شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

دختران شهر من ۱

توی دستشویی مسجد جلوی آینه ایستاده بود و داشت شال سیاه کهنه اش را دور گردنش میپیچید. یکی از زنهای مسجد هم در کنارش ایستاده بود .نمیدانم چه میگفت به او! شاید نصیحتش میکرد... من که وارد شدم حرفش را تمام کرد به دخترک گفت التماس دعا!و رفت،من ماندم و دخترک...به صورت دود زده و زیبایش نگاه کردم؛چیزی در قلبم فرو ریخت، خم شدم و چادرش را که بی توجه روی صندلی انداخته بود و نیمی از آن روی سنگهای خیس ولو شده بود جمع کردم و مرتب روی صندلی سنگی گذاشتم. در سکوت با حالت خاصی به من نگاه کرد انگار داشت فکر میکرد رفتارم دوستانه است یا نه!چهره اش نشان میداد آماده است در جواب هرجسارتی پرخاش کند...گویی داشت از خودم میپرسید که منظورم چیه؟ و اون باید چه واکنشی در برابرم داشته باشه! 

در عمق چشمهایش یک دنیا حرف بود،به اندازه ی ۱۷ یا۱۸ سال پشت چراغ قرمز ایستادن، شاید هم کمتر؛

سعی کردم همه ی صمیمیت و حسن تفکرم نسبت به او را در یک لبخند جا بدهم،خاطرش آسوده شد؛ چادرش را برداشت و با شرم گفت:  ممنون...

فقط میشد گفت: التماس دعا... 

پلاستیک پر از جعبه دستمال کاغذی اش را برداشت و با همان لبخند آسوده رفت،به سبکی باد از پله ها بالا دوید و رفت...ومن هنوز ایستاده بودم با حس دردناک وغریبی که نمیدانستم آن را گریه کنم یا بخندم...

به راستی از جایی که من ایستاده ام تا او چقدر راه است؟؟؟؟