شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

خاطرات حاج آقایی

یه چیزی بگم وسط این شبای قدر قول بدید خیلی نخندید...آخه ترک طنز نویسی موجب مرض است برای ما.

سخنران مسجد محلمون از اون روحانیای بانمکه که شب قدرم شوخ طبعی شونو رها نمیکنن،داشت راجع به اینکه کجای دین باید سخت گیر باشی و کجا نه و آدمای الکی مذهبی حرف میزد،اومد یه مثالی بزنه مسجدو فرستاد هوا ،مثال از کودکیهای حاج آقا بود و خاطره ای از یک بیت روحانیت بود،حالا از زبون خود حاج آقا: آقا ما پدرمودن رفته بود شیراز یه خروس لاری بزرگ و خوشگل و قلدر برای ما سوغات آورده بود( خروسه همشهری اجداد ما بوده اونم از نوع امپراتور) ،این دیوار خونه ی ما کوتاه بود خروسه هم قد بلند بود.از روی دیوار میپرید میرفت توی خونه ی همسایه مون که چند تا مرغ داشت و میرفت سراغ مرغاشونو...بله( دیگه همه مردن از خنده)؛ همسایه ما هم آدم خیلی خشکه مقدسی بود از اون حاجی بازاریای پولدار به سبک قدیمی که از همه ایراد دین داری میگرفت،آقا این قاطی میکرد بلند میشد می اومد دم در خونه ما به پدرم شکایت میکرد یه بارشو منم شنیدم چی می گفت: حاج آقا از شما بعیده شما خودت آخوندی حلال و حروم سرت میشه! ای بابا این خروسه شما اومده سروقت مرغای ما، مرغامون تخم مرغ حروم گذاشتن...

بابای ما هاج و واج این آقا رو نگاه میکرد نمیدونست چی بگه!

( دیگه مسجد ترکیده بود) حاج آقا میگفت همین آدم چند سال بعدش سهم الارث بچه های برادر مرحومشو خورد یه آبم روش.خب این آدم یه احمقه نه یه مذهبی چون حلال و حروم دینشو گم کرده!


من دیگه حرفی ندارم حاج آقا خودشون همه چیزو فرمودن  اونم به روش موجز و خلاصه  :-)  بعله