم آیا پدیده ای به نام اشک فقط محدود به خواص فیزیکی این دنیاست ؟یا چون از عمق عواطف واحساسات آدم بیرون میزنه و یه جورایی به روحمون سنجاق شده، میشه با خودمون اون دنیا هم ببریمش؟...
  • استرس نوشت سه‌شنبه 10 تیر 1393 19:48
    ینی استرسی که الان واسه انتخاب واحد میکشیم روزی که داشتیم میرفتیم کنکور بدیم نکشیدیم وختی سایت باز میشه محشر کبری ست،رفیق از رفیقش فرار میکنه... هرچی موی سفید دارم از روزای انتخاب واحدم دارم. اصلن جنگ جهانی به گردش،وختی جمعیت حمله میکنن توی سایت دانشکده و از اونجا یورش میبرن سمت آموزش ، فقط صدای جیغ آپاچیا کمه که آدم...
  • مهمون قشنگه هاااااااا سه‌شنبه 10 تیر 1393 18:56
    دور هم که جمع میشن هیچی به جز گناه از توی جمعشون درنمیاد...ینی هیچیااااا...تازه جدیدا متوجه شدن که متلک انداختن به ما هم می تونه تو لیست تفریحاتشون قرار بگیره،چقدرم استقبال شده از این تفریح!!! به قول شاعر،نمونده از جمله معاصی منکری که نکرده باشن ومسکری که نخورده باشن... امشب همه شون خونه پدر بزرگم جمع میشن؛گفتم ای بر...
  • ریشه ها دوشنبه 9 تیر 1393 00:16
    کار هر سال خداست.مهمونی میگیره هممونم دعوت میکنه؛سفره رو هم پر میکنه از رحمت.ملائکشو میذاره از ما پذیرایی کنن؛خودشم میشینه بالای سفره تماشا میکنه ما رو...خدایی! واقعا رومون میشه اون چیزی که هستیمو سر این سفره نشون بدیم؟ اصلن یه جور دیگه بگم روایت داریم خدا توی ماه مبارک رمضان دست و پای شیطونو میبنده تا انسانها راحتتر...
  • دوس جون جدید سرک جمعه 6 تیر 1393 23:53
    وقتی دیدمش بهش گفتم وای خدایا شبیه عکستی!!!! اصلن خودشی!خود خودش... فک کنم این اولین آشنایی اینترنتی بود که ختم به عاقبت خوش شده !خیلی خیلی خیلی خوشگله دوست جدیدم .ساعتها نشستم جلوشو نگاهش کردم. کلی قربون صدقه ش رفتم.ینی همه ی خانواده م عاشقش شدناااااا...تا حالا هیچ کدومشونو انقد دوس نداشتم.خدایا ممنونم که همیشه موقع...
  • برای تو جمعه 6 تیر 1393 20:57
  • شکستنی جمعه 6 تیر 1393 00:46
    وقتی چیزی رو که اصلن انتظار نداری از کسی که اصلن انتظار نداری اونم تو زمانی که اصلن انتظار نداری تازه به خاطر موضوعی که اصلن انتظار نداری به خاطر کسی که اصلن انتظار نداری ببینی... نباید اصلن ازت انتظار داشته باشن ازش بگذری و اصلن به روی خودت نیاری... چون وختی یه چیزی یا کسی از چشمت افتاد دیگه اصلن نباید انتظار داشته...
  • شب جهنمی چهارشنبه 4 تیر 1393 18:53
    شب جهنمی شنیده بودید؟ من دیدم! این چند روزه پدربزرگی و مادر بزرگی میزبان یه گروه مهمون شلوغ پلوغ شهرستانی بودن.کلا دوطبقه رو هوا بود.بمیرم واسه این همساده ها! چه کشیدن از دست ما، فک کنم وقتی از بالا به پایین و بلعکس نقل مکان میکردیم احساسشون این بوده که یه گله فیله رم کرده تو راه پله ها مسابقه میدن! خواب؟ اصلن جرأت...
  • غم نوشت دوشنبه 2 تیر 1393 16:03
    سرک غمگین... حوصله ویرایش تصویر رو نداشتم بیخیال. . .
  • اعتیاد بافتنی یکشنبه 1 تیر 1393 16:35
    داشتم وبگردی میکردم گفتم یه سری به وبلاگ نیکولای آبی بزنم.تو یکی از پستاش نوشته بود واسه بچه فامیلشون یه عروسک بافتنی سفارش داده فک نمیکرده چیز جالبی براش بیارن.عروسکه رو که براش‌آورده بودن دیده کلی خوشگله و دلش نمیاد به فامیلشون بده؛ آدرس سایتشم گذاشته بود و توصیه کرده بود یه سر بزنیم حداقل برای تماشای خالی...
  • من تب ندارم آقا پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 19:27
    دیشب نشسته بودم فک میکردم به این نتیجه رسیدم که گذر عمر چقدر آدمو عوض میکنه‌هااااااا؟ در عرض یکی دو سال ممکنه به جایی برسی که خودتم خودتو درک نکنی! یا مثلا نتونی تصور کنی که قبلا چه شکلی بودی یا واقعا چرا اون شکلی بودی یا اصلن چرا دیگه اون شکلی نیستی و... الان دنیا تو تب جام جهانی میسوزه؛زن و مرد هم نداره...
  • مزاحمان فصلی دوشنبه 26 خرداد 1393 15:25
    تابستون که میشه فصل کار سوسکای حموم هم شروع میشه،من نمدونم اینا زمستونا کجا میرن؟ شاید مثل کارگرای فصلی تابستونا کار میکنن و زمستونا میرن تعطیلات! یا شاید ییلاق قشلاق میکنن هان؟ینی مثلا تابستونا ایرانن و زمستونا برمیگردن به زادگاهشون! راستی میدونستید نژاد این سوسکای گنده ی حموم برمیگرده به آمریکا؟به عبارتی هم وطن...
  • چراغ نوشت شنبه 24 خرداد 1393 23:40
    وقتی یکی رو دوست داری و میبینی از ته دل میخنده و خوشحاله ،ته ته ته ته دلت قلقلک میخوره و ذوقت میگیره. وقتی یه اتفاق خوب براش می افته،واسه تو انگار یه معجزه رخ داده... وقتی با شوق واست از احساسش میگه فکر میکنی اون احساس داره از قلب خودت میجوشه... میشه وقتی خیلی ناراحتی یاد حل شدن ناراحتیاش و شادیاش بیفتی و یه لبخند گل...
  • 396
  • 1
  • ...
  • 10
  • صفحه 11
  • 12
  • 13
  • 14