شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۳)

و در نقطه ای از دالان بی پایان زمان مرغ فهمید که تلاش بی فایده است...و هیچ کدام از این فکرها حقیقت نیستند بلکه او مغموم واقعیتی شده بود که در چند جمله ی کوتاه تمام میشد ... او یک مرغ مهاجر نبود او یک مرغ ساده بود ،که نباید به مهاجرت فکر میکرد ...

آنگاه خسته و تکیده  از سفر بی بازگشتی که آمده بود ،مبهوت و حیران ،با بالهای شکسته و زخمی،روی تنهاترین تخته سنگ قاف عروج  و رستگاری سی مرغی که به مقصد رسیده بودند را به نظاره نشست ...

آنقدر نشست تا باقی مانده ی روحش هم از بین رفت و به خوابی ابدی فرو رفت  و سیمرغ هم بدون اینکه او راببیند از کنارش گذشت تا بعدها کسی به یادنیاورد تنها ترین مرغ جهان روی تنها ترین تخته سنگ قاف در حسرت عروجی از دست رفته در خلوت ناامیدی جان سپرد .


پ.ن:این بود داستان مرغکی از مرغانی که به سودای عشق به قاف سفر کردند ...داستانی که مرغانی را که در راه و در منزلها جا زدند را بازگو کرد همچنین مرغانی که گم شدند و مرغانی که مردند و به قاف نرسیدند...اما داستان مرغ تنها را نگفت که از همه ی موانع گذشت و خود را به آغوش عشق رساند ،آغوشی که هیچ گاه برای او گشوده نشده بود.

نمیدانم چرا هیچ کسی نمیداند که سی و یک مرغ به قاف رسیدند و تنها سی مرغ سیمرغ شدند! چرا ؟