شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

داستان غم انگیز یک مرغ ساده (۲)

همگی خوشحال و سعادتمند از دیدار سیمرغ بالهایشان را بی توجه به فرسودگی مهاجرت گشوده بودند و برخود میبالیدند...

اینجا بود که مرغ تنهای همسفر سی مرغ به خود آمد گویی!

درخشش حقیقت او را بیدار کرده بود و حقیقت غریبه بودن او زیر نورهزاران ستاره ی درشت کویری در سکوت شب مثل روز میدرخشید.او از سی مرغی که می توانستند سیمرغ باشند نبود...

مرغ هراسان شد.گاه دست به دامان مرغان عارف شد.گاه دست به گریبان خود شد.گاه اندیشید که شاید برتر از سی مرغ است و در وادی ظهور عرفان سی مرغ لشگر سازند و او را برای فرمانده سازی فرستاده اند.گاه به اصل خود اندیشید ،به سرزمین تاریکی که از آن کوچیده بود ویادگاری های پلیدی که در سینه اش جای داشتند هنوز و خود را فروتر میدید از سی مرغ...

و گاه اندیشید که نه برتر است و فروتر ،فقط متفاوت است با آنها،از اول سفر او سفری دیگر بود و مقصد او مقصدی دیگری و همسفران او مرغان دیگری!!!

روزها گذشت و مرغ تنها و غریبه همچنان در اندیشه ی خود برخود میپیچید ...