شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

از این نسل به اون نسل فرجه!!!شایدم فلجه :/

نمیدونم به خاطر پیشرفت تکنولوژیه یا به خاطر اینه که عاخر الزمونه یا به خاطر دهکده ی جهانیه یا به علت آب و هوای آلوده ست یا چی ،که سرعت تغییر نسل انقدر بالا رفته!!!قدیمترا که به سن پدر پدر جد بنده قد می ده،تقریبا هر صد سال یه بار نسل عوض میشد. بعدتر زمان خود جد گرامی ما هر پنجاه سال یه بار میگفتن مال نسل قدیمه،زمان ما هر دهه،مثلا میگفتن این دهه شصتیه این دهه هفتادیه...الان هر دو سال یه بار نسل عوض میشه .بعد نسل به نسل یا ابالفضللللل...من نمیدونم جهش ژنتیکی رخ می ده؟یا متد تربیتی عوض میشه؟ یا چشم و گوشا زود باز میشه؟یا از نوزادی همراه مولتی ویتامین و آهن شربت کاتالیزور عقل میدن به بچه هاااا؟؟!!! 

خدایی ما روز اولی که وارد دانشگاه شدیم نگهبان حراست گفت دخترم مدرسه راهنمایی کوچه پشتیه!

بعد ما در شرف فارغ التحصیلی از یکی از بانوان مسن توی لابی دانشکده سراغ یکی از اساتید دوره دکتری رو گرفتیم کاشف به عمل اومد این بانو خودش ورودی امسال کارشناسیه از نوع ۱۸ساله ش...تا سه روز شوک بودیم به همراه دوستان!!!

اون به کنار بچه های دهه هشتاد و نود دیگه واقعا نقطه اوج ماجران!!!

خداییش ما هم سن اینا بودیم بزرگتر میدیدیم (تو بگو یک سال بزرگتر)صد تا سوراخ قایم میشدیم سرمونو از ترس فرو می کردیم تو زیر بغلمون مبادا نگاهمون به نگاهش گره بخوره خاطرش مکدر بشه! بعد دیروز تو مجلس ختم قرآن پنج شش تا گودزیلا نشسته بودن تو اتاق خواب ما وسط مراسم با سه چهار تا دختر هم سن مون بلند شدیم رفتیم توی اتاق چند دقیقه نشستیم یه گوشه ، یکی از زیلا های عزیز بلند شد در حالی که به شدت پشت چشم نازک میکرد برای ما رفت به مامانش که دم در اتاق بود گفت: اااااه خسته شدیم از دست این بی نمکاااا خرس گنده ها اومدن تو اتاق نشستن اعصاب ما رو له کردن هر هر و کرکر!!!! نمیگن شاید ماچهارتا حرف بخوایم بزنیم اینا نباید بشنون :/

یعنی مارو با کاردک جمع کردن ریختن بیرون …:|

درباره نسل پساگودزیلاها که دیگه حرفی ندارم واقعا جز اینکه خودمو به خدا بسپرم...

سیاسی نوشت ؛ )

/-:

پس از وعده های آقای روحانی مبنی بر ایجاد گشایش پس از برجام ،و اتفاقا همزمانی این موضوع با تعطیلی کارخانه ها ، بر آن شدیم  معنای لغوی و اصطلاحی  لفظ گشایش را مجددا  بررسی نموده و در اصلاح آن اقداماتی بعمل آوریم : 


*گشایش : بَستایش . گل گرفتن . تخته کردنِ در ِ چیزی . انهدام. محو کردن چیزی بطوریکه خودش هم نفهمد روزی وجود داشته است .

*راهگشا : راه بندان ، ترافیک 

*بازگشایی : پلمپ مجدد . انقباض پی در پی 

*بگشای لب که قند فراوانم آرزوست : خفه شو 

*دل گشا : دلگیر . لانه مرغی -جایی که در آن گرد مرده پاشیده باشند .   

*پا گشا کردن : قلم کردن پای مهمان . 

*مشکل گشا : مشکل زا . گره انداز . 

