خانه عناوین مطالب تماس با من

شاخ روان

شاخ روان

پیوندها

  • حاج آقا آخوند روحانی
  • صبیه آسمان
  • نیکولای آبی
  • رد پای خاطرات
  • مداد کوچک
  • آشنای گم شده

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • به نام خداوند هجرت های شبانه
  • دلم.......
  • مادری نگو عمه لیلا بگو
  • دور از جون نوشت
  • خواب های آشفته
  • مکافات های یک خواهرزن
  • عمو دستای خوش یمن کیلو چند؟
  • تک بیتی هایی که ذکر میشوند بر لب
  • خاطرات یک خواهر زن
  • زیرا عاشق انسان است ...

بایگانی

  • دی 1395 1
  • مرداد 1395 11
  • تیر 1395 15
  • خرداد 1395 9
  • اردیبهشت 1395 6
  • فروردین 1395 4
  • اسفند 1394 8
  • بهمن 1394 6
  • دی 1394 6
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 17
  • مهر 1394 7
  • شهریور 1394 13
  • مرداد 1394 18
  • تیر 1394 20
  • خرداد 1394 33
  • اردیبهشت 1394 28
  • فروردین 1394 9
  • اسفند 1393 9
  • بهمن 1393 6
  • دی 1393 4
  • آذر 1393 14
  • آبان 1393 8
  • مهر 1393 9
  • شهریور 1393 21
  • مرداد 1393 16
  • تیر 1393 19
  • خرداد 1393 17
  • اردیبهشت 1393 7
  • فروردین 1393 10
  • اسفند 1392 9
  • بهمن 1392 15
  • دی 1392 6
  • آذر 1392 5

