شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

برای ریحون ...


دیروز روز سختی بود استرس انتخاب واحد جلسه ی اتحادیه و این حرفها...

شب که بر میگشتم خونه طبق معمول از خستگی سردرد گرفته بودم. اتوبوس هم که طبق معمول تا خرخره پر بود و من که از ایستگاه وسط سوار میشدم دم در بودم و دماغم به شیشه ی در فشرده شده بود.خیابون تاریک بود اما شاید هزار تا چراغ توی شهر روشن بود که این تاریکی رو میشکافت و آدم رو دلگرم میکرد.انگار نورها در گوش شهروند خسته ی تکنولوژی زده می گفتند:نگران نباش درتاریکی های این همه کوچه و پس کوچه ی شهری که حتی برای فرزندانش غریبه است گم نخواهی شد.

پیش خودم گفتم همینه خدا همه چیز رو همینطور بی نقص آفریده .در میان تمام این روزهای خسته کننده و سرد این زندگی در کنار همه ی سختی ها برای گذشتن از همه ی زشتی ها خدا چراغ های درخشانی برای ما گذاشته تا گم نشویم.کسانی که دوستشان داریم.

گاهی این چراغها،چراغهای  تیر برق های  خیابون های مسیر رفت وآمد شما هستن.زودگذرند ولی اگر نباشند گم میشید.بعضی هاشون چراغ خونه تونن.اگر نباشن خونه ای ندارید. بعضی هاشون مثل چراغ راهنمایی در جاهای خاصی جلویتان ظاهر میشوند ومیگویند که باید بایستید یا راهتان را ادامه دهید یا حداقل احتیاط کنید!گاهی مثل چراغ قوه های کچک جیبی همیشه با شما هستند حتی اگر متوجه حضور و نورشان نباشید.یک جایی متوجه بودنشون میشی.جایی که تاریکی مطلق شده باشه.اون وقته که از دیدنش لذت میبری. اما وای از روزی که ازش غافل شده باشی و باتریش تموم شده باشه.اون وقت هر چی بهش التماس کنی روشن نمیشه.ولی تو نباید دورش بندازی .حداقل به حرمت تمام لحظه هایی که مظلومانه و بیصدا در کنارت بوده.باید باتریشو عوض کنی یا اگه خراب شده تعمیرش کنی...چون این چراغا هدیه ی خدا هستن.آدم که هدیه ی خدا رو دور نمیندازه؟

دیشب توی بین فشار جمعیت توی اتوبوس متوجه شدم که خدا به منم از این چراغا داده حداقل دوتاشو مطمئنم داده.

یکیش تویی ریحونم...منم دلم میخاد چراغ تو باشم.حتی اگه منو بذاری توی جیبت و فراموشم کنی.حتی اگه متوجه نشی باتریم داره تموم میشه یا خراب شدم...حتی اگه چراغای قدیمی تر و بهتر از من داشته باشی که بیشترم دوستشون داشته باشی...بازم من چراغتم...

تولدت مبارک چراغ فرفری من


یعنی خواستم عکس تولد بذارم گفتم بذار خودمو خودت باشیم...دو نفره از همون گروه عکسی که عاشقشیم....بعله