*آجیل مشکل گشا : آجیلی که موجب یبوست (yobs)میشود 

*کشور گشایی : تقدیم اراضی کشور به بیگانگان . عهد نامه ترکمنچای 

*بخت گشا : ترشی انداز  

*چهره گشا : حال به هم زن . تهوع آور 

*الهی غنچه ی امید بگشای : خدایا مرگ مرا نزدیک بگردان


.:بعله....


ناباور نوشت

عااااخییییش خستگیم در رفت 

سازمان سنجش لطف کرد بعد از هزار تا ناز و ادا شل کن سفت کن و امروز و فردا و جون من جون تو بعد از گرفتن زیر لفظی نتایجو اعلام کرد 

به نیت امام رضا رتبه ی هشت قسمت ما شد...

الحمد لله 

شکر خدا

هرچی بگم بازم کمه



بچه ها استرس ندارید؟

یادمه تو هر مقطعی که وارد شدم همراه من سیلی از شرورترین و صدا دربیارترین نسل مدرسه هم وارد می شد.از اون نسلا که سفید کننده ی گیس ناظم و ریزاننده ی پشم های نسول بعدی تشریف دارن و معلما چپ می رن راست میان بهشون میگن شما اولین سالی هستین که این بلاها رو سر ما آورد.یادمه سال اول دبیرستان ناظمم عاخر سال جلوی در ورودی سالن امتحان جلومو گرفت و گفت سال دیگه اینجا ثبت نامت نمیکنم یزدان ...

همین شد که از سال دوم مدرسه مو عوض کردم و وارد یه دبیرستان بچه خرخونی شدم و توبه کردم و شدم بچه خرخون کلاس.انقدر مثبت شدم که حتی تهمت آنتن بودنم بهم زدن...در این حد...البت من توبه کردم ولی هم نسلی هام که نکردن! طبق معمول با یه ورودی پر از بروبچز مدرسه بترکون ورود فرمودیم.البت در نقش بچه مثبت گروه.پدری تهدید کرده بود اینجا عاخرین جاییه که ثبت نامم میکنه اگر دوباره عذرمو بخوان باید بشینم خونه قرمه سبزی بپزم.مام چشمون ترسییییده دیگه دم به تله ی جماعت شیطون ندادیم و کیسه ی حرفای مفتم به تن کشیدیم که بهتر از خونه نشینی بود.

یادمه ورودی ما امان همه رو بریده بود.سال پشت کنکور کارشناسی که بودیم،سال چهارم یا همون پیش دانشگاهی خودمون شبیه هر چی بودیم جز پشت کنکوریا...مدرسه خودشو کشت که ما اعتبار آبروی هر ساله شو به گند نکشیم.کارنامه ای که ورودی های یک سال قبل ما رتبه ی یک گروه انسانی رو زده بودن تخت سینه ش.اما به شهادت عینی همه اساتید ازاین گروه یعنی ما قرار نبود هیچ بخاری دربیاد.مدیر بدبخت که نگران سابقه عاخرین سال قبل بازنشستگیش بود کپه کپه موهاشو می کند می ریخت وسط راهروی مدرسه.نصف اساتید مجرب تهرانو که نود درصدشون مرد بودن برداشت آورد برای ما که یه فرجی بشه.اما جلسه ی اول نه قطعا جلسه دوم معلم بدبخت بستری می شد امین آباد و فاتحه ای می شد.فقط سه چهارتا استاد پوست کلفت تونستن با صد و اندی جونور ماده کنار بیان که اونام اکثرن تا روز کنکور یا کچل شدن یا ضعف اعصاب گرفتن...

یه استادی داشتیم اسمش آقای بهادر بود.البت فامیلیش بهادر بود نه اسمش.این بی نوا با ما فلسفه و منطق کار می کرد. یه پسر جوون سی و اندی ساله کپل مپل با یه شکم گنده که یه ربع قبل از ورود خودش همراه با بوی عطر شدیییییید خارجیش وارد کلاس می شد.الحق بچه ها خیلی دوستش داشتن ولی خیلی اذیتش هم کردن.برای اینکه مارو مجبور کنه دوتا تست بیشتر بزنیم هر کاری می کرد از خود زنی گرفته تا دادن مداد و پاکن و تراش جیگولی به عنوان جایزه(یکی از مدادایی که بهم جایزه داد هنوزم تو صندوق چه ی خاطراتم نگه داشتم)...ولی خب بروبچز ما بیدی نبودن به این بادا بلرزن...

