شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

جملاتی برای این آخرها

نمیدانم برای کدامتان گریه کنم این همه داغ و این زمان کوچک؟پس دل زمین چه کند از دلتنگی؟ گناه زمین چیست که نمیتواند مانند آسمان برای غربتتان اشک بریزد؟

پیامبر عزیزم  ای سرچشمه ی هر چه خوبی که خدا آفریده! تا نام رحمت للعالمین شما هست هرگز برای سرمشق های زندگی ام به هیچ کتیبه ی باستانی یا آیین کهکشانی دل نخواهم بست...

چه یلدایی گرفته امسال...انگار او هم نمیخواهد از روزهای گریستن برای حسین دور شود که دارد لحظه ها را کش می دهد...

نمیدانم از پیروان خانواده ی بی نظیر شما هستم یا نه ولی میدانم که همه ی وجودم ،تک تک ذرات هستی ام عشق شما را فریاد میکند...

یابن الحسن مصیبت این شبهای دلگیر را به شما تسلیت میگویم  آقا جان آجرک الله...

دلتنگی های یواشکی

برای هزارمین بار سطر اول پاراگراف را می خوانم...

هجوم افکار وسیل یاد تو روی سرم می ریزد

به نقطه ای نامعلوم خیره میشوم و میگذارم هجوم اشکها چشمهایم را  خود غرق کنند

به تو می اندیشم ،به تو که به من نمی اندیشی.

زیر لب طوطی وار تکرار میکنم "نقش رویه ی قضایی درتدوین قانون ...نقش رویه ی قضایی..."

 دوباره به صفحه نگاه میکنم هیچ چیز نیست ،هیچ چیز! 

اشکها همه چیز را شسته اند 

همه چیز مبهم و بیرنگ است ...خالی خالی مثل دل من ...

دوباره تکرار میکنم"نقش رویه ی قضایی در تدوین قانون…"




عزیزان نگران هنر ! الان نظرتون چیه آیا؟

آقا حالم گرفته شد بد ....

خدا رحمت کنه انوشیروان ارجمند رو ...عمر عزیزشو خرج هنر مملکت کرد .

واقعا حیفه که چنین خوبایی رو تو عرصه ی هنری از دست میدیم...

اما یه سوال : چرا باید انقدر غریبانه مراسم تدفینش انجام بشه؟اون جمعیتی که به خاطر مرتضی پاشایی عزیز تو سر صورتشون میزدن و عزای عمومی اعلام میکردن و فریاد  وا هنرا  وا هنرمندااااا سر میدادن امروز کجا بودن؟ دوستان این عزیز پیشکسوت بودااااا :(


با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من...

گاهی احساس میکنم باید به دیگران مجال بدیم که حرفایی که تو دلشونه به آدم بگن 

وگرنه ممکنه دلخوریای کوچیک تبدیل بشه به کینه ها و نفرتای عمیق یا سو تفاهم های عجیب غریب بزرگ…و اون وقت بهترین دوستی ها هم واسه ی بخیه زدن فاصله ها کافی نیست...

ویا ممکنه آدم به خاطر خوبی ها وحسن های معمولی تبدیل بشه به یه الگلوی پرستیدنی و بت های مقدسی ازش درست بشه که وقتی با اشتباهاتش اون بته بشکنه همه ی باورهای طرف مقابل خراب بشه...

گاهی حواسمون نیست که یه کاری داره یه نفر رو اذیت میکنه و ما نباید هرگز ادامه ش بدیم یا تکرارش کنیم.یا اینکه یه کاری چقدر خوب بوده و ما دیگه انجامش ندادیم...

اجازه ی حرف زدن ندادن به دیگران باعث میشه یه دیوار شیشه ای غول پیکر بین ما و دوستانمون ایجاد بشه و یه روزی برسه که حتی با فریاد زدن هم صدای همدیگه رو نشنویم...

همین حالا برید با دوستتون (چه عضو خانوادتونه چه رفیقتونه چه همسرتونه و....) حرف بزنید و ازش بخواید حرف بزنه....


اینا رو گفتم که بگم نظرات رو برای این پست -فقط برای این پست-باز میکنم .هر چه میخواهد دل تنگتون بگید ....اگرم حرفی ندارید که هیچ...از ما گفتن بود نذارید رو دلتون جمع بشه و من واستون هیولا بشم.

