شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

خصوصی های یک گدا

گرچه حتی نگاهمم نمیکنی ...اما هنوز هم روزها تا شب و شبها تا روز  پشت در خانه ات مینشینم.

شاید وقتی از خانه بیرون آمدی به هر علت دیگری ، من را هم دیدی...

نگران نباش از آنهایی نیستم که برای یک قران و دو زار آبروی اربابشان را ببرند،نه در خانه ات نه در خانه ام شکوه از تو به غریبه نخواهم کرد.

به هیچکس نمیگویم که چه مدت است پشت این در نشسته ام بی جواب...به هیچ کس نمیگویم که ارباب دارم و این قدر تنهایم...به هیچ کس نمیگویم حتی به خودی ها...

اگر آمدی و دیدی نیستم فکر نکن بی وفایم و گدای کسی دیگر شده ام حتما عمر زمینی ام تمام شده. یقین کن اول دوراهی بهشت-جهنم چشم به راهت ایستاده ام ارباب،اگر آمدی و نبودم بدان به میل خود نرفتم ...

در بهشت حکایت مرا برای دوستانت تعریف کن.حداقل بدانند که گدایی بود که اربابش را دوست داشت،هرچند اربابش او را دوست نداشت.گدایی که در آتش جهنم هم به یاد اربابش بود.

هنوز هم روزها تا شب و شبها تا روز پشت این در نشسته ام به امیدی ارباب...به امید نا امیدی ارباب...