شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

اصلن شعر نیست...معرم نیست...هیچی نیست

سکوت هجوم می آورد 

زبانت را میسوزاند واژه 

بر دل تار زبان داغ عظیمی خورده،

غم پیروز میشود

 قلبت پر از سوز میشود در یک لحظه،

دنیا حمله میکند 

آدم ها فرار میکنند 

غصه ها چنگ می اندازند بر عمق دلت 

به خودت می آیی...

زندگی جریان دارد و هنوز 

در دل تو شب سایه ی سکوت گسترده،

تو در انتظار صبح

و کابوس های بیداری 

و کابوس های بیداری 

وکابوس های بیداری...




پ.ن: گفت دفتر شعرتو میدی بخونم؟ گفتم دوست ندارم کسی شعرامو بخونه گفت بذار تو وبلاگت بیام بخونم،گفتم دوست ندارم...دلش گرفت؛گفتم شعر نمیذارم دل نوشته میذارم،خندید.خندیدم.هردو تلخ بودیم مثل زهر...

متاسفم که دل نوشتم انقدر تلخه،این روزا جز تلخی از دلم چیزی سرریز نمیشه. تلخی منو به شیرینی خودت ببخش نازنین.