شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

چقدر آشنا....شبیه مرجان من

نشستی جلوی تلویزیون داری ماه عسل میبینی

محو تماشای مادر و پسری که بعد سی سال آغوششون به هم رسیده...

بغض عجیبی توی چشماته...

بغضی که سی ساله از همه ی اعضای این خانواده پنهان کردی...اشکهایی که ما ندیدیم اما خدا می دونه سرچشمه شون کجاست!

میدونم دلت کجاست...

همون جا ...همون سال...همون حالی که قنداقشو از آغوشت گرفتن و بردنش ...

همون روزی که بهت گفتن سماور برگشت روی دخترت و همون ساعتی که گفتن توی سرما رهاش کردن و همون لحظه ای که گفتن مرد...پیش همون کپه ی خاکی که نشونت دادن و و گفتن دخترت زیرش خوابیده.

می دونم این آه ها از کجا شروع شدن!من میدونم 

گرچه سکوت کنی و بغضت رو فرو بخوری و به روی خودت نیاری که این قصه ای که نگاه میکنی چقدرررررر آشناست...حتی اگر برق چشمهایت را پنهان کنی ....حتی اگر پنهانی از من توی لب تاب سرچ کنی مرجان طوبایی....................

کاش گریه کنی ...

کاش حرف بزنی...

کاش به روی دنیا بیاری ...

کاش فریاد بزنی...

کاش سوژه ی ماه عسل بشی یک روز ...

مادر و دختری که بعد سیییی سااااال...

کاش...