شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

بچه ها استرس ندارید؟

یادمه تو هر مقطعی که وارد شدم همراه من سیلی از شرورترین و صدا دربیارترین نسل مدرسه هم وارد می شد.از اون نسلا که سفید کننده ی گیس ناظم و ریزاننده ی پشم های نسول بعدی تشریف دارن و معلما چپ می رن راست میان بهشون میگن شما اولین سالی هستین که این بلاها رو سر ما آورد.یادمه سال اول دبیرستان ناظمم عاخر سال جلوی در ورودی سالن امتحان جلومو گرفت و گفت سال دیگه اینجا ثبت نامت نمیکنم یزدان ...

همین شد که از سال دوم مدرسه مو عوض کردم و وارد یه دبیرستان بچه خرخونی شدم و توبه کردم و شدم بچه خرخون کلاس.انقدر مثبت شدم که حتی تهمت آنتن بودنم بهم زدن...در این حد...البت من توبه کردم ولی هم نسلی هام که نکردن! طبق معمول با یه ورودی پر از بروبچز مدرسه بترکون ورود فرمودیم.البت در نقش بچه مثبت گروه.پدری تهدید کرده بود اینجا عاخرین جاییه که ثبت نامم میکنه اگر دوباره عذرمو بخوان باید بشینم خونه قرمه سبزی بپزم.مام چشمون ترسییییده دیگه دم به تله ی جماعت شیطون ندادیم و کیسه ی حرفای مفتم به تن کشیدیم که بهتر از خونه نشینی بود.

یادمه ورودی ما امان همه رو بریده بود.سال پشت کنکور کارشناسی که بودیم،سال چهارم یا همون پیش دانشگاهی خودمون شبیه هر چی بودیم جز پشت کنکوریا...مدرسه خودشو کشت که ما اعتبار آبروی هر ساله شو به گند نکشیم.کارنامه ای که ورودی های یک سال قبل ما رتبه ی یک گروه انسانی رو زده بودن تخت سینه ش.اما به شهادت عینی همه اساتید ازاین گروه یعنی ما قرار نبود هیچ بخاری دربیاد.مدیر بدبخت که نگران سابقه عاخرین سال قبل بازنشستگیش بود کپه کپه موهاشو می کند می ریخت وسط راهروی مدرسه.نصف اساتید مجرب تهرانو که نود درصدشون مرد بودن برداشت آورد برای ما که یه فرجی بشه.اما جلسه ی اول نه قطعا جلسه دوم معلم بدبخت بستری می شد امین آباد و فاتحه ای می شد.فقط سه چهارتا استاد پوست کلفت تونستن با صد و اندی جونور ماده کنار بیان که اونام اکثرن تا روز کنکور یا کچل شدن یا ضعف اعصاب گرفتن...

یه استادی داشتیم اسمش آقای بهادر بود.البت فامیلیش بهادر بود نه اسمش.این بی نوا با ما فلسفه و منطق کار می کرد. یه پسر جوون سی و اندی ساله کپل مپل با یه شکم گنده که یه ربع قبل از ورود خودش همراه با بوی عطر شدیییییید خارجیش وارد کلاس می شد.الحق بچه ها خیلی دوستش داشتن ولی خیلی اذیتش هم کردن.برای اینکه مارو مجبور کنه دوتا تست بیشتر بزنیم هر کاری می کرد از خود زنی گرفته تا دادن مداد و پاکن و تراش جیگولی به عنوان جایزه(یکی از مدادایی که بهم جایزه داد هنوزم تو صندوق چه ی خاطراتم نگه داشتم)...ولی خب بروبچز ما بیدی نبودن به این بادا بلرزن...

یک ماه عاخر نزدیک کنکور سر کلاس جییییغ می زد که بچه هاااااااا استرس ندارید شمااااااا؟؟؟ مام با یه قیافه ی به درک می گفتیم نننننننننننع...بعد انقدر حرص می خورد تا سیاه می شد.بنده خدا از بهمن ماه سعی می کرد روی بی رحم کنکور رو به ما نشون بده ولی موفق نشد که نشد.

نتایج کنکور که اومد کل مدرسه ترکید...انقدر که ورودی ما رتبه زیر صد داشتیم هیچ سالی نداشت... بعد کنکور دیگه بهادر رو ندیدیم.اما دلم خیلی تنگ شد که یک بار دیگه بیاد جلوی میزم بایسته و شکمشو بذاره روی میزو بگه یه بار دیگه سوالتو بپرس همه بشنون؟؟؟؟؟؟

بعد که هیچکسی گوش نداد بگه بچه هاااااا این تسته هااااا میاداااااا حالا من گفتم...بچه ها شما استرس ندارید؟


پنج سال گذشته،من دوباره پشت کنکوری شدم.امشب نتایج اعلام میشه.دیگه بهادر نیست که بگه بچه ها استرس ندارررررییییید؟

ولی من خعلی استرس دارم...حتی یکم اون ور تر از خعلی.

کاش بهادر اینجا بود و می دید که نه تنها کنکور بلکه زندگی هم روی بی رحمشو نشون من یکی داد.لااقل شاید سعی نکنه به بقیه بچه ها روی بی رحم زندگی رو به زور نشون بده...