شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۱)

یک گروه بودند 

یک دسته پرنده ی ساده و گمنام همانند سایر پرندگان سرگردان دیگر ،که سودای هجرت به سر داشتند .

که تشنه وسرگشته در بیابان جوانی به دنبال ردپایی از نور میگشتند .تا پا جا پای اجداد خود بگذارند که در افسانه ها شنیده بودند قله ای از عرفان بنا نهاده اند.

سی مرغ که به دنبال سیمرغ تمام دنیای کوچک اطرافشان را زیر پا گذاشتند تا قله ی قاف عرفان را بیابند .گویا هدفشان عشقی مشترک به سیمرغی مشترک بود اما تو میدانستی که یکی از مسافران از جنس سی مرغ و سیمرغ نیست .ولی در تمام منزلها سکوت کردی ،چرا؟نمیدانم...

تا اینکه به منزلگاه آخر رسیدند.قله ی قاف ،به منزل دیدار و نقطه ی اوج سرنوشت هایشان .به نقطه ی انتخاب تک تک شان...

شاخی بی قلم

قلم گاهی خشک میشه

همون جایی که اشک چشم خشک میشه 

همون نقطه ای که امید قطع میشه

جایی که در برابر دردها بی حس شدی ....

قلم خشک میشه وقتی صاحب قلم خالی باشه

خالی از شور 

خالی از عشق 

خالی از خنده 

خالی از امید...

قلم خشک میشه وقتی حرفی برای گفتن نمونده باشه 

وقتی حتی دردناکی سکوت مطلق هم جوابگوی بعضی غم ها نیست...

سفرنامه ۱

پرسید دفاع مقدس چند سال بود دخترجان؟

به صورت شکسته و پر از خطوطش نگاه کردم و گفتم :معلومه!هشت سال...

تلخ خندید و دوباره پرسید:کی میدونه دفاع مقدس چند سال بوده؟

از بین جمعیت یکی گفت:ده سال

این بار راضی خندید .رو کرد به من و گفت :یه چیزایی رو یادشون رفته توی کتابا بنویسن.

گفتم :اون دوسال اضافه چیه؟

گفت :جنگ قبل از جنگ ...

روی صفحه ی جستجو گر اینترنت گوشی نوشتم :

جنگ قبل از جنگ؟

دوباره تلخ خندید و گفت :

گفتم که یه چیزایی رو هیچ جایی ننوشتن ...انگار یادشون رفته!

زیر لب گفتم :شایدم به نفعشون نبوده!