جستجو


Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • مرگ خاص برای آدمهای خاص چهارشنبه 6 آبان 1394 10:31
    همسایه سر کوچه مون امسال مشرف شده بود حج واجب...از حادثه ی جرثقیل جسته بود از حادثه ی منا هم جاخالی داده بود،و خیلللللیییی خوشحال بود که زیر دست و پا توی سرزمین خدا نمرده . این خوشحالی خانواده شو ذوق مرگ کرده بود ،یادم نمیره چه جوری با ذوق پلاکارت تبریک بازگشت براش میزدن .حق هم داشتن چشم انتظاری برای عزیز سخته. امروز...
  • محله های با کلاس برای عادم های بی کلاس دوشنبه 4 آبان 1394 15:26
    برای انجام کاری رفته بودم محله ی قدیمی مون جایی که تا مقطع راهنمایی توی کوچه هاش قد کشیدم اما هیچ تعلق خاطری بهش ندارم، به هیچ کدوم از روزای خوب و بدش .... خونه های شیک و ساکتش با ماشینای گرون و پر تکبرش حتی ترحم منو جلب نمیکنه... جایی که اگر توی روز روشن وسط کوچه ش یه نفرو به قتل برسونن حتی پرنده های رو درختاش سرک...
  • از بزرگان چه آید جز بزرگی واز حقیران چه آید جز حقیری یکشنبه 3 آبان 1394 21:29
    با این روزها میشود دو سال و چهار ماه که کربلایی شده ام مادری میگه همسفرات هرکدوم به نحوی اثر زیارتشونو دیدن یا نشونه ی قبولی سفرشونو با حاجت روایی گرفتن موندم تو چرا این شکلی شدی بینشون؟ میگم من از اولشم اشتباهی بودم مادری ! رفتنم زورکی بود صاحب خونه مهمون زورکی رو زیاد تحویل نمیگیره البته یه علتای دیگه ای هم داره مثل...
  • وایسا دنیا من میخوام پیاده شم دوشنبه 20 مهر 1394 22:47
    عادت دارم هر چند وقت یک بار یه ذکر یا جمله یا آهنگ یا نوحه می افته تو دهنم ...کاملا غیر ارادی و متناسب با حالم ... و ذکر این ماهم منتخبی از جمله ی یک بازیگر قابل تحسین از یک فیلم قابل تحسین بود: یونس از روی دیوار:من برگشتم الفت... الفت :الانه میای؟میخوامت چی کار؟ شیار ۱۴۳ پ.ن:یه خط صافم که به همه ی اتفاقات خوب دنیا...
  • شاخی جان و پندینک های استادی شنبه 11 مهر 1394 22:35
    یه استاد صاحب دلی داشتیم تو دانشگاه اندیشه اسلامی درس میداد . همیشه میگفت بزرگی مال کسانیه که "مجهولین فی الارض و معروفین فی السماء" باشن ... بعد میگفت اگر میخوای محرم حریم دردانه های آسمون بشی باید یاد بگیری که رازدار باشی ... یک کلام حرفش این بود که میخوای آدم بشی دهنتو ببند گلم... :) برای من بسته شدن این...
  • لی لی لی لی لی جات جمعه 10 مهر 1394 16:53
    شنیدن خبرای خوب از زندگی دیگران توی زمان های دلگیر زندگی مثل هجوم هوای خنک و تازه به حموم اشباع شده از بخار آب از لای دریه که یک لحظه باز شده... نمیدونم منظورمو خوب رسوندم یا نع :)
  • بدون شرح سه‌شنبه 7 مهر 1394 23:21
    گاهی به یه جایی میرسی که هیچی آرومت نمیکنه مثل مرحله ای از درد که از هوش میری یا به هوشی اما از شدت جراحت حتی درد رو هم حس نمیکنی به نقطه ی پوچی که حتی تموم شدن این درد رو هم نمیخواهی... که حتی آرزوهای قشنگی که تا دیروز داشتی و فکر میکردی بهشون و امید داشتی بهشون رو هم نمیخواهی... که حتی زنده بودن رو هم نمیخواهی......
  • لذت های شاخی جان سه رک دوشنبه 6 مهر 1394 19:37
    لذتی که در جویدن چوب بستنی بعد خوردن بستنی هست در عاشق شدن نیست یعنی هر دفعه اگر به ضرب گلوله متوقفم نکنن اون چوب ده سانتی رو به اتم های ریش ریش میکروسکپی تبدیل میکنم ... خعلی حال میده ده برابر آدامس تخلیه استرس داره
  • به من گفتی صبوری کن صبوری... یکشنبه 5 مهر 1394 01:33
    صبر آدمیزاد جماعت انقدر کمه که با یه اختلاف به چشم به هم زدنی به جون هم می افتن و اول لفظی میجنگن و اگر حل نشد فیزیکی و به ساعتی جنگ خونین راه میندازن ... نمیدونم این آدم در این ابعاد بی صبر چطوری هزار و چهار صدسال بدون امام ظاهر(البته که امام حاضره ولی ما نمیفهمیم ) زندگی کرده و بر همه ی نکبتهای نبودش صبر کرده؟...
  • وقتی سگ توله ها انقدر بزرگ میشوند که پاچه ی دنیا را میگیرند پنج‌شنبه 2 مهر 1394 22:27
    درد کشته شدن این همه انسان به خاطر بی تدبیری و عناد یه عده وهابی انقدر سخت و عمیقه که نمیشه برای ادای عمقش از هیچ کلمه یا جمله ای استفاده کرد ... به نظر من فقط کسانی از نسل ابوسفیان و هند جگرخوار و معاویه ها و یزیدها میتونن چنین فاجعه ای راه بندازن به یمن بسنده نکردن حالا تو کشور خودشونم مردمو میکشن... سوال اساسی اینه...
