درست وقتی شروع میکنی که حروف را کنار هم بچینی و
آنچه را که در دلت جریان دارد از نوک انگشتانت بیرون بریزی !
همان لحظه ای که نفست را حبس میکنی و به نوشتن فکر میکنی
درست در همان لحظه...
ذهنت ،دهانت، دستانت،مغزت،قلبت،آدمهای دور و برت،اقربه های ساعت ،همه ی دنیا...همه می ایستند
و تو مدتها خیره به سفیدی کاغذ نگاه میکنی ؛ در حالی که در اعماق سفیدی های بی پایان غرق شده ای زیر لب زمزمه میکنی:
چه میخواستم بگویم؟