حتی شده خصوصی بگید. اینو بیشتر برای دوستانی گذاشتم که توی دنیای حقیقی منو میشناسن...قدم بقیه هم سر چشم.

در پناه تو

مثل طرح ترافیک که زوج و فرد داره خونه ی ما هم طرح ضحی بانو داره، ینی یه روزایی خونه توسط خواهر زاده ی گرام قرق میشه ...دقیقا همین روزاست که وقتی برمیگردم خونه با جنازه ی وسایلم و ویرانه ی اتاقم روبه رو میشم...

امروز طرح ضحی بانو میباشد.دیشب وسایلمو جاساز کردم .اما خب خعلی از مخفیگاه ها لو رفتن.

صب تو راه به خواهری کوچیکتر  پیامک  دادم :

" جزوه هامو اول به خدا بعدم به تو سپردم "

آخه این چه زندگیه؟؟؟

همزاد یک شاخ روان


 یه استادی میگفت روزی که میخواستی به دنیا بیای بهت نشون دادن که کی هستی چه طوری زندگی میکنی چه بلاهایی سرت میاد چه خوشی هایی داری و...خلاصه کل زندگیتو نشونت دادن و ازت سوال کردن که میخوای؟

توهم نمیدونم اون لحظه جوگیر بودی یا تو رو دربایستی گیر کردی یا کلا حالیت نبوده یا هر چیز دیگه ، با صدای بلند گفتی بلللله ...

تازه به یه روایتی میگن هر انسانی چند حالت ممکن برای زندگی کردنش تو دنیا وجود داشته و یا خودش یا خدا یکی از این حالتا رو به بقیه ترجیح داده و مسیر زندگیش شده اینی که الان توش هست .

امروز یادم اومد یه روز وقتی کوچیک بودم توی مطب دکتر داشتم بین راه پله ها میدویدم و بازی میکردم و دکمه های آسانسور رو توی هر طبقه میزدم ،بعد میدویدم طبقه ی بعدی دوباره دکمه رو میزدم و حظ میکردم ...یه دفعه یه پیرمردی از بالای پله ها صدام زد فکرکردم میخواد دعوام کنه...اما دیدم داره با تعجب نگاهم میکنه .مردد اسممو صدا زد .منم تعجب کردم که از کجا منو میشناسه!!! گفتم بله؟

چند تا پله اومد پایین و گفت اینجا چی کار میکنی بابا؟

دیگه داشتم شاخ در می آوردم .گفتم منتظرم مامان و خواهرمم که از پیش دکتر بیان...

وقتی فاصله ش با من به یه پله رسید. چشماش بهتر دید :لا اله الا الله تو چقد شبیه نوه ی منی! اسمتونم که یکیه!ولی نه! تو نوه ی من نیستی ... ولی چقدر شبیه!!!

چند لحظه به هم نگاه کردیم بعد پیرمرد یواش یواش از پله ها پایین رفت و تا جایی که دید داشت منو نگاه کرد.

بعد از این همه سال هنوز دوست دارم بدونم اون یکی زندگی سرک چه شکلیه!پدر و مادرش کی هستن؟خودش چی کار میکنه ؟ چرا من انتخابش نکردم و حالا که من انتخابش نکردم چرا وجود داره؟اگر کس دیگه ای میتونسته انتخابش کنه ، کی  اون سرکو انتخاب کرده؟یکی اون یکی سرک رو با یه زندگی دیگه انتخاب کرده ! یعنی یه سرک 22 ساله ی دیگه هست که شاید قدشم یک و هفتاد و پنج باشه که یه جای دیگه ی این شهر داره به جای من زندگی میکنه ومن نمیدونم کیه؟

کدوم یکی از رفقام توی عالم زر اون یکی سرک رو انتخاب کرده؟ یعنی اونم شاخ روانه؟


روز جهانی حال به هم زن

من یه سوال دارم...آقا امروز روز جهانی سیر خوردن بود آیا؟

به مرگ باراک خفه شدم ...نه یکی نه دوتا ،نه اینجا نه اونجا ...همه و هرجا...

واقعا عجیبه که همه ی مردم باهم تصمیم گرفتن سیر بخورن بعد بیان تو خیابون هاااااا بکنن...

