شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

شب جهنمی

شب جهنمی شنیده بودید؟ من دیدم!

این چند روزه پدربزرگی و مادر بزرگی میزبان یه گروه مهمون شلوغ پلوغ شهرستانی بودن.کلا دوطبقه رو هوا بود.بمیرم واسه این همساده ها! چه کشیدن از دست ما، فک کنم وقتی از بالا به پایین و بلعکس نقل مکان میکردیم  احساسشون این بوده که یه گله فیله رم کرده تو راه پله ها مسابقه میدن! خواب؟

اصلن جرأت داشتی قبل از ساعت سه اسمشو بیاری؟ همچین که چراغ اتاقتو خاموش میکردی یهو مثل آپاچیا جیغ زنان و پای کوبان میریختن تو ،هنوز چشات به نور چراغ یهو روشن شده عادت نکرده میپریدن روت بلندت میکردن میذاشتن رو کولشون میبردن( نیست بنیه شون قویه منو یه دستی بلند میکنن دیگه ببین چی هستن!) هیچی دیگه ما یواشکی یه گوشه پیدا میکردیم، حواسشون که پرت قیلون و چایی بود بی صدا میمردیم.

خلاصه این چکیده ای از وضعیت ما بود( چکیده هاااااا نه همش)!

این چند شب از شانس ما دمای هوای تهران گرم گرم گرم گرم بود.ما هم تا صب تو اتاقمون قشنگ آبپز میشدیم صب که میشد زیر آفتاب داغ پشت پنجره سرخ میشدیم.دیگه دیشب صدامون دراومد که ای بابا یه چیزی اختراع شده به اسم کووووووولر.یهو پدری از کوره در رفت! که ای بی انصافا خرج که دست شما نیست پول برق شده فلان قدر یارانه هم که پر...اون وخت از شب تا صب میخوای کولر روشن بذاری!!! ای داد،وای قلبم...ما هم دیدیم جای موندن نیست بریم تا پدری پس نیفتاده...بالش پتومونو کول کردیم رفتیم پایین،تا سه نشستیم تا اجازه دادن بخوابیم.سه گفتیم آخیییییش خوااااب... بعلت کثرت جمعیت ( واین که جمعیت کلا زن بودیم ) همه تو حال خوابیدن،ما هم افتادیم وسط! 

همچین که چراغ خاموش شد شروع شد،اولاش فقط زمزمه بود بعد شد نعره...

رومو میکردم این ور مادربزرگی رومو میکردم اون ور دختر فامیل دور ...خلاصه استریو دو بانده بود واسه ( مسابقه خر و پف بود)...به مادر بزرگی که اسائه ادب نمیشد کرد،ولی در رابطه با دخی فامیل دور از لگدای ریز شروع کردیم تا رسیدیم به حملات چیریکی...آقا دو پا میرفتیم تو شیکمش اصلا انگار نه انگار! تکون نمیخورد ماشاالله. روشای دیگه رو هم امتحان کردم،مثلا انقد بالششو کشیدم که از زیر سرش دراومد کلا؛ یا مثلا دماغشو میگرفتم تا به حالت خفگی می‌افتاد،در این حالت فقط چند ثانیه دهنشو باز میکرد بعد یه تکونی به خودش میداد مام که در برابر اون نحییییف ،سریع عقب نشینی میکردیم...دوباره روز از نو...دیگه این اشک ما دراومده بود.بلند شدم رفتم جلو آشپزخونه با پشه‌ها سر کردم...همچین که چشام گرم شد اذان بود آقا جونمم عادت دارن وسط حال نماز اقامه میکنن اونم یه جوری که همساده ها هم بیدار بشن واسه فریضه واجب یه وخت خواب نمونن...خب جایی به جز بالا سر ما که خالی نبود واس نماز خوندن! ای بابا!!!!

بعد از صلاة دوباره کپ گذاشتیم...ساعت شیش مادربزرگی بلند شده فریزر تکونی؛ همه یخچال فریزرشو ریخته بیرون از اول چیده...حالا بیخ گوش یخچال کی مرده؟ بعلهههههه! سرک بخت برگشته...دیگه واقعنی اشک میریختم به پهنای صورت.پاشدم برم خودمو بکشم،دستمو گرفتن...هیچی دیگه گرفتنم وگرنه الان این وبلاگ بی سرک شده بود.