شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

ای بابا

باید الان به خدا گفت عزیزم لطفا مسیر زندگی ما رو یه بازبینی 

بکن گمونم قسمت آسفالت شدش افتاده رو دهنم!!!

دل خستگی جماعت سر به هوا هم دیدن داره هااااااا

دلم از بس تپیده خسته شده دلش استراحت میخواد.

یه خواب طولاااانی؛-)

غیرت امپراطوری

سر کوچه مون یه امپراطوری هست؛ یه امپراطور قدر قدرت و قوی شوکت هم داره!

این امپراطور والا مقام کمی تا قسمتی خروس تشریف دارن،

اصولا این امپراطورا باید مال مغازه های همون دور و بر باشن دیگه!

سبزی فروشی،قصابی ،چیزی؛اما توی حوزه ی استحفاظی این خروس باشی فقط یه سوپری هست 

که تازه به قیافه ی بچه سوسولای توش نمیخوره از این والا حضرتا  داشته باشن.

در هر حال سالاریه واسه خودش ،لامصب هیکل داره آآآآآآه هم قد رستم.

سینه ستبر قد سینه ی یه بچه ده ساله،

کاکل داره آآآآآه عینهو زلف شهلا تا کمرش میرسه.رنگش آتیشی اصیل!!!! چشمای قهوه ای ناااافذ

نگاهت میکنه سکته هه رو زدی یعنی؛

به جون خودم فقط یه سیبیل کم داره هااااا.خلاصه به این علت میگم امپراطور که واقعا امپراطوره 

مثل شیییییر از شمشادای قلمروش مراقبت میکنه،

البت شییییر بودنش از این نیستااا... حالا میگم چرا منو اسیر خودش کرده؛

این امپراطور گلاب به روتون یه حرم سرا داره ،یه مرغ سفید و تپل مپل و پا پری،

از اون مرغای تمیز و خوشگل که دلت میخواد بغلش کنی فشارش بدی.کلی خواهون داره 

این کاکل زری، خلاصه این امپراطور مثل شیییییر سرشو میگیره بالا سینه شو میده جلو 

عینهو سایه دنبال ناموسش تا قله ی قافم میره(مورد داشتیم پنج شیش تا چهار راه اون ور تر 

رویت شدن)،

حالا جرات داری از سه متری ملکه پاپری رد شو همچین میپره بهت :-°

به جون خود قدر قدرتش دفعه اول که ما مقررات ملوکانه شو نمیدونستیم

 داشت چش و چال منو در می آورد!!!فک کن!!؟؟

یه دفعه هم که داشت دنبال یکی ازاین پسر بچه تخسای کوچه که اومده بود ملکه رو اذیت کنه میکرد و 

همزمانم قوقولی قوقول میخوند منو مادری با دهن باز محو تماشای ابهتش شده بودیم برگشت

واسه مام گردن کشید که یعنی چیه؟نگاه داره؟قورباغه چندتا پا داره؟

دم خونه تون امپراطور داره!!!! بهله 

آقا من بد جوری گرفتار این والا حضرت شدم،

نیست تو دوره ی ما از این مردا زیااااااااده!!!به همین علت!

فک کنم پسسرای محل ما باید بیان در محضر این والا مقام درس ناموس پرستی بگیرن.

البت در فرض گذروندن این دوره ها و الگو برداری از ایشونهم باز  کپی میشن 

بازم واسه ما والا حضرت نمیشن که!؟ اصلش یه چیز دیگه ست بهله...

در نهایت با صد افسوس و پشت دست گزیدن باید عرض کنم که


خوشا به سعادت ملکه پا پری و خاک بر سر اوباما :-) 

ارزششو داره

گاهی اوقات آدم باید از وسط نخاله ها و آشغالای کپه شده کنار خیابون بگذره حتی اگر تمام هیکلش گند بگیره

 ،به خاطر اینکه از صد متری بعضی آدم نما ها رد نشه...

به نظرم ارزششو داره،بهله:-)

مادر بزرگی در سبد

دیدید یه وختایی آدم یهو وسط خیابون یه خاطره هایی یادش میاد با خودش یواشکی میخنده؟بعد مردم فک می کنن آدم دیوونه ست؟

دیشب یکی از همین خاطرات یاد منو خواهری اومد البت به جای خیابون توی مسجد خندیدیم وپیرزنای مسجد چپ چپ نگاهیدنمون!!!!

حالا خاطره از چه قرار بود:

یک روز خوش آب و هواااااا ما و فامیل قشنگه مون رفته بودیم نیک پیک یه پارک کاملا شیک،

(به به، به این سجع)

جونم براتون بگه که جمعیتی بودیم واسه خودمون،حدودا بیست نفر!

