شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

خاطرات دراکولایی

از تو آشپزخونه با یه لحن شگفت زده و خوشحال میگه: وااااااااااای

فکر کردم یه چیزی کشف کرده.از آشپزخونه اومد بیرون.

 یه چاقو دستش بود انگشتشم بریده بود .

میگم چی شده؟ خوشحال میگه ببییییییین!

انگشتشو میاره جلوی چشمم و بریدگی عمیقشو که شبیه یه چاله ست نشونم میده بعد چاقو رو جلو میاره .یه چیز صورتی به نوک تیزش چسبیده.

میگه این گوشت دستمه!!!!!! ببیییییین.چه عجیبه!!!

 بعد رو به من که غش و ضعف کردم میگه وااااااا چته؟ گوشت دسته دیگه!

یه همچین خانواده ی جیگر داری دارم من ! بهله