اصلن حس بویاییم از کار افتاده آقا...خب یکم فکر بغل دستیتو هم بکن یه ماسکی چیزی بذار جلوی دهنت ، عزیز من ای بابااااااا...


صغری و کبری برای یک تولد

من معتقدم هر کسی توی دنیا یه رسالتی داره و فارق از اینکه اومده تا خوب زندگی کنه (ینی یه هدف عام) اومده تایه ماموریتی (یه هدف خاص)رو انجام بده و بره...یه ماموریتی که فقط مختص به خودشه،خود خودش...هر وقت انجامش بده میره چه یکسالش باشه چه صد سال...

براین اساس آدما از اول ویژگی های خاص خودشونو هم دارن ویژگی هایی که اصولا متناسب با اون ماموریته هستن ،چه روحی چه جسمی...

بعضیا به دنیا میان که اصلن صلیب سرخ باشن ینی عینهون قطب نما میچرخن تا درد و مرضای مردمو پیدا کنن و مرد عنکبوتی بشن و همه چی رو درست کنن. یه عده اصلن به دنیا  اومدن که لطیف باشن ینی فقط اومدن که به اطرافیانشون آرامش بدن .همش قاصدک فوت کنن و رز هلندی بو کنن و وقتی دیگران از عصبانیت چشم میدرونن اونا آروم لبخند بزنن.بعضیا اومدن که خلاف جریان شنا کنن و خیلی بعضیای دیگر...

این همه صغری وکبری چیدم که بگم اصلن ماموریتت توی مکان و زمان تولدتم تاثیر داره...مثلا اونی که روز تولدش همه رو یاد سیاسی ترین واقعه ی تاریخ معاصر میندازه معلومه دیگه ماموریتش چیه ! نیست؟؟؟؟

راستی فردا تولدمه...۱۶آذر...پارسال نود درصد دوستام توی شلوغ پولوغیای برنامه ی تشریف فرمایی رییس جمهور به دانشگاهمون یهو میگفتن :ااااا سرک راستی تولدت مبارک!!!بابا الان وخت به دنیا اومدنه؟؟؟؟ 

 

فلسفی جات

انگار مد شده 

عصرا موقع برگشت به خونه توی مترو ،اتوبوس ،تاکسی...

بغل دستیت زنگ بزنه خونه شون بگه:" دارم میام خونه ،فقط یه چیزی !بی زحمت زیر چایی رو روشن کن یه چایی دم کن تا من بیام"

و تو وقتی آنالیز میکنی ربط بین خانه و چایی تازه دم و خوشبختی رو، 

یه لبخند نامحسوسی روی چهره ت میشینه که نشون میده فهمیدی چرا بعضیا سعی میکنن به زن بقبولونن که نباید توی خونه بمونه و چایی تازه دم درست کنه...

خصوصی های یک گدا

گرچه حتی نگاهمم نمیکنی ...اما هنوز هم روزها تا شب و شبها تا روز  پشت در خانه ات مینشینم.

شاید وقتی از خانه بیرون آمدی به هر علت دیگری ، من را هم دیدی...

نگران نباش از آنهایی نیستم که برای یک قران و دو زار آبروی اربابشان را ببرند،نه در خانه ات نه در خانه ام شکوه از تو به غریبه نخواهم کرد.

به هیچکس نمیگویم که چه مدت است پشت این در نشسته ام بی جواب...به هیچ کس نمیگویم که ارباب دارم و این قدر تنهایم...به هیچ کس نمیگویم حتی به خودی ها...

اگر آمدی و دیدی نیستم فکر نکن بی وفایم و گدای کسی دیگر شده ام حتما عمر زمینی ام تمام شده. یقین کن اول دوراهی بهشت-جهنم چشم به راهت ایستاده ام ارباب،اگر آمدی و نبودم بدان به میل خود نرفتم ...

در بهشت حکایت مرا برای دوستانت تعریف کن.حداقل بدانند که گدایی بود که اربابش را دوست داشت،هرچند اربابش او را دوست نداشت.گدایی که در آتش جهنم هم به یاد اربابش بود.

هنوز هم روزها تا شب و شبها تا روز پشت این در نشسته ام به امیدی ارباب...به امید نا امیدی ارباب...