شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

خدایا گریه هایش...

میان گریه ها دیدمش...آمده بود دلداریم بدهد؛

 نگاهش کردم،تکیده شده بود،

داغی میان سینه داشت،داغ من، داغ تو ،داغ همه ی ما،تک تک ما...

چهره ی میان سالش پر از چین و شکن بود و نور نماز شب پر از استغفارش برای ما در چهره اش می تابید...چشمانش از اشک میدرخشید و نگاهش پر از محبت بود؛محبت به ما به همه ی ما...نگاه همه ی ملائک به او بود ونگاه او به ما!عرش خدا برای اجابت دعای او به زمین آمده بودند و منتظر به او مینگریستند و او منتظر بود ، منتظر اینکه ما از او خواسته هایی را که قلبمان را فشرده اند بخواهیم... ملائک به قامت ناچیز من خیره بودند که چه خواهم خواست از این عظمت...چه باید میخواستم؟

چقدر میتوانی ناچیز باشی که از معشوق جز عشق بخواهی؛ واز قطرات بارانی که به وسعت آسمانند فقط یک مشت کوچک سهم بخواهی.

 تمام شب زیر لب زمزمه میکردم: خدایا غصه هایش تمام شوند...خدایا غصه هایش تمام شوند...خدایا گریه هایش...