شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

دل خونی های شاخ روانی

فرهنگ هر جامعه ای رو باید از دو جا شناخت یکی مراسمات عروسی و یکیم مراسمات عزا!

به طور مثال مراسمات عزای ایرانی که مثل هر چیز ایرانی دیگه ای تکه!

من نمیدونم این مسخره بازیا از کی جای آداب قشنگ و آرامش بخش دینی رو گرفته!ولی از هر وقتی که بود تو روح اونی که بابش کرده!

از نظر من مردم دو دسته هستن.یه دسته کسانی که کلا به رعایت آداب دینی توی مراسماتشون اعتقاد ندارن که خب اونا گرفتار آفتای خودشونن مثلا مراسم ختم متوفی شون هیچ فرقی با عروسی نداره،تالار همون تالاره ناهار و پذیرایی  ومخارج که تازگیا از میلیونی تبدیل به میلیاردی شده همونه حتی لباس مجلسیا همون لباسای عروسیه فقط رنگش مشکی شده و رنگ سایه ی خانمها نقره ای یا نوک مدادی شده.به علاوه  گلای دسته گلایی که جلوی تالار میچینن گلایل مراسم ختمی شده و....به جای آهنگ دیشانادینان هم یا اگر خیلی مرام کنن قرآن میذارن یا اگه این چیزا به کتشون نره آهنگ ملایم سوزناکی چیزی به افتخار مرحوم پلی میکنن.

این دسته دقیقا همونایین که محرم به محرم به مردم غر میزنن که بابا این همه گشنه خب پول نذری امام حسین رو بدید چهار تا گرسنه بخوره!(منظورشون همون نذری هست که عمدتا میره پایین شهر بین فقیر بیچاره ها ) و الخ از این فرهنگای چپر چلاغ.

دسته ی دوم مثلا اعتقاد به انجام رسوم دینی دارن این دسته دو حالت دارن ،یا سلیقه های شخصی و عرف و رسوم فامیلی رو به پای دین میزنن و با یکمی از ظواهر دینی قاطی میکنن و یه مراسم چپر چلاغی مابین مراسم دسته ی اول و آداب دینی برگزار میکنن یا در حالت دوم واقعا آدمای پایبند به سادگی هستن و میخوان به دور از هر تجمل و چشم و هم چشمی و بدعت گزاری همون مراسمی که دین خواسته رو به طور مختصر و مفید  اجرا بکنن و دنبال شادی روح متوفی هستن نه پر کردن چشم مردم !

این دسته ی آخر اصولا آدمای اقلیتی هستن که قطعا اون اکثریته نمیذارن کارشونو درست انجام بدن و در نهایت خون به جیگر میشن و آرزو میکنن کاش در کنار همون متوفی خاک ریخته بودن روشون و از شر این همه عادم نفهم راحت میشدن!

پس شاید بشه گفت که مردم سه دسته هستن به طریقی که نام بردیم و اصولا جزء دسته ی سوم نیستن  مگر اینکه معجزه بشه والسلام :/



پ.ن:امروز مراسم ختم شهید دکتر احمد حاتمی بود که توی ساعات پس از حادثه مکه در حین ماموریت شهید شدن...ازاونجایی که با دخترش دوست هستم مراسم رو رفتم ...این بندگان خدا برحسب اتفاق جز دسته ی سوم بودن و خعلی تلاش کرده بودن که مراسم ساده و معقول باشه!

اماااااا امان از بادمجون دور قابچینا و فرصت طلبای دارای یه سر و دو گوش  که تا دیروز فحشت دادن و چه حرفا که بهت نزدن و  امروز برای چسبوندن خودشون به خانواده ی شهید دسته گل با کانتینر پیشکش میکنن...اماااااااان

بیچاره صاحب عزا نمیدونست غم خودشو کجای دلش بذاره اینا رو کجا!؟



سرآشپز سه رک و حکایت فامیل شهریوری

از من میشنوید هیچ هنری نداشته باشید هیچیییییی

حتی اگرم دارید رو نکنید عاغا 

چون نه تنها مورد استثمار بی رحمانه ی نزدیکانتون قرار میگیرید بلکه مورد استعمار دورانتان هم قرار میگیرید.بعله!

الان یک هفته ست که بی وقفه دارم کیک میپزم ...

عاخه لاکردارا همه شونم متولد یه قسمت خاصی از سالن  ...بابا یه فاصله ای یه استراحتی چیزی!!!