پارک شلوغ بود و تا ما رفتیم جای دنج پیدا کردیم و مستقر شدیم یکم به طول انجامید،

تازه داشتیم بساط جوجه کبابه رو به راه می انداختیم که دامادمون برگشت گفت :

مامان فاطی کجا رفته ؟

خواهری گفت حتما رفته دستشویی ...همون لحظه گوشی داییم زنگ خورد، داییم جواب داده 

یهو چشماش چهار تا شد ...اون پشت خطیه کی بوده؟چی گفته؟:

الو آقا شما خجالت نمیکشی مادرتو گذاشتی سر راه؟؟؟؟

پاشید بیاید این پیرزنو ببرید خونه حیا کنید!

:-) 

نگو تو جریان بدو بدو ی همه برای حمل وسایل و پیدا کردن جا،

 مادر بزرگی که پاش درد میکرده جا مونده کنار جای پارک ماشینا

تاریکم که بوده کسی ندیده این جا مونده،

اون بنده خدام که مظلووووم نکرده یه صدا بزنه ما رو...

خدا رحم کرده شماره داییمو حفظ بوده

خلاصه داییم اینا رفتن مادر بزرگ سبدی رو آوردن،

اون آقای یابنده هم کلی متلک به دایی و پدری بنده گفت!!!

فک کن!یعنی ما انقدر خندیده بودیم که شب از دل درد خوابمون نمی برد.

یه همچین خانواده ی دقیقی هستیم ما، سوویچ ماشین که سهله مادر بزرگ جا میذاریم تو کوچه ؛-)

مثلث عشقی

نزدیک عید که میشه این مراکز خرید تهران از شدت هجوم مردمی که برای خرید عید میان، به مرز انفجار میرسه  (خوبه حالا هرکی رو میبینی همش داره میگه ای وااااای ما نداریم،مردیم از گشنگی. موندم پول این خریدای تورمی رو از کجا میارن)

خلاصه از قضا خونه ی ما نزدیک یکی از همین مرکز خریداست و اینگونه است که از اول هفته دوساعت پشت سرهم خونه نبودیم ،

جمع ولگردی ما متشکل بود از مامی، خواهری، حقیر و از هم مهمتر پولای ددی!

خب حالا بریم سر اصل قصه کلا من توی اعلام سلیقه م یکم ترسو هستم و فرآیند انتخاب تا اعلام و خریدم یه چند قرنی میطوله؛ حالا برعکس من خواهری ،سیم ثانیه شیش تا پلاستیک دستشه.

اون وخت من:-|

این ویژگی ما سبب ساخته شدن یه ماجرای عشقی شد بعله اگه حدس زدی درسته،

توی یه مغازه تا من بیام یه کیفو بپسندمو مامی رو خبر کنم و برگردم که نظر خواهری رو بپرسم ...دیدم خواهری داره پول کیف انتخابیشو حساب میکنه حالا کدوم کیف؟همون کیفی که خرگوش مار داره آی بله ...همون که روی بالش خال های سرخ و زرده با بال های قشنگش میره و بر میگرده...

القصه تازه معنای رقیب عشقی رفیق بودنو فهمیدم ،

آقا از یه طرف نمیشه از دل خودت بگذری و چشمت دنبال دلبره، از یه طرف کراهتت میشه صاحب چیزی بشی که چشم یکی دیگه همش روشه. نه میشه گذشت نه میشه وایستاد...ای بابا 

خلاصه ما گذشت کردیماااا ولی خب مردشور این جور گذشتا رو هم ببرن که واسه هر دو طرف اعصاب خوردیه

اگه هزارتا کتابم در این مورد خونده بودم نمیتونست به این تر و تمیزی این حسه رو منتقل کنه...به قول ما بزرگترا بایست درگیرش بشی تا واقعا بفهمیش وگرنه همه میتونن چند تا خط رو حفظ کنن،

به عبارتی فقط یه زن دوم میفهمه زن دوم بودن چه نکبتیه!

ببین یه خرید چقد آدمو پخته میکنه!!!!!یه شبه کمرم شکست و ره صد ساله ی عرفا رو در چند قدم بین الپاساژین طی کشیدم

عجججججب اینم از کرامات شیخ ما...


پ.ن:توی این مثلثا همیشه اونی که ول میکنه میره منم چون دیگه از اون دلبره چندشم میشه حتی اگه رقیب کنار بکشه...انقد بدم میاد از این لوس بازیااااااااا...به نظرم آدمایی که درگیر این بازیا میشن همونایین که تو بچگی سر اسباب بازی کتک کاری میکردن!(با اقتباس از فرمایشات مرحوم فروید)

اشتباااااه

آقا پست قبلی یه چند ثانیه ای عکس یه بنده خدایی جا خوش کرده بود جای عجیج دل ما 

وقتی وبلاگمو باز کردم مو به تنم راست شد 

یعنی تا این عکسه رو ویرایش کردم دو سه کیلویی کم کردمااااا!؟

گزینه اول وآخر

امروز به همراه خواهر مادر گرام رفتیم گزینه ها مونو گذاشتیم رو میز و برگشتیم

یعنی فقط به عشق خودت هاااااااااااا



وگرنه بعضیا هی بگن مردم بیاید ...کیه که آدم حساب کنه

ما از سبدش خیر ندیدیم چه برسه به دعوتش...




