خانه عناوین مطالب تماس با من

شاخ روان

شاخ روان

پیوندها

  • حاج آقا آخوند روحانی
  • صبیه آسمان
  • نیکولای آبی
  • رد پای خاطرات
  • مداد کوچک
  • آشنای گم شده

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • به نام خداوند هجرت های شبانه
  • دلم.......
  • مادری نگو عمه لیلا بگو
  • دور از جون نوشت
  • خواب های آشفته
  • مکافات های یک خواهرزن
  • عمو دستای خوش یمن کیلو چند؟
  • تک بیتی هایی که ذکر میشوند بر لب
  • خاطرات یک خواهر زن
  • زیرا عاشق انسان است ...

بایگانی

  • دی 1395 1
  • مرداد 1395 11
  • تیر 1395 15
  • خرداد 1395 9
  • اردیبهشت 1395 6
  • فروردین 1395 4
  • اسفند 1394 8
  • بهمن 1394 6
  • دی 1394 6
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 17
  • مهر 1394 7
  • شهریور 1394 13
  • مرداد 1394 18
  • تیر 1394 20
  • خرداد 1394 33
  • اردیبهشت 1394 28
  • فروردین 1394 9
  • اسفند 1393 9
  • بهمن 1393 6
  • دی 1393 4
  • آذر 1393 14
  • آبان 1393 8
  • مهر 1393 9
  • شهریور 1393 21
  • مرداد 1393 16
  • تیر 1393 19
  • خرداد 1393 17
  • اردیبهشت 1393 7
  • فروردین 1393 10
  • اسفند 1392 9
  • بهمن 1392 15
  • دی 1392 6
  • آذر 1392 5

