شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

تقدیم به همه بچه مذهبیا از طرف یه بچه مذهبی...

اسم خودت رو گذاشتی بچه مذهبی؟ فکر می کنی شیعه ی مرتضی علی هستی؟

به خیالت کارت درسته نه؟ 

مسجد میری،دو روز در هفته روزه ای،نامحرم میبینی چشمات پایینه،از هر سه جمله ت یه جمله نقل قول از حضرت آقاست،چند بار پیاده رفتی کربلا، ریش داری،صف اول هیأت سینه میزنی،فامیل به سرت قسم میخورن،خانواده ت هم که آخر سرشناسن،اصلن تو فتوکپی پدرتی یعنی همه ی این خوبیایی که گفتم اون از بچگی یادت داده...فکر کنم پس دیگه تا شما هستی جایی برای امثال ما تو بهشت نباشه هان؟

نمیدونم خدا چطور فکر میکنه اما من هنوزم با یادآوری کاری که با اون دختر کردی تنم میلرزه...یادت هست؟ از یه خانواده بی اعتقاد و بی دین بود از همون خانواده ها که هممون دعا میکنیم نباشن، یه تنه با همه عقیدشون جنگیده بود،مثل تو کسی رو نداشت که همه چیز رو یادش بده،واسه نمازش جنگیده بود واسه روزه ش جهاد کرده بود واسه حجابش توهین شنیده بود،واسه وضوی نماز شبش هزار بار تنش لرزیده بود...واسه عشقش به رهبر خیلی چیزا از دست داده بود...

یادت نمیاد که به ایمان تو پناه آورده بود...یادت نمیاد که وقتی ازش خواستگاری کردی صاف و صادق بهت همه ی چم وخم زندگیشو گفته بود...و تو ...بعد از چند ماه برو بیا خیلی بی رحم به زمین چشم دوختی و گفتی پدرم گفته خانواده ت در شان ما نیست...ما با هر کسی نمیتونیم وصلت کنیم باید شبیه خودمون باشن...و رفتی...به همین سادگی!!!

هنوز بهت و اشکهاش یادمه...یعنی از یاد خدا میره؟

تنها تو نبودیاااا! امثال تو زیاد بودن ،چهل و چند نفر خواستگار شبیه همین حرفای تو رو زدن...بعضیا حرفای بدتری زدن،بهش گفتن تو مثل گلی هستی که تو لجن زار رشد کردی به درد نخوری،تازه حدیثم تفسیر کردن واسش،

اون دختر فقط سکوت کرد و در سکوت به شماها نگاه کرد و اشک ریخت،اگر خودم پای تلفن حرفای پر ادعا ترین تون رو نمیشنیدم باور نمیکردم...اما حالا باور میکنم...

حالا که اون دختر داره بیست و هفت ساله میشه و هر روز پوزخند پدر و مادر شو میبینه که با کنایه میگن: بفرما اینم از خدات...اینم از اونایی که راهشونو میری...باور میکنم

باور میکنم که چرا امام زمان هنوز سیصد و سیزده نفرم نداره که بهشون اعتماد کنه و بیاد با وجود این همه هیأت های مذهبی که محرما پر و خالی میشن...

نمیدونم خدا هم مثل شما فکر میکنه یانه؟ نمیدونم صدای شکستن دل اون دختر ارش بزرگش رو به لرزه در میاره یا نه؟ نمیدونم اونو بیشتر دوست داره یا شما رو؟نمیدونم واسه اون دختر چه برنامه ای داره؟ دختری که کم کم داره فکر میکنه نکنه اشتباه انتخاب کرده،

وقتی بر میگرده و به هشت سال پشت سرش نگاه میکنه و این همه بی مهری و پس زدن های من تو و امثال ما رو میبینه... 

نمیدونم باید چی بهش بگم که آروم بشه،که باور کنه،بعد از این همه حرفای زشتی که بهش زدن نمیدونم چطوری بهش یه حرف خوب بزنم! نمیدونم از قول خدا بهش بگم یا خودمون ...از چی براش بگم که این ترکای عظیم رو بپوشونه...

نمیدونم چقدر باید گریه کنم تا خدا کوتاهی منو در برابرش ببخشه...

من واقعا نمیدونم که دقیقا چی هستم ،یه دیندار؟ یه متظاهر؟ یه گناه کار؟ یه بچه شیعه؟یه بی دین؟

من نمیدونم...واقعا نمیدونم...