  • دل خونی های شاخ روانی سه‌شنبه 31 شهریور 1394 01:24
    فرهنگ هر جامعه ای رو باید از دو جا شناخت یکی مراسمات عروسی و یکیم مراسمات عزا! به طور مثال مراسمات عزای ایرانی که مثل هر چیز ایرانی دیگه ای تکه! من نمیدونم این مسخره بازیا از کی جای آداب قشنگ و آرامش بخش دینی رو گرفته!ولی از هر وقتی که بود تو روح اونی که بابش کرده! از نظر من مردم دو دسته هستن.یه دسته کسانی که کلا به...
  • سرآشپز سه رک و حکایت فامیل شهریوری جمعه 27 شهریور 1394 19:25
    از من میشنوید هیچ هنری نداشته باشید هیچیییییی حتی اگرم دارید رو نکنید عاغا چون نه تنها مورد استثمار بی رحمانه ی نزدیکانتون قرار میگیرید بلکه مورد استعمار دورانتان هم قرار میگیرید.بعله! الان یک هفته ست که بی وقفه دارم کیک میپزم ... عاخه لاکردارا همه شونم متولد یه قسمت خاصی از سالن ...بابا یه فاصله ای یه استراحتی...
  • اطلاعیه جات جمعه 27 شهریور 1394 19:19
    قابل توجه دوستان عزیزی که تازگیا به وبلاگم سر میزنن نظرات بسته ست عزیزان ...هزار تا دلیل داره که حوصله ندارم بگم،اما اگر پیغام بگذارید قطعا میخونم و چنانچه آدرس وبتونو بذارید حتماتر سر میزنم به شرفم قسم می خورم :)
  • عاخرین بازمانده ی طایفه ی لوک بد شانس جمعه 27 شهریور 1394 01:12
    جشن فارغ التحصیلی مقطع کارشناسیم غریبانه تر از اون چیزی بود که فکر میکردم ...از کل خانواده م فقط مادری حوصله داشت جشنو شرکت کنه و من از بین سیل فک و فامیل و دسته گلایی که متعلق به بچه ها بود سرمو انداختم پایین و با مادری سوار بر بی آرتی برگشتیم خونه !!! وقتی کادوی یادگاری دانشگاهو خوب بررسی کردم فهمیدم گلدون مذکور...
  • به نام خدا برای مادر چهارشنبه 25 شهریور 1394 22:46
    یه جایی خوندم بلندترین ارتفاعی که میشه ازش سقوط کرد چشم یه انسانه... دوست دارم این طوری اصلاحش کنم:بزرگترین ارتفاعی که میشه ازش سقوط کرد چشم یه انسانه به نام مادر ... خیلی سخته شدن این سقوط اما وای از روزی که اتفاق بیفته!!! پ.ن:وقتی مادرم دعام میکنه انگار دنیا رو بهم میدن شکر خدا که مقیم ابدی چشمان تو شدم مادر :)
  • سیر تطورات یک عدد سه رک پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 00:40
    کلا کلید پروژه ی انهدام اسم ما رو خواهری بزرگتر توی فک و فامیل زد طی تغییرات بسییییاااار امروز بعد از جا افتادن واژه ی سه رک یا serek به عنوان اسم این جانب،دختر ایشون که تازه زبون باز کردندی از ورژن جدید اسم ما پرده برداری فرمودندی و مارا صدا بزدندی:خاله چه رک یا cherek!که در مواردی چیریک یا chirik هم تلفظ شد...چقدرم...
  • پندینک پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 00:32
    دوست عزیز چشم بسته دنبال هر چیزی راه نیفت !!! گاهی وختا اون پشت مشتا سفره ی کباب خوری پهن نیست، شاید دارن حمار داغ میکنن ... از ما گفتن بود :)
  • تنهایی نوشت سه‌شنبه 17 شهریور 1394 11:18
    خدا تنها کسیه که واقعا دوستت داره صاحب تو و وجودته ، هیچ وقت سرزنشت نمیکنه ،رازتو افشا نمیکنه ،قطعا کمکت میکنه ،اما...گاهی وقتا هست که فقط با خدا حرف زدن خالیت نمیکنه ! یا انقدر حالت بده که نمی تونی برای خدا هم حرف بزنی... مادر بزرگترین نعمت دنیا ست ... همه ی رحمت های دنیا رو هم که داشته باشی به پای یک لحظه داشتن مادر...
  • داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۳) یکشنبه 15 شهریور 1394 11:12
    و در نقطه ای از دالان بی پایان زمان مرغ فهمید که تلاش بی فایده است...و هیچ کدام از این فکرها حقیقت نیستند بلکه او مغموم واقعیتی شده بود که در چند جمله ی کوتاه تمام میشد ... او یک مرغ مهاجر نبود او یک مرغ ساده بود ،که نباید به مهاجرت فکر میکرد ... آنگاه خسته و تکیده از سفر بی بازگشتی که آمده بود ،مبهوت و حیران ،با...
  • داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۲) دوشنبه 9 شهریور 1394 16:18