جستجو


Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بچه ها استرس ندارید؟ دوشنبه 24 خرداد 1395 21:53
    یادمه تو هر مقطعی که وارد شدم همراه من سیلی از شرورترین و صدا دربیارترین نسل مدرسه هم وارد می شد.از اون نسلا که سفید کننده ی گیس ناظم و ریزاننده ی پشم های نسول بعدی تشریف دارن و معلما چپ می رن راست میان بهشون میگن شما اولین سالی هستین که این بلاها رو سر ما آورد.یادمه سال اول دبیرستان ناظمم عاخر سال جلوی در ورودی سالن...
  • چقدر آشنا....شبیه مرجان من جمعه 21 خرداد 1395 19:36
    نشستی جلوی تلویزیون داری ماه عسل میبینی محو تماشای مادر و پسری که بعد سی سال آغوششون به هم رسیده... بغض عجیبی توی چشماته... بغضی که سی ساله از همه ی اعضای این خانواده پنهان کردی...اشکهایی که ما ندیدیم اما خدا می دونه سرچشمه شون کجاست! میدونم دلت کجاست... همون جا ...همون سال...همون حالی که قنداقشو از آغوشت گرفتن و...
  • سندرم های گوگولی پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 11:30
    گاهی پیش میاد که آدما دچار حالتی میشن که به اصطلاح سوزن مخ شون روی انجام یه کاری گیر می کنه مثلا موقع راه رفتن وسواس میگیرن که پاشونو روی کاشی های خاصی بذارن یا نذارن یا برای چیدن وسایلشون یا هر شیئ دیگه ای زوج یا فرد بودن تعدادو رعایت کنن یا توی زمینه ی محیط اطراف مدام دنبال شکل خاصی میگردن ... من به این حالت میگم...
  • پسا کنکور شنبه 15 خرداد 1395 14:38
    بی خبر از همه جا دارم سالاد درست میکنم فتح خدا بدو بدو اومده بالا از مادری سراغ منو میگیره ... موندم چی کارم داره میاد کنار گوشم یواشی با یه لحن بغض آلود و چشمای اشکی میگه بابا نتایجو که دادن اگر قبول شدی همون جا نماز شکر بخون اگرم نشدی فدای سرت!چیزی نشده که ! این همه آدم قبول نشدن(استدلالش تو حلقم یعنی)! هول کردم...
  • ... پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 11:12
    صفحه ی مرور گر گوشیم چت زده بود فک کردم بلاگ اسکای هم مثل بلاگفا پوکیده... بی خیال نوشتن شده بودمااااا... خوب شد یه مرور گر جدیدم امتحان کردم وگرنه وبلاگ عزیزم یتیم می شد :| یه دقیقه صبر ککککن...با این یکی مرورگر هم بالا اومد که؟!!!! بمیری بلاگ اسکای نصف العمرم کردی :/
  • دو کلوم حرف حساب یکشنبه 2 خرداد 1395 00:01
    وقتی خدا تو رو به لب پرتگاهی برد بهش اعتماد کن چون از دو حالت خارج نیست یا می افتی که قطعا میگیرتت... یا بال های فراموش شده تو بهت نشون میده و یادت میده چطور پرواز کنی بعد اوج میگیری و پرتگاه تبدیل به سکوی پروازت میشه... بهش اعتماد کن اون خدای بی نقصیه ...
  • سفرنامه ای از سرزمین عروجیان سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 15:19
    همساده دیوار به دیوارمون پریشب مرد ... پیرزن بعد از یه دوره تورم و کبودی ، ایست قلبی کرد و علایم حیاتیش قطع شد و ... دوستش داشتم .از چهل سالی که اون و شوهرش هم سایه ی پدر بزرگ و مادربزرگم بودن من بیست و سه سالشو زنده بودم و با زنی که اسمش سرور بود و همین پریشب مرد خاطره های زیادی داشتم چون به من مثل نوه هاش محبت کرد....
  • یک قاشق چای خوری دل سوخته... پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 20:30
    تنگ غروب باشه و مادری حیاطو آپ پاشی کرده باشه و بوی عطر گلا دراومده باشه و زیرانداز پهن کرده باشه و تو منقل کباب رو حاضر کنی و بعد نیم ساعت دود خوردن یه آتیش سرخ درست کنی و تن بلال هایی که ضحی بانو لخت کرده روی بستر دااااغ آتیش گل انداخته بذاری و باد بزنی و غرق دلتنگی بشی که از صبح روی قلبت این ور و اون ور کشیدی و...
  • یکی منو بیگیره سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 12:01
    اون پست درخت گردو رو یادتونه؟ همون که گفتم گردو نمیده همون که گفتم اون زن روستایی گفت بهش بگو یکسال بهت مهلت میدم بعد قطعت میکنم! ومن این کارو کردم… اصل ماجرا اینه درخت گردومون گردوووووو دااااد!!!!
  • داره پرنده میباره...فک کنم حال آسمون خرابه گلاب به روتون سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 10:43
    غافلگیری یعنی توی حال خودت داری تو خیابون راه میری بچه خواهرتم آویزون چادرته یهو یه چیزی از آسمون بیفته رو سرت شروع کنه بال بال بزنه .... بعد همه جییییغ بزنن و تو از ته دل به خاطر بانمکی قیافه هاشون بخندی :)))) بعد یه آقای سیبیل کلفت از داخل قصابی بپره بیرون و پرنده شو که از قفس فرار کرده از رو سرت برداره بدون حتی یه...
