شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

نوستالژی نسول

نسل ما خعلی بهتر از پدر مادرامون بزرگ شده، انصافا سختیایی که اونا کشیدن ما یک دهم شو نکشیدیم.

اما خدایی نسلای بعد از ما دیگه دارن شورشو درمیارنا !!!!برای روشنتر شدن موضوع به شرح یکی،فقط یکی از جنبه های تفاوت برخورد والدین در نسول( جمع نسل) مختلف بسنده میکنم:

خواهرزاده ما وختی میخواد بره حموم باید بیای ببینی...اول که محوطه اطراف حموم به شعاع پذیرایی و اتاق بنده قرق میشه منم آواره میشم،دوم چهار پنج تا  آدم گنده مامور میشن خانم رو با ناز و نوازش راهی کنن تو حموم ،سوم تشت آب میکنن( تو خونه خودشون وان دارن خانم) یه دو جین اسباب بازی و گوسفندای رنگارنگ پلاستیکی میریزن جلوش تا حضرت والا حواسش  پرت بشه و دونفر آدم بزرگی که اولیا مخدره رو همراهی میکنن با اون لیف پشمالو نرمه یواش یواش نوازشش کنن.تازه خانم غرغرم میکنه که چرا منو خشن میشورید!!!!!!!

بعد از حموم هم که انواع و اقسام لوسیون و کرم و کوفت و ...باید بمالیم به بدنشون یه وخت خشکی پوست نگیرن. 

تازه از اینجا نوبت خدمت رسانی خاله های عزیز میرسه؛ باید با یه سشوار ( که بادشو خواهری گرام باب طبع دخملشون تنظیم کردن) راه بیفتیم دور خونه دنبال خانم تا موهاشو خشک کنیم و اصلا هم به روی خودمون نیاریم که داره دل و روده کشومونو در همون لحظه بیرون میریزه یا تحقیقی که یه ماه واسه نوشتنش جون کندیم رو داره پاره میکنه چون ممکنه عقده ای بشه بچه...


حالا که سکانس کوچکی از پادشاهی کودکان امروز توی ذهنتون نقش بست و دلا آماده شد میخوام یه دهن روضه بخونم ...دلا بسوزه برا اون بچه هایی که با مادر بزرگا یا مادراشون هر شیش روز یه بار میرفتن حموم و جرأت نداشتن بگن مانمیایم.باید با چشم میدیدن که پوست تنشون توسط کیسه دس دوز مادربزرگی غلفتی کنده میشه و جیک نمیزدن بعدشم ساکت مثل بچه آدم مینشستن تا بزرگترشون پاهاشونو سنگ پا کنه ؛ چون خودشون متهم بودن به گربه شور کردن( فقط کسانی که این رنج رو کشیدن میدونن اینکه یکی دیگه کف پاتو سنگ پا بکشه ینی چی). بعدشم کاسه ی سرشون لای دوتا زانوی اون آدم بزرگه مستقر میشد تا توسط چنگ های پیاپی دستی که دوبرابر سرشون بود با شامپو بژنه یا دیگه اگه خعلی پولدار بودن شامپو خرسی گلرنگ شسته بشه...بعدشم که از حموم پرت میشدن بیرون باید میرفتن یه گوشه ای خلوت پیدا میکردن و تنهایی لباس میپوشیدن...سشوار مشوارم که درکار نبود یه روسری نخی (که اندازه چادر بود واسشون) سرشون میکردنو محکم دور گردنشون گره میزدن که بچه بیچاره کبود میشد نفسش بند می اومد ،به خفگی که میرسید اجازه داشت یکم گره روسری رو شل کنه.( اگر بچه مذکور پسر بود این یه قلمو نداشت مگر اینکه موهاش بلند بود)

بعدشم میرفت مثل جنازه یه گوشه می افتاد یه ۲۴ساعتی میمرد بچه. مادرشم با افتخار میگفت آخیییییییش سبک شد بچم!!!! 

دارم فک میکنم نسل قبل از اینا چه جوری بودن!!!! 



پ.ن ۱ :یه بنده خدایی گفت سرعت شکاف بین نسلها انقدر داره زیاد میشه که اگه قبلا هر ده سال یه نسل عوض میشد الان هر سه سال عوض میشه...این ینی ما خودمون خودمونو درک نمیکنیم چه برسه پدر مادرامونو!!! بچه های ما که سی چهل سال با پدر و مادراشون فاصله دارن لابد فک میکنن والدینشون بازماندگان عصر پارینه سنگی هستن!!!اون وخت نباید تعجب کنیم که مامانشونو مامانزیلا صدا کنن باباشونو فسیل عزیز :-) 




پ.ن۲:  یه مطلب  تو مایه های همین موضوع دیدم یادم نیست دقیقا کجا خوندمش ولی خعلی بهم چسبید.دلم خواست از دریچه ی ذهن خودمم بنویسمش...نگید دختره خلاقیت نداره هااااا بهله!