    همگی خوشحال و سعادتمند از دیدار سیمرغ بالهایشان را بی توجه به فرسودگی مهاجرت گشوده بودند و برخود میبالیدند... اینجا بود که مرغ تنهای همسفر سی مرغ به خود آمد گویی! درخشش حقیقت او را بیدار کرده بود و حقیقت غریبه بودن او زیر نورهزاران ستاره ی درشت کویری در سکوت شب مثل روز میدرخشید.او از سی مرغی که می توانستند سیمرغ باشند...
  • داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۱) یکشنبه 8 شهریور 1394 19:35
    یک گروه بودند یک دسته پرنده ی ساده و گمنام همانند سایر پرندگان سرگردان دیگر ،که سودای هجرت به سر داشتند . که تشنه وسرگشته در بیابان جوانی به دنبال ردپایی از نور میگشتند .تا پا جا پای اجداد خود بگذارند که در افسانه ها شنیده بودند قله ای از عرفان بنا نهاده اند. سی مرغ که به دنبال سیمرغ تمام دنیای کوچک اطرافشان را زیر پا...
  • شاخی بی قلم جمعه 6 شهریور 1394 15:20
    قلم گاهی خشک میشه همون جایی که اشک چشم خشک میشه همون نقطه ای که امید قطع میشه جایی که در برابر دردها بی حس شدی .... قلم خشک میشه وقتی صاحب قلم خالی باشه خالی از شور خالی از عشق خالی از خنده خالی از امید... قلم خشک میشه وقتی حرفی برای گفتن نمونده باشه وقتی حتی دردناکی سکوت مطلق هم جوابگوی بعضی غم ها نیست...
  • سفرنامه ۱ سه‌شنبه 3 شهریور 1394 13:57
    پرسید دفاع مقدس چند سال بود دخترجان؟ به صورت شکسته و پر از خطوطش نگاه کردم و گفتم :معلومه!هشت سال... تلخ خندید و دوباره پرسید:کی میدونه دفاع مقدس چند سال بوده؟ از بین جمعیت یکی گفت:ده سال این بار راضی خندید .رو کرد به من و گفت :یه چیزایی رو یادشون رفته توی کتابا بنویسن. گفتم :اون دوسال اضافه چیه؟ گفت :جنگ قبل از جنگ...
  • مسافر نوشت جمعه 30 مرداد 1394 15:10
    سلام سفر شش روزه ی من به دیار غربت ،سرزمین مجاهدتهای خاموش ، کردستان و گردنه های چهارده ساله های مظلوم گمنام تموم شد... هنوز توی شوکم ...هنوز دارم سعی میکنم سنگینی چیزایی که دیدم رو هضم کنم! هنوز... حرف های زیادی برای گفتن هست و رسالت سنگینی بر دوش ما و کلمات برای ادای حقیقت چقدر ناقص!!!
  • خبر سفر چهارشنبه 21 مرداد 1394 22:00
    دارم میرم سفر یه چند روزی نیستم تا خدا چه بخواهد ... پ.ن :حلال بفرمایید :)
  • باطن قشنگه چهارشنبه 21 مرداد 1394 01:41
    میگن بچه ها باطن آدما رو میبینن تا یادمه هر بچه ای رو بقل کردم جیغش رفته هوا...یه دفعه یه بچه که سایلنت گریه میکرد انقد تو بغلم گریه کرده بود وقتی متوجه ش شدیم کلا نفسش رفته بود. دختر داییم تا دوسالگی از من فقط به عنوان دندونگیر استفاده میکرد و ارزش دیگه ای حداقل به عنوان یک شی برام درنظر نمیگرفت.بعدها هم که بزرگ شد...
  • شاخی مستقل دوشنبه 19 مرداد 1394 12:59
    پدری خونه نیست رفتم سراغ مادری میگم بیست و دوم دارم برای یه دوره میرم سنندج، گفتم که در جریان باشید ... مادری :/ پنج دقیقه بعد: مامان کتونی کوهنوردی منو کجا گذاشتی؟ (یواش تر به خودم میگم )لباس رزمایش ندارم من حالا!!!!! مادری : 0 یا خدا کجا داری میری بچه؟ من :) تفریح... پ.ن :از دوره نوجوانی به حدی اعتماد خانواده رو جلب...
  • مهمی جات شاخی جان یکشنبه 18 مرداد 1394 16:11
    میگه تو که اندازه موهای سرت تجربه داری راهنماییم کن تو جلسه خواستگاری چی بپرسم؟ یه سری چرت و پرت و کلیشه یادش دادم بعدش میگم چیزایی که خیلی برات مهمه رو هم حتما بپرس ... میگه ینی چی؟ میگم چیزایی که برات مهمه دیگه :| میگه مثلا خودت چه چیزایی برات مهمه؟ من با یه ژست متفکرانه: خب یکی اینکه کله پاچه دوس داشته باشه دوم...
  • چقدر بده که آخرش خالی باشه یکشنبه 18 مرداد 1394 00:47
    برزخ............ روی تخت،نه ...تابوتم دراز کشیدم به سقف ماه گرفته ی بالای سرم خیره شدم چشمای بی خوابم سعی میکنن تاریکی بی پایان اطرافم رو بشکافند هجوم هزاران فکر و غصه بغض بغض بغض بغض صدای اذان یه برزخ دیگه افطار شد پ.ن :بعد از دو هفته استرس و فشار حس میکنم هیچی ازم باقی نمونده ...وقتی به آینه نگاه میکنم...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 14 مرداد 1394 14:37
    احتیاج به دعای فراوان و معجزات پی در پی دارم دوستان دیگه هر چی کرمتونه ...فک کنید واسه گرفتاری خودتون دعا میکنید آجرکم الله
  • 396
  • 1
  • 2
  • 3
  • صفحه 4
  • 5
  • ...
  • 14