شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

حاجت روا

مشهد که بودیم شب جمعه رفته بودیم ،داشتیم تو صحن چرخ میزدیم( نمیگم با ریحانه بودیم) چشممون داشت رو دیوارا و بالا بالاها میپلکید.یهو یه جوانکی نشست تو چشممون...

 لبه ی یکی از بالکنای قدیمی اون بالا بالاها نشسته بود رو به گنبد طلا همچین داشت با سوز و گداز با آقا درد و دل میکرد که دل آدم کباب میشد.از اون فاصله که نمیشنیدیم چی میگفت، ولی حالتش خعلی خاص بود.دوتایی وایساده بودیم نگاهش میکردیم.یهو ریحون برگشت گفت سنگ داری؟ گفتم واسه چی؟ گفت بزنم بهش ما رو ببینه دیگه ! میگم واسه چی؟ میگه بهش بگم دیگه دعا نکن بیا پایین امام رضا فرستادش ایناها...به من اشاره میکرد.

هیچی دیگه سیاهو کبودش کردم خرکش کنان دورش کردم از اون ناحیه بی جنبه رو.

پ.ن:بچه از وختی متاهل شده خعلی گستاخ شده هااااااا،دیگه به منم رحم  نمیکنه لامصب.خدایی یکی از اوناییه که خدا گذاشته که خعلی دوسش داشته باشم و ازش انتظار هیچ دوست داشتنی نداشته باشم. همه ی دوستام تو زندگیم همین طوری بودن.همیشه بیشتر دوس داشتم و کمتر دوس داشته شدم.بعضیا مدلشون این شکلیه دیگه ...  :-)