شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

سردرگمی های سرک

درست وقتی شروع میکنی که حروف را کنار هم بچینی و 

آنچه را که در دلت جریان دارد از نوک انگشتانت بیرون بریزی !

همان لحظه ای که نفست را حبس میکنی و به نوشتن فکر میکنی

درست در همان لحظه...

 ذهنت ،دهانت، دستانت،مغزت،قلبت،آدمهای دور و برت،اقربه های ساعت ،همه ی دنیا...همه می ایستند 

و تو مدتها خیره به سفیدی کاغذ نگاه میکنی ؛ در حالی که در اعماق سفیدی های بی پایان غرق شده ای زیر لب زمزمه میکنی: 

چه میخواستم بگویم؟