  • بعد مدتها نوشت یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 23:23
    گاهی خدا برنامه های عجیبی برای آدم داره انقدر عجییییب که برای باور کردنش صدها سال لازمه و برای فهمیدنش هزارها سال دیگه ...وبرای قبول کردنش .... نه ،برای قبول کردنش نیاز به زمان زیادی نیست ... برعکس باور کردن و فهمیدن قبول کردن کار مغز نیست! یه چیزی توی مرکز وجود انسان هست به اسم قلب که در کوتاهترین مدت ممکن تو رو وسط...
  • یک یادداشت نه چندان کوتاه از طرف یه دختر ایرانی به مناسبت یه دختر افغانی سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 19:17
    با خودم قرار گذاشته بودم تاکنکورم ننویسم ولی این موضوع قتل دختر افغانی شش ساله انقدر ذهنمو مشغول کرده که اگر راجع بهش ننویسم می ترکم اول اینکه به عنوان یک زن میتونم قاطعانه بگم که دردناک ترین و وحشتناک ترین اتفاقی که برای یه جنس مونث میتونه بیفته همین ستمی هست که به این دخترک معصوم و بی گناه وارد شده و من واقعا به...
  • من شب و روز درس میخونم تا پشت کنکور نمونم یکشنبه 15 فروردین 1395 21:34
    تا کنکور یک ماه مونده.....استرس و فشار درسی و کمبود وقت همه دو چندان شدن شاید دیگه تا اون موقع نتونم بنویسم ذهنم خیلی آشفته ست ...دوستان همیشه همراه خیلی دعا کنید برام خیلیییییییی
  • نقطه سر خط دوشنبه 9 فروردین 1395 14:38
    بغض گلو بریده ام مدام می شوم شبی فقط به من اشاره کن تمام می شوم شبی پ.ن:هر چیزی که شکست میشه بندش زد اما امان از روحی که بشکنه...تمام
  • ناگهانی های serek جمعه 6 فروردین 1395 19:13
    خواب دیدم میروی تعبیر آمد می رسی هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر پ.ن:بعضی بغضها طوری به گلوی آدم چنگ میندازن که هیچ طوفان گریه ای گره شونو باز نمیکنه ...طبیب حاذق سراغ ندارید؟بیمار دلم رو به موته!
  • اولین نود و پنج نوشت ....مبااااااارک دوشنبه 2 فروردین 1395 19:38
    اولین خبر سال نود و پنج بود... عالی...داغ…غیر منتظره و مخلوط با یک دنیا شگفتی و تعجب .... تصور اینکه دم به تله دادی و سه روز پیش عروس شدی و الان ممکنه ابروهاتو برداری و موهاتو بلند کنی و یا روسری سفید بپوشی با کفش پاشنه بلند برام به اندازه ی دیدن یه دسته شتر پرنده تو آسمون یا حرف زدن گربه ها با کبوترا یا میوه دادن...
  • سالی که سه رک را تحویل نمی خواهد گرفتن :) چهارشنبه 26 اسفند 1394 11:19
    روزها و ساعتها و نفس های آخر سال نود و چهار رو پشت سر میگذاریم در حالی که سه طبقه ساختمون ما پر از جنب و جوش و کار و سر و صداست من وسط اتاق کن فیکونم نشستم و با جزوه ها و کتابام در خلأ مسخره ای غرق شدیم...و تنها چیزی که بهش فکر نمیکنیم تحویل ساله(فعل جمع =شخصیت قایل شدن برای جزوه ها )!!! سالی که میمون است از بهارش...
  • به احترام تمام رازهایی که حقشون نبود جوون مرگ بشن پنج‌شنبه 20 اسفند 1394 23:12
    از من می شنوید ...مطمئن ترین جا ی دنیا برای اسرار تون دل خودتونه... دهن هیچ عادمی برای ابد بسته نمی مونه... چه طو ر انتظار دارید یکی دیگه رازتونو نگه داره وقتی خودتون نمی تونید نگه ش دارید !؟ هر چقدرم پر حرفید و از حرف نزدن غمباد می گیرید به نظرم بهتر از اینه که از لو رفتن حرف دلتون پیش دیگران عرق یخ به پشتتون بشینه...
  • بی شو عو ری چهارشنبه 19 اسفند 1394 23:07
    شعور واقعا مقوله ی بزرگیه ...خیلی بزرگ ... حتی به نظرم بزرگتر از سولاخ لایه ی ازن !!! انقدر بزرگ... برای نشون دادن مفهو م فقدان یا دارا بودن شعور در ادبیات زبانی از واژه های مختلفی استفاده میشه . باشعور و بی شعور یا ذی شعور و لا شعور ... شاید باشعور و لا شعور یا مثلا ذی شعور و بی شعو ر از لحاظ آوایی هم وزن باشن اما از...
  • یه وختی جات پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 11:46
    میگماااااا یه وخت بد نباشه وقتی همسن و سالامون دنبال مارک لوازم آرایش و رنگ مو وعمل دماغ و مدل ماشین دوست پسراشونن ما عین دخترای دهه شصتی دنبال درس و مشخ و آرمان و پاکی و... هستیم؟؟؟ توی خیابون بعضیا جوری نگام میکنن انگار عقب مونده م یا مثلا چشم راستم گنده تر از چشم چپمه یا همین الان با مینی بوس مش قدرت مستقیم از دهات...
  • ندارندگی و برازندگی چهارشنبه 12 اسفند 1394 20:55
