شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

قصابان تاریخ

بعضی چیزا قدمت دارن اندازه دایناسورا ،

اما انقد خاطرشون واسه آدما عزیز میشه 

که حتی اگه به حدی برسن که در صورت تماس دست پودر بشن

 صاحبشون حاضر نیستدورشون بندازه،

و اینطوری بود که موزه ها اختراع شدن...

جونم  براتون بگه که یکی از این اشیاء تاریخی در منزل ما موجود بود،

شی ای کهن و رمزآلود که هیچ کس حتی مادری نمیدونست دقیقا از چه زمانی وارد خونه ی ما شده!

اسم این شی شلوار خواهری بود.پیژامه ای نخی که رنگ اولیه اش احتمالا 

صورتی بوده!ولی بعد از سالها یه چیزی بین سفید و پوست پیازی بود،

روی هیکل پیر پیژامه جان پر از سوراخای ریز ودرشت بود 

که البته در بحرانی ترین وضع از یه بند انگشت بیشتر نمیشدن...

هرچی به این خواهری میگفتیم بابا این چیه هی شور به شور میپوشی؟

بابا عیبه زشته تو دختری،پسرام از این چیزا نمیپوشن!

یکی یهو سرزده بیاد آبرومون میره فک میکنن گداییم!!!

انگااااار نه انگار ،گاهی اوقاتم قاطی میکرد با چشمایی که کاسه خون بودن براق‌میشد که بهش چپ نگاه کردین نکردینا؟

چند باری مادری رفت یه جین شلوار تو خونه ای راحتی باکلاس خرید آورد 

تقدیم خواهری کرد....افاقه نکرد که نکرد،میگفت این یه چیز دیگه ست

 انگار هیچی پام نیست،خعلی سبک و راحته.

القصه داستان از اونجا شروع شد که مادری قاطی کرد و با قیچی رفت سراغ کشوی خواهری،

چند دقیقه بعدم با یه کپه پارچه سفید مایل به پوست پیازی برگشت 

و با آسودگی خاطر رو به من گفت:دستگیره ی جدید!:-» 

اینجانب از تصور عواقب ماجرا در جا غش کردم،وقتی به هوش اومدم مادری تهدید کرد که اگه

 شتر دیدی بگو تا چشاتو دربیارم ،

گفتم بلاخره که چی؟ گفت تا یه مدت از قسمت دستگیره ها

 دور نگهش می داریم بعدش از سرش میافته،

خلاصه بعد اون هر وختم که خواهری سراغ دلبندکش رو می گرفت

 مامی میگفت هنوز نشستم...خواهریم میگفت واااااا شماکه شصت سری لباس شستی؟و......

القصه یه روز سر سفره نهار،

من:مامی برنج ته دیگ کرده؟

مادری:این قابلمه چقد داغه!(رو به خواهری) دخمل جان پاشو از توی جا سفره‌ای یه دستگیره بیار...

من: اشاره اشاره اشاره به مادری!!!

مادری: چیه؟

من:  |-: هیچی


چند دقیقه بعد...صدای جیق ممتد خواهری...

من و مامی سراسیمه پریدیم توی آشپزخونه؛خواهری بقایای جیگر گوشه ش رو بغل کرده بود و 

بر سر زنان و شیون کنان به من دشنام میداد

(چرا من؟ خب اون مادرشه،آدم به مادرش که دشنام نمیده بی ادب)


در اون لحظه حس قاچاقچیا و تخریب کننده های آثار باستانی رو داشتم 

که سرمایه ملی یه مملکت رو از بین بردن یا مثلا منشور کوروش رو

 به انگلیسیا فرو ختن...خدایی پروسه ی تبدیل یه شلوار به یه همچین اثر نفیسی

 شاید به اندازه تمام عمر من طول بکشه...ما چه طور تونستیم انقدر بی رححححححم؟؟!!!


پ.ن: خواهری خعلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید آروم شد،

و حالا یه پیژامه ی دلبر دیگه رو جایگزین عواطف قبلیش کرده

 اصلا نگرانش نباشید دخمل محکمیه!!!بهله :-)