یک ماه عاخر نزدیک کنکور سر کلاس جییییغ می زد که بچه هاااااااا استرس ندارید شمااااااا؟؟؟ مام با یه قیافه ی به درک می گفتیم نننننننننننع...بعد انقدر حرص می خورد تا سیاه می شد.بنده خدا از بهمن ماه سعی می کرد روی بی رحم کنکور رو به ما نشون بده ولی موفق نشد که نشد.

نتایج کنکور که اومد کل مدرسه ترکید...انقدر که ورودی ما رتبه زیر صد داشتیم هیچ سالی نداشت... بعد کنکور دیگه بهادر رو ندیدیم.اما دلم خیلی تنگ شد که یک بار دیگه بیاد جلوی میزم بایسته و شکمشو بذاره روی میزو بگه یه بار دیگه سوالتو بپرس همه بشنون؟؟؟؟؟؟

بعد که هیچکسی گوش نداد بگه بچه هاااااا این تسته هااااا میاداااااا حالا من گفتم...بچه ها شما استرس ندارید؟


پنج سال گذشته،من دوباره پشت کنکوری شدم.امشب نتایج اعلام میشه.دیگه بهادر نیست که بگه بچه ها استرس ندارررررییییید؟

ولی من خعلی استرس دارم...حتی یکم اون ور تر از خعلی.

کاش بهادر اینجا بود و می دید که نه تنها کنکور بلکه زندگی هم روی بی رحمشو نشون من یکی داد.لااقل شاید سعی نکنه به بقیه بچه ها روی بی رحم زندگی رو به زور نشون بده...

چقدر آشنا....شبیه مرجان من

نشستی جلوی تلویزیون داری ماه عسل میبینی

محو تماشای مادر و پسری که بعد سی سال آغوششون به هم رسیده...

بغض عجیبی توی چشماته...

بغضی که سی ساله از همه ی اعضای این خانواده پنهان کردی...اشکهایی که ما ندیدیم اما خدا می دونه سرچشمه شون کجاست!

میدونم دلت کجاست...

همون جا ...همون سال...همون حالی که قنداقشو از آغوشت گرفتن و بردنش ...

همون روزی که بهت گفتن سماور برگشت روی دخترت و همون ساعتی که گفتن توی سرما رهاش کردن و همون لحظه ای که گفتن مرد...پیش همون کپه ی خاکی که نشونت دادن و و گفتن دخترت زیرش خوابیده.

می دونم این آه ها از کجا شروع شدن!من میدونم 

گرچه سکوت کنی و بغضت رو فرو بخوری و به روی خودت نیاری که این قصه ای که نگاه میکنی چقدرررررر آشناست...حتی اگر برق چشمهایت را پنهان کنی ....حتی اگر پنهانی از من توی لب تاب سرچ کنی مرجان طوبایی....................

کاش گریه کنی ...

کاش حرف بزنی...

کاش به روی دنیا بیاری ...

کاش فریاد بزنی...

کاش سوژه ی ماه عسل بشی یک روز ...

مادر و دختری که بعد سیییی سااااال...

کاش...


سندرم های گوگولی

گاهی پیش میاد که آدما دچار حالتی میشن که به اصطلاح سوزن مخ شون روی انجام یه کاری گیر می کنه مثلا موقع راه رفتن وسواس میگیرن که پاشونو روی کاشی های خاصی بذارن یا نذارن یا برای چیدن وسایلشون یا هر شیئ دیگه ای زوج یا فرد بودن تعدادو رعایت کنن یا توی زمینه ی محیط اطراف مدام دنبال شکل خاصی میگردن ...

