شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

فرمانده ی قلب من

روی تخت دراز کشیده بود .

آستین خالیش را نگاه میکردم.

او حرف میزد،من توی این فکر بودم(فرمانده لشکر ؟بی دست؟)

یک نگاه به من میکرد یک نگاه به دستش،میخندید...

کتاب یادگاران (برداشتی از زندگی شهید خرازی)