پ.ن:آخرین لیوان آردمم ساعت سه و چهل  دقیقه ی بعد از ظهر امروز مصرف کردم .کسی مغازه لوازم قنادی ارزون و با کیفیت تو تهران سراغ نداره؟

نگید قاقالی خوشه که کلاهمم بیفته توی مغازه شون نمیرم بردارم  :|

اطلاعیه جات

قابل توجه دوستان عزیزی که تازگیا به وبلاگم سر میزنن 

نظرات بسته ست عزیزان ...هزار تا دلیل داره که حوصله ندارم بگم،اما اگر پیغام بگذارید قطعا میخونم و چنانچه آدرس وبتونو بذارید حتماتر سر میزنم

به شرفم قسم می خورم :)

عاخرین بازمانده ی طایفه ی لوک بد شانس

جشن فارغ التحصیلی مقطع کارشناسیم غریبانه تر از اون چیزی بود که فکر میکردم ...از کل خانواده م فقط مادری حوصله داشت جشنو شرکت کنه و من از بین سیل فک و فامیل و دسته گلایی که متعلق به بچه ها بود سرمو انداختم پایین و با مادری سوار بر بی آرتی برگشتیم خونه !!!

وقتی کادوی یادگاری دانشگاهو خوب بررسی کردم فهمیدم گلدون مذکور زدگی داره و به اصطلاح خودمون قره(یا غره )!!!یاد جشن پایان سال اول ابتدایی افتادم که به همه ی بچه ها ماهی میدادن البته به شرطی که مادراشون بیان دنبالشون و از اون جایی که ما خونه مون با مدرسه یه نصفه کوچه فاصله داشت مادری عمرا می اومد ،خلاصه بعد از تلفن ناظم و اومدن خواهری بزرگتر یه ماهی چاق کج کوله دادن دستم که تا رسیدم به خونه مرد!!!

از اون روز تا همین امروز همیشه توی همه چیز آخرین نفر بودم و از همه چیز غر (یا  قر)ش به ما رسیده!

به مادری گفتم توی دوستان در مقوله ی ازدواج فعلا که آخریم و این جنبه ش که طبق رواله ، خدا به خیر کنه با اون مذکر قر (غر) ی که می خواد نصیب ما بشه !!!

خدایا توبه   :(


به نام خدا برای مادر

یه جایی خوندم بلندترین ارتفاعی که میشه ازش سقوط کرد چشم یه انسانه...

دوست دارم این طوری اصلاحش کنم:بزرگترین ارتفاعی که میشه ازش سقوط کرد چشم یه انسانه به نام مادر ...

خیلی سخته شدن این سقوط اما وای از روزی که اتفاق بیفته!!!


پ.ن:وقتی مادرم دعام میکنه انگار دنیا رو بهم میدن 

شکر خدا که مقیم ابدی چشمان تو شدم مادر :)

سیر تطورات یک عدد سه رک

کلا کلید پروژه ی انهدام اسم ما رو خواهری بزرگتر توی فک و فامیل زد طی تغییرات بسییییاااار

امروز بعد از جا افتادن واژه ی سه رک یا serek به عنوان اسم این جانب،دختر ایشون که تازه زبون باز کردندی از ورژن جدید اسم ما پرده برداری فرمودندی و مارا صدا بزدندی:خاله چه رک یا cherek!که در مواردی چیریک یا chirik هم تلفظ شد...چقدرم استقبال شد از واژه ی متطور جدید!!!! الان یه نصف روزه که همه با اسم جدیدم صدام میکنن هیچ، تا بچه ی خواهرم میاد همه  یه صدا بهش میگن این خالهه اسمش چیه؟؟؟؟؟و با شنیدن نام جدید جیغ و دست و هورااااا ست که میره هوا :/

خلاصه اسم اصلی ما که منسوخ شد ،حداقل دعا کنید از ریشه ی اصلیش خعلی فاصله نگیره ...

در کل فکر کنم تا چند سال دیگه برن ثبت احوال و کلا شناسنامه مونم تغییر بدن به این تصور که از اول اشتباهی گذاشتیم ،همین جدیده قشنگتره...

یعنی بچه های بعدی چی میخوان صدام کنن!؟

خدایا توبه ...

پندینک

دوست عزیز چشم بسته دنبال هر چیزی راه نیفت !!!

گاهی وختا اون پشت مشتا سفره ی کباب خوری پهن نیست،

شاید  دارن حمار داغ میکنن ...

از ما گفتن بود :)

تنهایی نوشت

خدا تنها کسیه که واقعا دوستت داره

صاحب تو  و وجودته ،

هیچ وقت سرزنشت نمیکنه ،رازتو افشا نمیکنه ،قطعا کمکت میکنه ،اما...گاهی وقتا هست که فقط با خدا حرف زدن خالیت نمیکنه ! یا انقدر حالت بده که نمی تونی برای خدا هم حرف بزنی...

مادر بزرگترین نعمت دنیا ست ...

همه ی رحمت های دنیا رو هم که داشته باشی به پای یک لحظه داشتن مادر نمیرسه... مادر...

اما گاهی وقتا یه سری چیزا رو نمیتونی به مادرت بگی چون فاصله ی زمانی بین شما ناخودآگاه یه دیوار نامریی بین تون گذاشته...

خواهر  یه کپی از خودته ،خیلی چیزاش شبیه خودته با هم بزرگ شدید ،همدیگه رو میشناسید،خون تو توی رگهاشه و دوستت داره اما...

گاهی وقتا هم هست که یه حرفایی رو به خواهرتم نمیتونی بگی...