    با دوست جان طبق معمول صبح زود کوله به پشت و کتاب به بغل رفتیم کتابخونه برای خرخوانی... آبدارچی فرهنگسرا جلوی کتابخونه جلومونو گرفت :خانم دیروز آقاتون اومده بود دنبالتون جلوی در... نیشمو تا ته باز کردم و گفتم ما آقا نداریم... صورتشو جمع کرد و با یه لحنی که از صدتا فحش بدتر بود گفت منظورم اون آقا نبود ...سنش زیاد بود...
  • انقدر سیاسیم که انگار سیاسی نیستم جمعه 7 اسفند 1394 16:31
    اینایی که برای دیده شدن با لباس عروس و دامادی پای صندوق رای حاضرن تو ایام فاطمیه هم عروسی بگیرن همونایین که تو بچه گی برای دیده شدن توسط اعضای فامیل تو مهمونی وسط پذیرایی پشتک میزدن ... نگاهشون کنید تو رو خدا گناه دارن پ.ن:رفتم رای دادم در واقع انگشت سبابه مو کردم تو چشم سردمداران آمریکا و انگلیس و هم پیاله هاشون...
  • مبانی آموزشی مادری جان برای شاخ روان جان سه‌شنبه 4 اسفند 1394 12:15
    هر آدمی یه واژه ی نوستالژیک داره که مادرش توی تربیتش از اون واژه استفاده کرده ... واژه ی نوستالژیک تربیتی مادری برای من و خواهرام فندرسکی بود!!!یعنی هر وقت مادری رو به نقطه ی اوج می رسوندیم که مجبور میشد از یه ناسزا علیه شرارت هامون استفاده کنه این طوری خطاب میشدیم: ای فندرسکی ... نکن فندرسکی...بشین فندرسکی ... همیشه...
  • pride and prejudice یکشنبه 2 اسفند 1394 14:32
    بهش گفتم امروز نگاهت خیلی حرف میزنه! گفت: از اول تا آخرش نگاهشو ازم دزدید و نگاهمو ازش دزدیدم... شاید ترسیدیم نگاهامون حرف بزنن و دستمون رو بشه ... از اول تا آخر توی جمع بودیم و نبودیم از اول تا آخر کنار هم بودیم و نبودیم زیر یک سقف نفس کشیدیم و نکشیدیم ... ... گفتم :آخرش؟ گفت :هیچی! گفتم :هیچی هیچی؟ گفت:من غرور داشتم...
  • برزخی برای شاخ روانها چهارشنبه 28 بهمن 1394 12:06
    خوب که فکر میکنم میبینم آدمای دور و اطراف زندگیم به دو دسته ی عمده تقسیم میشن: اونایی که از اول خوب پا به عرصه ی وجود گذاشتن و توی یه شرایط خوب بزرگ شدن وخوب ادامه میدن و عزیز کرده ی خدا محسوب میشن (این دسته زندگی گل و بلبل و بی دردسری ندارن اما اگر مشکلیم باشه من باب ترفیع درجه ست و عزیزتر شدن ...که عموما به خاطر...
  • نوستالژی با طعم زهره پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 16:18
    قدیم ندیما که هنوز به سیب زمینی میگفتم دیب دمینی ،یه دوست داشتم که اسمش زهره بود خونه شون روبه روی خونه ی پدربزرگ (همون فتح خدای خودمون) و مادربزرگم بود. تمام دوران شیطنت بچه گی و تعطیلات تابستونی رو با هم توی جوبای محل و سوپرمارکت سرکوچه و لی لی کشیدن روی کاشی های کج و کوله جلوی خونه شون گذروندیم ...بعد ها که خونه...
  • با اجازه کوروش کبیر آرررررری سه‌شنبه 20 بهمن 1394 09:57
    همه منتظر عاقد بودن تا عقد رو بخونه عاقد رو به داماد گفت :صیغه موقت بین تون جاری بوده ؟داماد رنگش پرید ...گفت :نع عروس انگار یه چیزایی سرش میشد از اخلال وارد کردن صیغه قبلی توی عقد جدید تندی گفت :چرا بوده... جمعیت:ااااااااااا....صیغه کرده بودن !!! خواهر داماد:خاک بر سر عروس ... عاقد بذل مدت صیغه رو به داماد تلقین کرد...
  • من یک عدد خالی هستم یکشنبه 11 بهمن 1394 09:53
    یکبار در زندگی خل شدم و با چند انسان خل دیگه پاشدم رفتم پیش زنک فالگیری که فال قهوه و مهوه و ورق و مرق و...میگرفت... بماند که هر چی تحویلم داد چرندیات و جفنگیات بود ولی یه چیزی رو راست گفت که اونم از ته چشمام دید نه فنجون قهوه م ... گفت سااااالهاست که دل به روی عشق دوپا جماعت بستی...تا حالا دختری رو به سن تو ندیدم که...
  • قلم یه شاخ روان هیچ وخت نمیخشکد :) جمعه 9 بهمن 1394 17:02
    وقتی حالم خیلی خوبه و ذوق دارم می نویسم وقتی حالم خیلی بده و دارم دق میکنم می نویسم وقتی حالم معمولیه و همه چیز یه خط صافه می نویسم کلا موجودی نویسنده خلق شدم ... بخش عظیمی از قلبم بعد از خدا برای نوشتن میتپه...به خاطر همین روزی که ننویسم روزیه که مرده باشم و رفته باشم پیش عشق اولیه ؛ ) پ.ن: به خاطر مشغله ی درسی...
  • دختران شهر من ۳ جمعه 2 بهمن 1394 14:01
    داشتم خواب میدیدم یادم نمیاد طبق معمول سر جلسه کنکور بودم یا داشتم توی خوراکی های خوشمزه شنا میکردم یا دنبال دمپایی ابری خواهرم توی کاخ سفید میگشتم ...هر خوابی بود مسالمت آمیز بود و خبری از جیغ و داد و استرس و دعوا نبود... اما یهو حس کردم یه جمعیتی با مینی بوس ریختن تو خوابمو شروع کردن به زدن همدیگه و فحشای ناموسی...
  • 396
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 14