شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

مادر بزرگی در سبد

دیدید یه وختایی آدم یهو وسط خیابون یه خاطره هایی یادش میاد با خودش یواشکی میخنده؟بعد مردم فک می کنن آدم دیوونه ست؟

دیشب یکی از همین خاطرات یاد منو خواهری اومد البت به جای خیابون توی مسجد خندیدیم وپیرزنای مسجد چپ چپ نگاهیدنمون!!!!

حالا خاطره از چه قرار بود:

یک روز خوش آب و هواااااا ما و فامیل قشنگه مون رفته بودیم نیک پیک یه پارک کاملا شیک،

(به به، به این سجع)

جونم براتون بگه که جمعیتی بودیم واسه خودمون،حدودا بیست نفر!

پارک شلوغ بود و تا ما رفتیم جای دنج پیدا کردیم و مستقر شدیم یکم به طول انجامید،

تازه داشتیم بساط جوجه کبابه رو به راه می انداختیم که دامادمون برگشت گفت :

مامان فاطی کجا رفته ؟

خواهری گفت حتما رفته دستشویی ...همون لحظه گوشی داییم زنگ خورد، داییم جواب داده 

یهو چشماش چهار تا شد ...اون پشت خطیه کی بوده؟چی گفته؟:

الو آقا شما خجالت نمیکشی مادرتو گذاشتی سر راه؟؟؟؟

پاشید بیاید این پیرزنو ببرید خونه حیا کنید!

:-) 

نگو تو جریان بدو بدو ی همه برای حمل وسایل و پیدا کردن جا،

 مادر بزرگی که پاش درد میکرده جا مونده کنار جای پارک ماشینا

تاریکم که بوده کسی ندیده این جا مونده،

اون بنده خدام که مظلووووم نکرده یه صدا بزنه ما رو...

خدا رحم کرده شماره داییمو حفظ بوده

خلاصه داییم اینا رفتن مادر بزرگ سبدی رو آوردن،

اون آقای یابنده هم کلی متلک به دایی و پدری بنده گفت!!!

فک کن!یعنی ما انقدر خندیده بودیم که شب از دل درد خوابمون نمی برد.

یه همچین خانواده ی دقیقی هستیم ما، سوویچ ماشین که سهله مادر بزرگ جا میذاریم تو کوچه ؛-)