....

گاهی وقتا لازمه یکی باشه ،یه انسان ،یه هم جنس،کسی که سالهاست بیرون از فضای هم خونی با تو همراهه...دوستت داره به خاطر تو نه به خاطر من خودش، کسی که اول برای تو دعا میکنه بعد خودش ،که یه جاهایی حاضره از راحتی خودش برای تو بگذره،کسی که توی تنهاییاش به تو فکر میکنه و درست موقعی که احساس میکنی تنهای تنها شدی یهو پیداش میشه و بزرگترین شادیا رو با غافلگیری توی صورتت میپاشه .یکی که اگر برای یک هفته صداتو نشنوه یا باهات حرف نزنه حالش گرفته بشه و اگر ازش خبر نگیری دلتنگ بشه نه اینکه اونم ازت خبر نگیره .کسی که توی روزمرگی زندگی گمت نکنه. براش مهم نباشه خوشحالی یا ناراحت در هر صورت پیشته...و بهترین خاطرات دوران مجردیت با اون رقم زده شده و مهم ترین اتفاقات متاهلیت باهاش تقسیم شده باشه

کسی که اسمش دوسته ... یه نعمت بزرگ از طرف خداوند که به هر کسی داده نمیشه...


توی تمام بیست و سه سالی که از زندگیم گذشت چنین نعمتی رو نداشتم اما سعی کردم برای یه نفر دیگه دوست باشم احتمالا موفق نشدم .چون تا حالا هیچ دوستی به معنی واقعی کلمه نداشتم ،فقط آدمایی بودن که توی یه بازه زمانی کوتاه به خاطر جبر مکانی و زمانی چاره ای نداشتن جز اینکه تنهایی شونو با من پر کنن...

پ.ن:سعی کنید هم دوست باشید هم یه دوست داشته باشید ، خیلی لازمه خیلیییییی ؛ )


داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۳)

و در نقطه ای از دالان بی پایان زمان مرغ فهمید که تلاش بی فایده است...و هیچ کدام از این فکرها حقیقت نیستند بلکه او مغموم واقعیتی شده بود که در چند جمله ی کوتاه تمام میشد ... او یک مرغ مهاجر نبود او یک مرغ ساده بود ،که نباید به مهاجرت فکر میکرد ...

آنگاه خسته و تکیده  از سفر بی بازگشتی که آمده بود ،مبهوت و حیران ،با بالهای شکسته و زخمی،روی تنهاترین تخته سنگ قاف عروج  و رستگاری سی مرغی که به مقصد رسیده بودند را به نظاره نشست ...

آنقدر نشست تا باقی مانده ی روحش هم از بین رفت و به خوابی ابدی فرو رفت  و سیمرغ هم بدون اینکه او راببیند از کنارش گذشت تا بعدها کسی به یادنیاورد تنها ترین مرغ جهان روی تنها ترین تخته سنگ قاف در حسرت عروجی از دست رفته در خلوت ناامیدی جان سپرد .


پ.ن:این بود داستان مرغکی از مرغانی که به سودای عشق به قاف سفر کردند ...داستانی که مرغانی را که در راه و در منزلها جا زدند را بازگو کرد همچنین مرغانی که گم شدند و مرغانی که مردند و به قاف نرسیدند...اما داستان مرغ تنها را نگفت که از همه ی موانع گذشت و خود را به آغوش عشق رساند ،آغوشی که هیچ گاه برای او گشوده نشده بود.

نمیدانم چرا هیچ کسی نمیداند که سی و یک مرغ به قاف رسیدند و تنها سی مرغ سیمرغ شدند! چرا ؟

داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۲)

همگی خوشحال و سعادتمند از دیدار سیمرغ بالهایشان را بی توجه به فرسودگی مهاجرت گشوده بودند و برخود میبالیدند...

اینجا بود که مرغ تنهای همسفر سی مرغ به خود آمد گویی!

درخشش حقیقت او را بیدار کرده بود و حقیقت غریبه بودن او زیر نورهزاران ستاره ی درشت کویری در سکوت شب مثل روز میدرخشید.او از سی مرغی که می توانستند سیمرغ باشند نبود...

مرغ هراسان شد.گاه دست به دامان مرغان عارف شد.گاه دست به گریبان خود شد.گاه اندیشید که شاید برتر از سی مرغ است و در وادی ظهور عرفان سی مرغ لشگر سازند و او را برای فرمانده سازی فرستاده اند.گاه به اصل خود اندیشید ،به سرزمین تاریکی که از آن کوچیده بود ویادگاری های پلیدی که در سینه اش جای داشتند هنوز و خود را فروتر میدید از سی مرغ...

و گاه اندیشید که نه برتر است و فروتر ،فقط متفاوت است با آنها،از اول سفر او سفری دیگر بود و مقصد او مقصدی دیگری و همسفران او مرغان دیگری!!!

روزها گذشت و مرغ تنها و غریبه همچنان در اندیشه ی خود برخود میپیچید ...