من به این حالت میگم سندرم شاخ روانی...معمولا وقتی اتفاق میافته که مخ عادم احتیاج به تمرکز و گیر دادن به یه چیزیو داره ولی ما به کار معقول درست و حسابی مشغولش نمیکنیم...این سندرم ها گاهی خیلی طولانی میشن حتی ممکنه سالها طول بکشن گاهی هم خیلی حاد میشن...انقدر که اطرافیان ممکنه فکر کنن شما خل شدین مخصوصا زمانی که توی خیابون برای فرار از پا گذاشتن روی کاشی های ممنوعه مدل خاصی راه میرید که بسته به فیزیک بدنی تون ممکنه شبیه حیوان خاصی به نظر برسید :)

باید بگم چند وقتیه احساس میکنم به یکی از این سندرم ها دچار شدم...سندرم خود غول پنداری!

توی خیابون که راه میرم احساس میکنم یه غول گنده و چاقم که وقتی راه میرم یه لشگر مورچه رو زیر پاهام له میکنم .در واقع خودمو از دید مورچه ها تصور میکنم و از منظره ای که اونا منو میبینن حیرت میکنم.به خاطر همین همش وحشت دارم که موقع راه رفتن مورچه ای زیر پام نباشه.حس میکنم نفرین شون می تونه خانمان سوز باشه که البته این شاید بر میگرده به تجربه نوجوونیم که به دنبال اکتشاف تخم مورچه به همراهی خواهری بزرگتر یه کلنی مورچه رو با شلنگ و جارو به فنا دادیم بماند که عاخرم تخم مورچه نیافتیم بعدشم به مدت سه روز من که جارو زده بودم دست دردعجیب و خواهری که مورچه ها رو لگد کرده بود پا درد غریبی نوش جان کردیم تا یامودمون باشه موجودی که یه سوره به اسمش تو قرآن هست قتل عام نکنیم ...

خلاصه الان با این سندرم خود غول پنداری راه رفتن من توی خیابون خیلی دیدنی شده که برای له نکردن مورچه های گوگولی که تعدادشون کم هم نیست جفتک چارکش میندازمو جاخالی میدم وگاهی هم آااااه می کشم که واااای دیر دیدمش...در این جور مواقع بهتره پیاده رو خلوت باشه وگرنه احتمال اینکه یکی از عابرا با تیمارستان تماس بگیره کم نیست...

این همه گفتم که بگم این جور عادما رو اگر تو خیابون دیدید درک شون کنید اینا سندرم های گوگولی دارن :) 

پسا کنکور

بی خبر از همه جا دارم سالاد درست میکنم 

فتح خدا بدو بدو اومده بالا از مادری سراغ منو میگیره ...

موندم چی کارم داره میاد کنار گوشم یواشی با یه لحن بغض آلود و چشمای اشکی میگه بابا نتایجو که دادن اگر قبول شدی همون جا نماز شکر بخون اگرم نشدی فدای سرت!چیزی نشده که ! این همه آدم قبول نشدن(استدلالش تو حلقم یعنی)!

هول کردم میگم نتایج اومد ؟؟؟؟

میگه نه الان تلویزیون  گفت بیست خرداد میاد 

من :|

به نظر شما من الان به این پدربزرگ پیر چی بگم؟؟؟؟

خب مگه عازار داری پدر من؟نکن با یه بچه کنکوری نکن این کارو عاخه مرد حساااااب....

استرسی که اهل منزل دارن از خود ما بیشتره گویا !!!

امان از روزی ما آفتابه به دست از کافی نت برگردیم خونه :/



...

صفحه ی مرور گر گوشیم چت زده بود فک کردم بلاگ اسکای هم مثل بلاگفا پوکیده...

بی خیال نوشتن شده بودمااااا...

خوب شد یه مرور گر جدیدم امتحان کردم

وگرنه وبلاگ عزیزم یتیم می شد :|

یه دقیقه صبر ککککن...با این یکی مرورگر هم بالا اومد که؟!!!! 

بمیری بلاگ اسکای نصف العمرم کردی :/

دو کلوم حرف حساب

وقتی خدا تو رو به لب پرتگاهی برد بهش اعتماد کن

چون از دو حالت خارج نیست یا می افتی که قطعا میگیرتت...

یا بال های فراموش شده تو بهت نشون میده و یادت میده چطور پرواز کنی بعد اوج میگیری و پرتگاه تبدیل به سکوی پروازت میشه...

بهش اعتماد کن اون خدای بی نقصیه ...