و امااااااا ...در این عکس بنده رو میتونید مشاهده بنمویید

اون بالای بالا ردیف سوم نفر شونزهم از سمت چپ پشت اون پلاکارته

...بعله  

یه همچین آدم با بصیرتیم من

چاه باز کن ریختیم تو وبلاگ رفت

  ‌‌        سلامن علیکم

اینجانب در کمال صحت عقل و سلامت مزاج به علت بیم از جان ،

در پی تهدیدهای طولانی مدت تنی چند از دوستان

( که نمیگم اسم یکی شون فری بود) و پدیده ی پیغام دون ترکیدگی

نظر دهی رو باز کردم ...

گفتم کاره دیگه یه وخت تو کوچه اسید نپاشن تو صورتمون 

حداقل همین جا کتک بخوریم

(فقط جون عزیزتون فحش ننویسید) بعله:-) 

حالا ببین الان که باز کردم اگه جز این فری کس دیگه ای نظر گذاشت!!؟؟

کاملا شخصی

امروز همشیره ی دانشجوی بنده انتخاب واحد داشت،

از اون لعنتیاش ،از همونا که دلت میخواد مشت بزنی تو صفحه ی ال سی دی کامپیوتر 

یا مثلا فحش خاک بر سری بدی به مسول سایت دانشگاهتون...

بنده خدا بدجور تو دردسر افتاده بود، دادش دراومده بود 

مامانم گفت برو کمکش کن بلاخره پیش کسوتی تو...

منم با یه ژست شیش در هشت بادی به غبغب انداختم و گفتم 

اصلاااااااااا...

وبعد در جواب قیافه ی هاج واج مامی گفتم:

شما در جریان نیستی انتخاب واحد یه چیز کاملااااا شخصیه درست مثل مسواک...بعله :-) 

البت بعدش یه اردنگی نوش جان کردم رفتم مثل بچه ی آدم 

مشاوره ی بی منت و از دل و جان دادم هااااا،

من یه همچین خواهریم دیگه!

خونه خالی به سبک بچه مصبتی

مردم شیطنت میکنن ما هم شیطنت میکینم

حکایت همون برق و چراغ موشیه...

چند روزپیش پدر مادر گرام رفته بودن تجدید خاطرات ماه عسل 

،مسافرت تنهایی، بعله دیگه گفتن نداره که خونه خالی و دو عدد وروجک  مخرب و انواع و اقسام کار بدای بچه مثبتا ...

 بنابراین و برای مثال آزادانه به هم فحش میدادیم،کتک کاری کردیم، خونه ی مادری رو به گند کشیدیم،

صب تا شب انیمیشن دیدیم(البت از اون مجازاش)،انقد چیپس و پفک خوردیم که سوء هاضمه گرفتیم کارت عابر پدری که نزد ما برای مبادا گذاشته بودن برای سفارشات شام خالی فرمودیم و الخ از این کارای خاک برسری به سبک خودمون...البت چون خونه خالی بود آدرسشو به ارازل و دوس پسرامونم دادیم که تشریف فرما بشن ولی خب اومدن هر چی زنگ زدن کسی در رو باز نکرد:-)  خب طبیعیه کسی خونه نبود که درو باز کنه خونه خالی بود... ؛-)

واما برسیم به خلاف سنگینه ...در یک عملیات انتحاری میخواستیم 

ماشین پدری رو بدزدیم بریم بستنی بخوریم،در اینجا بود که ذکاوت  موروثی که پدری از ما به ارث برده کشف شد، پدری ماشینشو گذاشته بود پشت ماشین پدر بزرگی که الحق میدونست کجا بذاره، پدر بزرگیم سرباتری گرام را باز کرده گذاشته بود جیب سمت چپش رفته بود ...این کجا رفته بودش رو اگه بگم ریا میشه به خاطر همین نمیگم رفته بود مسجد ...حالا ما هر چی زنگ کش میکردیم ایشون رو میگفتن تو راهم دارم میام،سالها بعد که تماس گرفتیم گفتن هنوز دم در مسجدم،تازه بیام هم ماشین به شما نمیدم چون میرید تصادف میکنید سقط میشید، خودتون حالا هیچی، من تو دردسر میافتم...یعنی عاشق این همه دلبستگیمااااااا

خلاصه پیاده رفتیم سر کوچه ذرت مکزیکی میل فرمودیم برگشتیم 

پا از دماغ درازتر

 (مدیونی فک کنی دماغم نیاز به عمل دارهاااااا)

ناگفته نماند از مغازه بستنی خریدیم و در حالی که کارتون نگاه میکردیم میلیلدیم و فکر کردیم که ما را همین خلاف ها بس...آخه سوسول تو رو چه به خلاف سنگین؟ 

 تکیه بر جای نا اهلان نتوان زد به گزاف! بعله؛-)